سلسله مباحث غرب شناسی - ۶
سلسله مباحث غرب شناسی -6 ؛ استاد حسن عباسی (+pdf)
فصلنامه مکاتبه و اندیشه
تیتر یک - عصر هلنیسم به طور عمده یک مقطع 300 ساله است که وقایع آن خیلى فشرده و فهرست وار بیان مى گردد و مختصرى هم به گزاره هاى غربشناسى آن اشاره مى کنیم.
یکى از کلیدى ترین مقاطع تاریخ غرب، مقطع تقریبا 300 ساله (292 سال) از مرگ اسکندر تا تقریبا سال 31 قبل از میلاد است، این عصر را عصر کلیدى تمدن هِلِنى و دوران هِلِنیسم مى نامند. در چند قسمت گذشته کلیتى را نسبت به غرب باستان ارائه کردیم و یک فضاى عمومى از عصر خرافه، عصر اسطورهها، عصر طبیعت گرایى و عصر عقل گرایى اولیه بیان نمودیم. در این مقطع به آن شرایطى که ایجاد شد و براى اولین بار غرب، کارکرد تمدنى پیدا کرد اشاره مى کنیم. این 292 سال در واقع تراکم عمده چهرههایى است که شما از غرب باستان میشناسید و تراکم جنگها و درگیرى ها و اتفاقات و وقایع عمده است و از اسمش هم که بر میآید هلنیسم یعنى یونانى مآبى یعنى عین یونانىها شدن، و این در واقع یک رویکرد فرهنگى است، یعنى تمدن غرب پس از ارسطو، دوران افول خودش را شروع کرد و به یک سنت رایج تبدیل شد. بهتر است در ابتدا یک شناخت اجمالى و جغرافیایى از این مقطع غرب داشته باشیم.
یونان قدیم
ما با دو کشور عمده در این مقطع مواجهیم: کشور یونان و کشور ایتالیا. یونان باستان، سراسر شبه جزیرهاى بوده که یونان کنونى را تشکیل میدهد به اضافه کرانه دریاى آسیاى صغیر و جزیرههاى دریاى اژه. یونان به دو بخش یونان برى یا خشکى و یونان بحرى تقسیم میشود. مجموعه جزایرى که در جنوب و جنوب شرقى یونان از ساحل دریاى اژه گرفته تا مدیترانه را در بر میگیرد، بخش یونان بحرى است به مرکزیت آتن و قسمتهاى شمال و شمال شرقى بخش یونان برى است به مرکزیت اسپارت. این دو حوزه در واقع دو بخش عمده را در بر میگیرد یکى اسپارت و دیگرى آتن. «حوزه اسپارت» حوزه خشکى تمدن یونان بوده و موقعیت فرهنگى و سیاسى یونان مربوط به آن است ولى حوزه آتن یک حوزه کاملاً درگیر در مسائل فنون، هنرها، فلسفه و ادبیات بوده و مردم آن ظرائف فکرى ویژهاى داشتند.
اولین قومى که در یونان مستقر بودند خیلى موقعیت هنرى و فکرى و فلسفى نداشتند. دومین قومى که آنجا مستقر شدند، قوم هِلِنى هستند.عنوان کلمه هِلِنیسم نیز از این قوم گرفته شده است.
کلمه یونانى را هم در اولین تماسى که ایرانىها با مردم این حوزه داشتند به آنها اطلاق کردند. عنوان «گریس» که امروزه به عنوان یونان شناخته میشود در واقع یک واژه لاتین است و مربوط به خود یونانىها نیست. محدوده اسپارت که بخش برى و خشکى یونان را در بر میگرفت با مقدونىها که از شمال و در واقع جنوب حوزه کشورهاى بالتیک میآمدند درگیر شدند. به طور کلى عمده مردمى که در این منطقه و در اروپا مستقر شدند رگ و ریشه استپهاى قفقازى داشتند که از استپهاى قفقاز به سمت بخش غربى اروپا سرازیر شدند.
امروزه مردم کشورهاى حوزه اسکاندیناوى، فرانسه، آلمان، انگلستان، ایتالیا، اتریش، اسپانیا و پرتقال همه از 17-18 طایفهاى نشأت گرفتهاند که آن زمان در منطقه اسپارت مستقر شدند. حرکتى بوده که از سمت شرق و از شمال شرق به سمت غرب صورت گرفته است، یعنى بشر در محدوده زمانى عصر هلنیسم به سبکى از علوم و فنون رسیده که آرام آرام زمینه کشور گشایى برایش مهیا شده و سطحى از دانش و تکنیک را در اختیار دارد که با توسل به آنها قادر است کشور گشایى کند که البته در گذشته هم وجود داشته ولى به صورت درون تمدنى بوده است.
موقعیت کشور دوم یعنى ایتالیا مقدارى متفاوت است. در آن عصر، قوىتر از حوزه تمدنى غرب دو حوزه تمدنى را میشناسیم: یکى حوزه تمدنى ایران است که قدمت بیشترى دارد و از نظر سطح فنون و فرهنگ بالاتر است، حوزه دوم حوزه تمدن مصر در جنوب مدیترانه است. قدمت حوزه تمدنى مصر و تکنیک و فنون و هنر و علوم آن نیز به مراتب از حوزه تمدنى غرب بالاتر است و حتى با ایران هم رقابت میکرد.
نوار حاشیهاى جنوب دریاى مدیترانه ـ آنجایى که امروز لیبى، الجزایر و تونس نامیده میشود، جزیره سیسیل و محدوده جزیره «کوت»ـ را منطقه «کارتاژ» مینامیم. حتى شبه جزیره ایبرى که امروزه ما به اسم کشور فرانسه و اسپانیا و پرتغال میشناسیم اینها هم بخشى از حوزه شمال آفریقا و محدوده کارتاژ محسوب میشدند. در آن مقطع، شکوفایى و پیشرفت حوزه جنوبى مدیترانه و منطقه کارتاژ بیشتر از حوزه شمالى یا اروپاى امروزى بوده لذا بخش جنوبى کشور ایتالیایى که امروز میشناسیم یعنى از فلورانس به سمت پایین تا منطقه سیسیل، بخشى از «کارتاژ» و حوزه شمالى آفریقا محسوب میشده و قسمت شمالش که شهر «رم» پایتخت امروز ایتالیا در آن واقع است حدود 730 سال قبل از میلاد بنیان نهاده شد و آرام آرام به سمت جنوب پیشرفت پیدا کرد؛ ولى همچنان که امروز هم شاهد هستیم قسمت شمال ایتالیا پیشرفت بیشترى نسبت به فرهنگ و تمدن غرب دارد و کارکرد جنوبش همچنان هویت افریقایى دارد. زبانشان زبان لاتین است. لاتینى در واقع زبان اختصاصى مردم ایتالیاست و عنوان حوزه به اصلاح امپراطورى روم از کلمه رم که امروز پایتخت کشور ایتالیا است اقتباس شده است.
ما غیر از کشور یونان که خودش دو حوزه بود ـ آتن و اسپارت که درگیرى با هم داشتند ـ و حوزه ایتالیا که دو بخش شمالى ـ جنوبى داشت یک به اصطلاح طرح دیگر منازعه را در محدوده همین منطقه داریم که آن هم منطقه مقدونیه است. مقدونیه در شمال این دو حوزه واقع شده است. نکته قابل توجه اینجاست که در یک حوزه تمدنى دو امپراطورى در آن واحد وجود دارد: امپراطورى رم شرقى و امپراتورى رم غربى.
امپراطورى رم غربى که ایتالیا را در بر میگرفت به سمت غرب اروپا تا کشور انگلیس امتداد مییافت و امپراطورى رم شرقى به طور مشخص از کشور یونان شروع میشد تا وسط کشور ترکیه امروزى یعنى در محدوده آنکارا ختم میشد.
محدوده آنکارا به سمت بالا تا ارمنستان و گرجستان و در واقع حوزه قفقاز، ایران آن زمان را تشکیل میداده است. محدوده فلسطین امروز، لبنان و سوریه، محدوده حوزه تمدنى «فینیقیه» محسوب میشدند که بین تمدن ایران، تمدن مصر و تمدن غرب یونانى دست به دست میشد. یعنى 200 سال مصرىها میگرفتند نگه میداشتند 200-300 سال دست ایرانىها بود باز به همین نسبت در دست غربىها قرار میگرفت. همانگونه که امروز هم میبینید این منطقه که لولاى این سه قاره است نقطه اتصال سه حوزه تمدنى است.
آغاز عصر هلنى
با این تفکیک و تمیز جغرافیایى عنایت داشته باشید که در یک حوزه تمدنى که امروز غرب مینامیم از این مقطع به بعد دو امپراطورى علیه همدیگر در تعارض و تعامل بودند و در درون هر کدام از این حیطهها مثلاً در درون خود کشور یونان تعارض بین «اسپارت»ها با «آتنىها» و در درون ایتالیا تعارض بین حوزه جنوبى و شمالى ایتالیا وجود داشته و در کنار این منازعات وقتى که اینها تضعیف میشدند مقدونىها با قدرتى که داشتند از موقعیت سوءاستفاده میکردند.
به طور کلى ما اوج مقطع شکوفایى تمدن یونانى را حدود سال 499 قبل از میلاد میدانیم که به عصر «پراتلیس» معروف است. وى حاکم وقت بود و عصر او شکوفاترین دوران غرب را در بر میگیرد، از این مقطع به بعد آرام آرام دوران فرهنگى غرب افول میکند و این افول به مقطع «هلنى» که میرسد نهادینه میگردد. فرهنگى که تولید فکرى ندارد بلکه به صورت یک سرى عادت تبدیل شده، مثل خیلى از مسائلى که امروزه ما در جامعه نسبت به اسلام داریم اما در موردش تفکر نمیکنیم. از همین که جلو درب میایستیم به همدیگر تعارف میکنیم، نمیدانیم چرا این کار را میکنیم تا مبناى معمارى سنتى و مبناى بسیارى از کارهایى که انجام میدهیم و مفاهیمى که در زندگى روز مره به کار میبریم.
ما از روى تفکر به اینها نرسیدهایم، بلکه در واقع دیگران اینها را از دل دین براى ما در آوردند، مدت زیادى تلاش کردند و آن اندیشه نو آرام آرام در حوزه تمدنى اسلامى به سنت تبدیل شده و امروز ما بدون اینکه مبناى اینها را بدانیم به اینها عمل میکنیم.
این عصرى هم که از آن صحبت میکنیم یعنى عصر «هلنى» عصرى است که تمدن غرب دوران شکوفایى فرهنگى خودش را پشت سر گذاشته یعنى سقراط، افلاطون و ارسطو طى شدند و دیگران آمدهاند. فیثاغورث و دیگران آمدند و حرفهاى نو زدند، در حیطههاى مختلف اندیشههاى نویى ارائه شده، بحث ریاضى، موسیقى و پرستش از هستى مطرح شده، انسانشناسى صورت گرفته و یک اشارههاى کلى به تمام این کارها شده ولى همیشه این نبوده که بشر چه در غرب و چه در شرق فرصت داشته باشد فقط کار فکرى کند؛ بالاخره سردمداران، سیاست مداران و نظامیهایى بودهاند که جنگهایى راه میانداختند و شناخت این حیطهها و حوزهها کمک میکند که ما بدانیم در چه شرایطى عصر «هلنى» محقق شد.
حرکت اسکندر به سمت شرق
ربودن هلن توسط عناصرى از پاریس از «تروا» ـ بخشى از حوزه فینیقى بود در جنوب غربى کشور ترکیه ـ بهانهاى دست داد تا به خاطر کارى که پاریس انجام داده بود یونانىها و آتنىها و اسپارتىها علیه آسیاى صغیر متحد شوند و مقابله کنند و «تروا» را فتح کنند؛ این یک درگیرى اولیه بود اما درگیرى بعدى بین اسپارتىها و آتنیها صورت گرفت که به تضعیف آتنىها انجامید. آتنىها براى اینکه اسپارتىها تنبیه شوند با مقدونىها ـ «فیلیپ مقدونى» پدر اسکندر مقدونى ـ همکارى کردند و این همکارى باعث شد که قدرت شمالى منطقه ـ مقدونىها ـ وارد عمل شوند و منطقه «آتن» و «اسپارت» را بگیرند. نتیجه این شد که فنون و دانش و علم و هنر و فلسفه یونانىها به کمک مقدونىها آمد. در همان مقطع، ارسطو به عنوان استاد پسر «فیلیپ مقدونى» ـ اسکندر مقدونى ـ تعلیم و تربیت او را به عهده گرفت ولى به ضرر یونانىها شد. اسکندر مقدونى وقتى به سمت شرق حرکت کرد، ایران را گرفت بعد سرازیر شد به سمت آفریقا و کشور مصر را تصرف کرد. شهر اسکندریه که امروز بزرگترین بندر مصر محسوب میشود را بنیان نهاد و اسم خودش را هم بر آن گذاشت.
میدانید که مقدونىها از نظر فرهنگى چیزى نداشتند که بخواهند صادر کنند؛ همانگونه که وقتى مغولها آمدند و ایران را گرفتند از خودشان چیزى نداشتند و دانش و دین ایرانىها را گرفتند، و با فنون و هنر ایرانى آشنا شدند؛ اسکندر مقدونى هم وقتى آمد آنچه را به ودیعه آورد فرهنگ یونانى بود یعنى زبان و آداب و رسوم یونانى، اما به دلیل عظمت و غلظت فرهنگ ایرانى وقتى اینجا آمد در فرهنگ ایران زمین ذوب شد. شاید بدانید وقتى اسکندر به ایران آمد با وجود زنان زیادى که داشت دختر شاه ایران را به همسرى گرفت، لباس ایرانىها را پوشید و تلاش کرد شیوه تکلم به زبان فارسى را یاد بگیرد و در حرکتى که به سمت مصر داشت آنجا هم همین رویه را ادامه داد ولى عمرش کفاف نداد و در واقع برنامهاش نیمه تمام ماند.
تیرههاى تمدنى غرب
در حوزه شمالى یعنى محدودهاى که امروز آلمان نامیده میشود ـ منطقه اصلى نژاد ژرمن ـ 19 طایفه عمده را میبینیم که سرازیر میشوند و به سمت جنوب و غرب و ایران و هند میروند.
همانگونه که در تاریخ خودمان تیرههایى مانند مادها و پارتها و... را میشناسیم که مبناى هویت ما ایرانىها و آریایىها را تشکیل میدهند، در اروپا هم در حوزه تمدنى غرب به طور کلى 19 طایفه که عبارتند از گُتها، سُگُتها، ویزیگتها، کیمریها، کیموریها، گلها، تُتُنها، ـ امروز هم حتى در خود غرب به فرانسوىها و بلژیکىها میگویند «گل: که این گلها در واقع نژاد خاص فرانسوى زبان هستند. کلمه «فرانسه» نیز واژهاى ژرمنى است که از همین تیره نشأت گرفته ـ سوئیها و اندالها، سگسُنها و به اصطلاح انگلها که ترکیب کلمه آنگل و سگسون همین بخش جنوبى انگلیس و ایرلند را در بر میگیرد که به نژاد انگلوساگسون معروفند. ژوتها، فریزها و دانمارکىها که اسم همان طایفشان بر کشورشان هم اطلاق میشود.
لمبادها، فرانکها، نورمنها، بخشى از نورمنها در فرانسهاند و بخشى سیسیل ایتالیا و بخشى در کشور انگلیس، واراندىها که عمدتا محدوده بالکان و شرق اروپا را در برمیگیرند. نژاد روسها نیز روسهاى واراندى است و سلتها. تمام آنچه را که شما به عنوان تزار میشناسید از نژاد واراندىها بود که آخرینشان در سال 1917 بر اثر انقلاب لنین از بین رفت.
این تیرهها حرکت کردند و آن حوزه محدودى که در موردش فقط در یونان و آسیاى صغیر بحث میکردیم آرام آرام تمام اروپا را و حتى انگلیس را هم در بر گرفتند. از این پس منازعه و چالش درون تمدنى بین اقوامى که هر کدام یک گوشه را گرفتند بروز میکند. هر کدام از اینها براى تثبیت و استقرار خود نرمافزارى نیاز دارند. نرمافزار اینها، فرهنگى است که قبلاً به وسیله یونانىها تولید شده است. این اقوام وقتى به سمت فرانسه، بلژیک، هلند و انگلیس حرکت کردند آرام فرهنگ خود را به این مناطق انتقال دادند. همان طور که اشاره شد از ایتالیا تا انگلیس حوزه امپراطورى روم غربى بود که مرکزیت و کانونش شهر رم امروزى است و حوزه به اصطلاح یونان و آسیاى صغیر و بخشى از سوریه و لبنان امروزى، حوزه روم شرقى بود که بطور کلى از آن به بیزانس نام میبریم و مرکزش آتن بود.
با مرگ اسکندر مصیبت جدى تمدن غرب آغاز شد و عصر هلنى فرا رسید. تاریخ این مقطع وضعیت گستردهاى داشته است. یعنى حوزه تمدنى ایران با کل غرب، و حوزه تمدنى مصر با حوزه تمدنى غرب درگیر بودهاند و در درون تمدن غرب نیز درگیرى بین روم شرقى و روم غربى وجود داشته است. و در کل در این 292 سال تراکم بسیار بسیار بالایى از شورشها را داریم. شما عنوانهاى بسیار کلیدى را میشناسید مثلاً وقتى کلمه «اسپارتاکوس» را میشنوید متوجه قیام مرحله سوم بردگان میشوید. در اثر جنگها تعداد زیادى برده از کشورهاى مختلف به خصوص از «کارتاژ»، جنوب مدیترانه و آفریقا گرفته شد. در مرحله اول شورش این بردهها در همین سوریه امروز بود، مرحله دوم در یونان و مرحله سوم در خود ایتالیا که شما آن چیزى که به نام «اسپارتاکوس» میشناسید در واقع مرحله سوم شورش بردگان و غلامان بود که اوج انحطاط تمدن غرب را میرساند، دورانى که تمدن غرب به مرحلهاى رسیده که بردهدارى میکند. آنچه شما به نام «گلادیاتور» میشناسید یعنى میدانهاى ورزشى که در آنها غلامها و بردهها و اسراى جنگ را با حیوانهاى درنده به جان هم میانداختند و یا خود آنها را تا سر حد کشتن هم دیگر با هم به جنگ وا میداشتند. اینها بخش هایى از مظاهر این مقطع تمدن غرب است که شما با بعضى از گزارههایش آشنایید.
در سال 338 پیش از میلاد فیلیپ مقدونى، پدر اسکندر مقدونى را میبینیم که یونان را در خایرونیا شکست میدهد. این جنگ بسیار بسیار حساس و سرنوشت ساز بوده است. یعنى 100 سال از جنگ به اصطلاح آتن و «پُلُنزى» میگذشت و بعد از آن قضیه این منازعه و نفرت از همدیگر هنوز ادامه داشت تا اینکه بالاخره خودشان از درون خیانت کردند و با مقدونىها همکارى نمودند. نتیجهاش این شد که یونانىها در «خایرونیا» شکست خوردند، از این مقطع به بعد یونانىها نتوانستند سربلند کنند چون همزمان یک شکست جدى هم از خشایار شاه خورده بودند. سه سال بعد اسکندر، یکى از شهرهاى بزرگ پیرامون آتن یعنى شهر «تاوز» را به تل خاکستر تبدیل کرد و از این لحظه انحطاط فرهنگ یونانى آغاز شد. مدتى بعد یعنى در سال 323 ـ اسکندر که سعى میکرد براى جهان گشایىاش ادبیات و فرهنگ یونانى را ترویج کند از دنیا رفت و جهان گشایى مبتنى بر حوزه تمدن غرب موضوعیت پیدا نکرد؛ و چون کسى نبود این اندیشه را بسط دهد از این لحظه این انحطاط تسریع شد.
در این کشمکشها که تولید فرهنگ محدود بود از نرمافزار خاصى استفاده شد که همین فرهنگ یونانى یا یونانى مآبى بود. یونانى مآبى کلمه ایست که ترجمه غیر روان و به نوعى ترجمه غلط مفهوم هِلنى است. تقریبا حدود 264 پیش از میلاد بود که نخستین جنگ «پونیک» صورت گرفت. یونانىها به زبان یونانى به مردم شمال آفریقا و منطقه «کارتاژ» ـ همین تونس و الجزایر و لیبى امروز ـ اصطلاح «پونیک» میدادند.
از 264 قبل از میلاد تقریبا هر 45 سال یک بار یک جنگ جدى بین جنوب و شمال مدیترانه در گرفته است. در جنگ اول رومیها دست به جنگ دریایى زدند، یعنى از راه دریا به کارتاژ حمله و بخشهایى از سیسیل را آزاد کردند و یکبار هم توانستند وارد آفریقا شوند ولى شکست خوردند و برگشتند. یکسال بعد یعنى سال 263 قبل از میلاد یولیانوس سردار معروف یونانىها شکست خورد و سه سال بعد شاپور اول ساسانى، والریانوس را اسیر کرد و به قتل رساند. به این فاصله سالها توجه کنید: ببینید فاصله جنگها به سرعت امروز نیست. یعنى سرعت حمل و نقل بسیار کم بوده و جابجایىها به صورت پیاده صورت میگرفته و یا اگر از اسب و استر استفاده میکردند این تحرک بسیار محدود بوده است.
به دنبال شکست والریانوس، بیزانس دچار مشکل جدى میشود. در سال 218 قبل از میلاد « هانیبال » جنگ دوم پونیک را شروع میکند، هانیبال سردار معروف کارتاژىها بوده، که پس از حمله در فرانسه امروز مستقر شد و به سمت ایتالیا آمد و در جنوب همین شهر رم امروز اردو زد و موفق شد ایتالیا یا همان امپراطورى روم را تصرف کند؛ اما به او خیانت کردند و تقریبا 17 سال این جنگ طول کشید. یعنى در اثر شکستى که خورد فرار کرد و پادشاه منطقه لبنان و سوریه را به حمله و لشکرکشى به سمت یونان ترغیب کرد ولى موفق نشد، بعد هم خودکشى کرد. هانیبال در این 17 سال بخشهاى عمدهاى از حوزه تمدنى روم را به آتش کشید.
ریشه برخى گزارههاى غرب
میدانید یکى از بدیهاى جنگ غربىها که شهید مطهرى نیز در یکى از آثارش به آن اشاره میکند ـ ایرانىها و چینىها و مصرىها چنین کارى نمیکردند فقط ما این را در تاریخ غرب میبینیم ـ این است که هر کجا را میگرفتند تا آخرین لحظه آن را میسوزاندند. یعنى وقتى کلمه تل خاکستر مطرح میشود در شرق فقط در مقطعى از حرکت مغولها میبینیم؛ ولى غربىها هر حوزه تمدنى به دستشان میافتاد تا میتوانستند غارت میکردند و افراد را زنده به اسارت میبردند و براى اینکه آثارى از آنجا باقى نماند آنجا را به آتش میکشیدند. لذا اگر ما در منطقه سیستان و بلوچستان استثنائا در اثر حمله مغولها جایى به نام شهر سوخته داریم، ولى در غرب دست به هر کجا بزنید شهر سوخته است یعنى آنها در درگیریهاى تمدنى و داخلى هر کجا را تصرف میکردند، به آتش میکشیدند.
امروزه فرانسه ارتشى به نام «لژیون» دارد. لژیون همان نیروهایى هستند که در الجزایر و 30 سال پیش در ویتنام میجنگیدند. لژیون برگرفته از همان سیستم نظامى 2300 سال پیش رومیها است. سیستم ارتش مقدونىها را هم به اصطلاح «فالانژ» میگفتند و آنچه امروز در منطقه جنوب و شرق لبنان تحت عنوان فالانژیستها میشنوید رویکرد آن بر میگردد به کارکرد همانها. در واقع ریشه بسیارى از گزاره هایى که امروز در حوزه تمدنى غرب مشاهده میکنید بر میگردد به آن مقاطع.
امروز در جنوب لبنان تفکرى داریم به نام حزب اللّه که براى جنگیدن از شعائر عاشورا استفاده میکند و کسى که بخواهد بفهمد چرا یک جوان حزب اللّه عملیات استشهادى انجام میدهد باید در دینشناسى و شرقشناسىاش حتما عاشورا را بشناسد. اگر عاشورا را شناخت، میتواند بفهمد که چرا یک جوان حزب اللّه لبنان دست به این عملیات میزند. در اخبار غربىها در زبانهاى مختلف لاتینى اسپانیولى، پرتقالى یا حتى آلمانى وقتى میخواهند عملیات استشهادى فلسطینىها و لبنانىها را بیان کنند از کلمه «گریلا» به معنى چریک استفاده میکند؛ میگویند یک چریک به عملیات «کامى کازه» دست زد. یعنى از اصطلاح ژاپنى استفاده میکند. زیرا در ادبیات غربى در هیچ کدام از زبانها براى عملیات انتحارى و استشهادى واژه ندارند.
کامى کازه اصطلاحى است که ژاپنىها در جنگ جهانى دوم باب کردند. امروزه وقتى میگوییم لژیون یا فالانژ، اینها ریشه در مفاهیم آن روزها دارند. گروهى از مارونىها و مسیحىهاى کشور لبنان که خودشان را فالانژ میدانند به کارى که نیروهاى اسکندر و فیلیپ مقدونى انجام میدادند، تأسى میکنند. در هر حال، براى اولین بار لژیون در سال 200 قبل از میلاد تشکیل میشود و رومیها موفق میشوند نوع جنگیدن جدیدى را ارائه کنند. 30 سال بعد از آن یعنى 167 تا 168 قبل از میلاد لژیونهاى رومى با فالانژهاى مقدونى رو در روى هم قرار میگیرند و براى اولین بار مقدونىها در منطقه پودنان در درون حوزه تمدن غرب شکست میخورند و این شکست ابتداى برترى رومیها نسبت به یونانىها میشود.
جنگهاى سده آخر قبل از میلاد
در حوزه تمدنى غرب میان جمهورى روم شرقى و جمهورى روم غربى ـ منطقه بیزانس و منطقه رم ـ درگیرى شدیدى رخ داد که به ویرانى روز افزون و بیش از پیش یونان انجامید و آتن کاملاً در آتش سوخت. در 133 قبل از میلاد، قرن جنگهاى داخلى روم آغاز میشود یعنى به مدت 100 سال با جنگهاى داخلى ایتالیا مواجه هستیم که بالاترین حد آشوب در تمدن هلنى است. به این 100 سال اشاره نمیکنیم به سرعت میآییم به جنگهاى بیرون تمدنى میپردازیم. مهمترین واقعه بعد از این قضیه در سال 55 قبل از میلاد است که در نبرد حرّان، کراسوس شکست بسیار سنگینى از شاه ایران خورد و این ضربه، ضربه نهایى بیرون تمدنى است که بر تمدن غرب وارد میشود.
درست در همان سالى که کراسوس به سمت شرق آمد و با شاه ایران درگیر شد «ژولیوس سزار» که شخصیت بزرگ حوزه تمدنى روم غربى بود به سمت غرب حرکت کرد و فرانسه امروز راتصرف کرد. وى شورشهاى داخل فرانسه و انگلیس را سرکوب کرد و کنار همین رود تایمز که امروز شهر لندن، آنجا استقرار دارد جنگ سنگینى را انجام داد. وقتى برگشت، از درون شهر رم او را خلع کرده بودند ولى وى تسلیم نشد و حرکتش را به سمت مشرق ادامه داد یعنى تمام اروپا را تثبیت کرد. «ژولیوس سزار» دیکتاتور مقتدرى بود که بر خلاف کراسوس موفق شد با وجود شکست، محدوده امپراطورى رم غربى را تثبیت کند. ژولیوس سزار پس از تثبیت رم غربى به سمت جنوب حرکت کرد و وارد مصر شد و با کلوپاترا خواهر بطلیموس که حوزه مصر را در اختیار داشت ازدواج کرد و او را به حکومت آنجا رساند. کلوپاترا از این مرحله به بعد در کمتر از 10 سال با سه تن از فرماندهان و رهبران بزرگ امپراطورى رم غربى ازدواج کرد که در آخرین مرحله به قتل خودش انجامید. این مراحل پایانى عصر هلنى خیلى به سرعت طى میشود یعنى کشمکشها بسیار بالاست. در سال 31 قبل از میلاد اتفاق نظر دسته جمعى براى قتل ژولیوس سزار صورت میگیرد چون وى از قواعد جمهورى تبعیت نمیکرد. فرماندهان پیروز در این میدان، متصرفات سزار را در مصر مناطق دیگر تثبیت کردند. و کلوپاترا هم کشته شد و چهرهاى در اینجا موضوعیت پیدا کرد به نام آگوستوس که صلح شرافتمندانهاى را در سال 20 قبل از میلاد با ایرانىها برقرار نمود و فضاى نسبتا آرامى را به مدت 30 سال ایجاد کرد. در این مقطع، مردم حوزه تمدنى غرب از خونریزى و کشت و کشتار خسته شدهاند. این مقطع بسیار کلیدى است؛ زیرا در دوران حکومت آگوستوس با تولد حضرت مسیح در بیت لحم مواجه میشویم. یعنى پس از 292 سال جنگ و کشتار و خونریزى و خسارت و تلفات بسیار بالا و آتش زدن شهرها عصر جدیدى براى بشر غربى آغاز گردید. بنابراین عصر هلنى عصرى است که در آن واحد، حوزه تمدن غربى در هر سال درگیر 3 تا 4 جنگ بوده: از سمت شرق با ایران، در جنوب با کارتاژىها و مصرىها، و از داخل بین مقدونىها و روم غربى و روم شرقى درگیرى وجود داشته است.
در این 292 سال هر چه قبل از این مقطع، تمدن غرب تولید کرده بود همه را مصرف کرد. شما امروزه با تمام ابعاد وجود مصرف کردن اندیشهاى که قبلاً دیگران تولید را حس میکنید. 1400 سال است اسلام، جامعه را اداره کرده ولى حکومت دستش نبوده، امروز میبینیم تمام ادبیات و نرمافزارى که اسلام تولید کرده بود در این 23 سال گذشته در جامعه ما مصرف شد، یعنى به نوعى باید فکر و اندیشه جدید تولید شود. آنچه در غرب قبل از مقطع هلنى تولید شده همهاش در این 300 سال مصرف گردید و غرب بىرمق وارد عصر دینگرایى شد، عصرى که با تولد حضرت مسیح آغاز گردید.
در هر حال ضعف و انحطاط امپراتورى روم غربى و روم شرقى و تمدن هلنى، محورهاى بسیار زیادى دارد که در این جا به برخى موارد آن اشاره میکنیم.
علل شکست تمدن هلنى
از جمله مهمترین علل ضعف تمدن غرب، رفاهطلبى روز افزون، فساد و تجملپرستى، اتمام معادن نقره آتنیان و از دست رفتن حاصلخیزى ایتالیا است. اینها کار کشت و زرع را به غلامان و بردهها دادند و نظارت نکردند، در نتیجه حاصلخیزى زمین از دست رفت. همین طور که امروز نفت براى زنده نگه داشتن یک تمدن خیلى مهم است، تمدنهاى آن روز نیز به کشاورزى وابسته بودند و هنگامى که کشاورزى از بین رفت تمدنها تضعیف شدند. از دست رفتن حاصلخیزى ایتالیا موجب ضعف تجارى و قدرت دریانوردى آنها گردید و یکى از مصیبتها این بود که آتن به غذاى بیرون از یونان وابستگى داشت، یعنى باید آذوقه شهر آتن از بیرون میآمد. مردم آتن در اثر نبود مواد غذایى، زمینگیر شدند.
از سوى دیگر از نیروى کار خارجى استفاده میکردند که رغبتى به کار نداشت. اسیرها و غلامها نه تنها خوب کار نمیکردند بلکه هر فرصتى به دست میآوردند شورش میکردند.
علت بعدى که باعث شکست تمدن هلنى شد از بین رفتن نژاد خالص در این کشورها بود. یعنى دو تیره نژادى در منطقه یونان وجود داشت و دو سه تیره نژادى انحصارى نیز حوزه تمدنى رم غربى، این تیرههاى نژادى در اثر آمیزش با سایر نژادها در طول این سالها تضعیف شدند. به طورى که امپراطورى رم غربى که در بستر دوران هلنى ایجاد شد تقریبا سه قرن بعد از میلاد کاملاً متلاشى شد. امروز در کشور ایتالیا (فلورانس، رم و جاهاى دیگر) شما بعضى از آثار امپراطورى رم غربى را میبینید که باقى ماندهاند؛ اما امپراطورى رم شرقى که یونانى زبان بودند (منطقه بیزانس) تا سال 1454 میلادى و خلع آخرین امپراطور بیزانس استمرار داشت. اهمیت این حوزه تا حدى است که حتى کتاب مقدس مسیحىها یعنى انجیل به زبان یونانى نگاشته شده است.
«آرنولد توئین بى» یکى از دلایلى که به این لیست اضافه میکند گسترش ساختار نظامى تمدن هلنى است. او میگوید: هر گاه تمدنى در تولید سلاح و روحیه نظامى گرى افراط کرد، به مرحله انحطاطش نزدیک شده است. امروز ما این زمینههاى انحطاط را در تمدن غرب میبینیم: اولاً رفاهطلبى روز افزون دارند، دوم اینکه منابع اولیه آنها به شدت تمام شده و براى تهیه منابع اولیه به سایر حوزههاى تمدنى لشکرکشى میکنند، سوم اینکه مبتنى بر همین تجربهاى که در 2300 سال پیش بوده، امروز میبینیم با توجه به فرمولى که آرنولد توئین بى به عنوان بزرگترین مورخ 100 سال اخیر غربىها ارائه کرده، شدیدا این افراد رویکرد نظامى پیدا کردهاند. امروز افراط در ساختار نظامى غربىها را میتوانیم با دوران 292 ساله عصر هلنى که روز به روز آرایش نظامی فالانژیستها و لژیونرها در آنجا زیاد میشد مقایسه کنیم.
ویژگىهاى فرهنگى دوران هلنى
در ادامه گزارش کلى غربشناسى این مقطع، به بیان وضعیت فرهنگى آن میپردازیم. در این مقطع شکستها یکى پس از دیگرى شرایطى را ایجاد کرد که باعث شد انسان غربى از نظر فکرى و فرهنگى عقبنشینى کند، به این معنا که از این همه جنگ و خونریزى و کشتار و آتش سوزى خسته شد و از آن حالت اکتیو و فعال خارج گردید و دست به عقب نشینى زد.
شما فکر کنید در غرب زندگى میکنید و شخصى بیاید و از وضعیت فکرى سال 80-78 ایران براى شما صحبت کند، تعجب میکنید؟! مثلاً دین چه گزارهاى داشته که بعضىها میآیند به عنوان فیلسوف، جامعهشناس یا متکلم، بعضى از گزارههاى دین را زیر سؤال میبرند. این را مثال میزنم تا مطلب به ذهن شما نزدیک شود و شما بروید و در آن فضا غربشناسى کنید.
حتما شما نیاز پیدا میکنید که بدانید 20 سال قبل در این کشور، انقلابى شده و متأثر از آن انقلاب، دین آمد حکومت کند و اداره جامعه را به دست گیرد. خوب، موفق یا ناموفق تجاربى پیش آمد، بعضىها آمده بودند و با استفاده از مدلهاى غربى و خارج از دین توانایىها و گزارههاى دین براى اداره جامعه را به چالش کشیدند. یعنى شما تا آن بستر جدى سیاسى و شرایط خاصى را که در این کشور وجود داشت نشناسید، اساسا قادر نیستید وضعیت فکرى سالهاى 80-78 را درک کنید که چرا یک گروه از آقاى مصباح و گروهى دیگر از آقاى سروش طرفدارى میکنند؟! این تعارضها و درگیرىها و چالشها چرا؟ اگر شما فقط همین افراد را بخواهید بررسى کنید متوجه نمیشوید، باید بستر این کار را بشناسید.
ما هم امروز وقتى بستر 292 ساله عصر هلنى، عصر یونانى مآبى، عصر عین یونانى شدن را نگاه میکنیم میبینیم در طول این جنگها و کشمکشها، آن که بیش از همه زیان دید و ضرر کرد کانون اینها بود یعنى آتنىها. چون میدان مرکزى آتن در واقع آکادمى و دانشگاه معروف افلاطون بود. مراکز هنرى، تئاترها، ورزشگاهها و سایر بخشهاى هنرى آنجا بود که فکر تولید میکردند، روش تولید میکردند، علم تولید میکردند. امروز میبینیم بیشترین ضربه را در این مقطع 292 ساله، آتن خورده است. به دنبال این ضربات، گروههاى فکرى جدیدى پیش آمد که فقط به عناوین و شرایطش اشاره میکنیم. به طور کلى سه گروه فکرى ایجاد گردید.
1. اپیکوریان، اپیکور، که بنیانگذار تفکر اپیکوریزم بود نگاه ویژهاى به مسأله این شکستها داشت و در مقابلش تیرهاى بوجود آمدند به نام 2. رواقیون، کلمه رواق یعنى گوشه چشم، رواقیون یعنى گوشهنشینان. ذوالنون رواقى که بنیانگذار تفکر و فلسفه رواقى بود.
یک تاجر فنیقى بود که از همین لبنان امروز به یونان رفته بود. اینها میگفتند در اثر جنگها و کشمکشها و مصیبتهایى که پیش میآید نیازى نیست که در صحنه باشید بلکه از نظر فکرى و اندیشه و پذیرش دیدگاهها باید حاشیه نشینى کرد؛ در مقابل اینها دیدگاه اپیکوریان بود. ویل دورانت در یک جمله تمثیل بسیار زیبایى را از این قضیه ارائه میکند. عین جمله او چنین است: فلسفه رواقى و اپیکورى یکى تسلیم به شکست، همراه با بىقیدى شد و دیگرى ـ یعنى اپیکوریان ـ با فرو رفتن در لذات، تلخى شکست را از یاد بردند. اپیکوریزم یعنى مکتب اصالت لذت؛ وقتى از دور میشنوید مکتب اصالت لذت فکر میکنید مثلاً اپیکور فردى بوده دنبال شهوات و نفسانیات، در صورتى که اینطور نیست. منظور اپیکور از فرو رفتن در لذات، بحث از یاد بردن تلخى شکستها بوده است. لذا ویل دورانت میگوید: دو فلسفه رواقى و اپیکورى یکى تسلیم به شکست با لاقیدى شد و دیگرى با فرو رفتن در لذات، تلخى شکست را فراموش نمود. هم نهله فکرى رواقیون، هم نهله فکرى اپیکوریون تا امروز نیز حرکتشان استمرار داشته است. بعدا وقتى به عصر دین و قرون وسطى میرسیم شما به سادگى متوجه میشوید که چقدر رواقیون بر مسیحیتى که امروزه میشناسیم تأثیر داشتهاند.
3. نهله سوم به نام نهله فکرى فلوطینى است، فلوطین را با افلاطون اشتباه نگیرید، فلوطین یا همان افلوطین، چهره شاخصى است که براى اولین بار حقیقت و واقعیت را در سه گزاره (سه اقنوم: خیر، عقل و نفس) محدود کرد. وى معتقد بود همه حقایق، همه واقعیتها، همه اشیاء با هر درجهاى از واقعیت، با این سه اقنوم ارتباط دارند. این سه اقنوم بعدا مصدر سه اقنوم مسیحیت شد که عبارتند از پدر و پسر و روحالقدس.
میدانید گروهى که با هم تصمیم گرفتند ژولیوس سزار را بکشند همه وزیر بودند، یعنى وزیران و فرماندهان با هم جمع شدند و همه با هم به سنت و رویه دموکراسى رأى دادند که باید ژولیوس سزار را کشت. بعضى از این وزیران مانند بُرُتوس، رواقى مسلک بودند. و بعضى مانند کاسیوس اپیکورى؛ یعنى چنین نبوده که این دو نهله فکرى مربوط به طبقات پایین جامعه باشند بلکه تا طبقات بالاى اجتماع و سیستم سیاسى آن موقع هم ریشه دوانده بود، ولى نکته حائز اهمیت این است که اینها به سادگى در کنار هم زیست میکردند و آن شکست و ناملایمات را پذیرفته بودند. شاید شبیه به کارکرد شخصیت خواجه نصیرالدین طوسى که نهله فکرى و فلسفى خاص خودش را داشت ولى براى حفظ تمدن اسلامى و به اصطلاح حفظ ایران و سایر گزارهها لازم بود همکارىهایى در درون دستگاه مغولها انجام دهد. یعنى به عنوان چهره اندیشمند نه تنها درگیر سیاست شود و سیاستمدارى کند بلکه بتواند علم را ارتقاء دهد و وحشىگرى و بربریت مغولها را تلطیف کند.
این نهلههاى فکرى هم به همین شدت ریشه داشتند یعنى رواقیون و اپیکوریان این گزارهها را کاملاً با همدیگر جلو بردند. 100 سال سوم تفکر افلوطین هم به اینها اضافه شد. افلوطین نگاهش اشراقى بود، یعنى یک نگاه شهودگرا و درونگرا که بر یهودیت و مسیحیت بسیار تأثیر گذاشت؛ نکته حائز اهمیت اینکه انفعال رواقیون و اپیکوریون یک نتیجه را بیشتر دنبال نمیکرد و آن اینکه مردم را در آن وضعیتى که پیش آمده بود تسکین دهند.
قبل از این مقطع یک نهله فلسفى بوجود آمد بنام نهله فلسفى «کلبیان». کلب یعنى سگ، آمدند گفتند آقا! زندگى را پاک رها کنید و عین سگ زندگى کنید. کسى که واضع دیدگاه فلسفى کلبیها بود خودش با یک کاسه زندگى میکرد. بعد گفت این هم خیلى تعلق محسوب میشود آن کاسه را هم شکست. در این مقطع با فیلسوفى مواجه میشویم به نام دیوژانوس که در روز روشن چراغ میگرفت دستش و به دنبال انسان میگشت. به قول مولانا «دى شیخ گرد شهر همى گشت با چراغ / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» همین فضایى که امروز در جامعه خودمان هست. مردم از مسائل سیاسى خسته شدهاند و دوست دارند یک مقدارى رویهها انسانىتر شود. یک مقدارى از این حمله کردنها و پرخاشها کم شود آن زمان نیز همین گونه بود. ملتها از این وضعیت خسته شدند. کسى مثل دیوژانوس چراغ دست میگرفت در روز روشن و میگفت: میگردم انسان پیدا کنم. در هر حال تفکر رواقى چون روانتر بود، خیلى راحت در حوزههاى آسیایى مثل منطقه خاورمیانه و حوزه آفریقا گسترش پیدا کرد. اتفاقا تفکرات افلوطین هم بعدا در منطقه کارتاژ در شمال آفریقا بسط پیدا کرد و مجددا وارد حوزه اروپا شد.
خب ذات فلسفه و نهله فکرى رواقیون بى اعتنایى است و همه چیز را مبتنى بر جبر علّى و رابطه علت و معلولى میدانند. در مقابل، اپیکور معتقد بود که ما از مسأله مرگ و درد و الم و رنج مرگ و مسائل ما بعدش میترسیم. اگر بدانیم خود مردن درد ندارد دیگر ترسى نداریم، واهمه نداریم، باید لذت ببریم چون سوءفهم شده است.
مبناى عقیده اپیکور این بود که لاقیدى و بى اعتنایى غیر ممکن است، تنها چیز شایسته که هدف زندگى است، لذت بردن است البته نه لذت حسى، بلکه هر عضوى خیر خود را به خیر اعضاى دیگر ترجیح دهد، حتى شخص رواقى تارک دنیا از کار خود لذت میبرد. ما نباید از لذات پرهیز کنیم بلکه باید آنها را انتخاب کنیم. ترس از مرگ به خاطر این است که از رنج و الم حین آن و پس از آن وحشت داریم. اگر این روشن شود که هیچ رنجى در کار نیست، دیگر ترسى نخواهیم داشت. اپیکور از لذاتى که به جاى آرامش روح و تسکین خاطر، انسان را تحریک و خسته میکند منع میکرد، این نکته خیلى مهمى است. امروز هم تفکرات اپیکورى در غرب در حال گسترش است، یعنى باز هم میبینیم بشر به دنبال لذتهاى مختلف است، اما این لذتها او را ارضاء نمیکند، بیشتر خستهاش میکند در حالیکه تفکر اپیکوریزم قائم به این است که لذتى موضوعیت دارد که به انسان آرامش و تسکین دهد نه اینکه انسان را تحریک و خسته کند. او میگوید: مقصود از طلب لذت، آرامش خاطر و صفاى روح و آسودگى خیال است که تقریبا نتیجهاى همچون بى اعتنایى ذوالنون را دنبال میکند. البته بر تفکر اپیکورى، تفکر رواقى و تفکر افلوطین، انتقادهاى بسیار جدى وارد است که پاسخى هم به آنها داده نشده است و این نشان دهنده این است که ضعفهاى جدى داشتند. در شناخت ذاتیت غرب، بطور کلى وقتى این پروسه و این گذر 292 ساله را ارزیابى میکنیم، این حجم از بردهدارى، آمیختگى نژادها، کشمکشهاى درون و برون تمدنى را بررسى میکنیم همه و همه اوج سرکشى و طغیان بشر را نشان میدهد که به شنیعترین اعمال دست میزد. از قتلعامها تا اینکه انسانها را همچون حیوان در مقابل حیوانهاى درنده میانداختند.
اگر فرصت خواندن کتابهاى جدى را ندارید سرى به کتاب اسپارتاکوس بزنید که یک فضاى عمومى را از آن مقطع براى شما بیان میکند، البته این کتاب یک رمّان است که هاوارد فاست آن را در دهه پنجاه میلادى نوشت. فیلمى هم از این رمان ساخته شد ولى خیلى نتوانست توانایى قلم هاواردفاست را نشان دهد. وى در این رمان صحنهاى را ترسیم میکند که در همین ایتالیا و فرانسه، در فاصله بین شهرها در کنار جادهها، صلیبهاى متعددى میزدند و بردهها را به این صلیبها میکشیدند که عبرت شود و غلامها فرار نکنند. ترسیم بسیار زیباى هاواردفاست از آن فضاى متعفن حاکى از آن است که على رغم کشته شدن این انسانها، آن که هیچ اهمیت نداشته روابط کاملاً آلوده و غیر اخلاقى عناصر اصلى است. یکى از آن چهرههاى بزرگ همین کراسوس است. اگر بتوانید با «ژولیوس سزار» شکسپیر ارتباط برقرار کنید از نظر فکرى و اندیشهاى فضاى دیگرى از آن موقع دست میدهد. کلوپاترا باز بخشى دیگر از این زمان را براى شما روشن و شفاف میسازد. مقطع عصر هلنى مقطع بسیار مهمى است و در واقع زمانى بود که بشر غربى آماده ورود به عصر دینگرایى شد.
عبرت گرفتن از تاریخ
به هر صورت ما کارى با تاریخ عصر هلنى نداریم بلکه میخواستیم از مقطع عصر هلنى یک نتیجه محدود بگیریم آن هم اینکه چه بستر و فضایى بود که انسان احساس کرد به جاى حضور اکتیو و فعال در صحنه جامعه، باید پس بزند و خودش را عقب بکشد و گوشهنشینى کند. از نظر فکرى لاقید شود و اجازه دهد دیگران کشورش را بگیرند. حتى با آنها همکارى بکند و براى از یاد بردن تلخى شکست، در لذات فرو رود. نتیجه این بحث این است که در شرایط امروزى، بیشتر احساس میکنید آحاد جامعه غرب، رواقى هستند؛ یعنى انسانهاى امروزى غرب نسبت به مسائل اطرافشان بى اعتنا هستند. وقایعى هم که در ماههاى گذشته به خصوص بعد از یازده سپتامبر در غرب رخ داده، وقایعى کلیدى است که بعدا محورهاى کلیدى تاریخ را رقم خواهد زد.
به نظر شما آیا انسان امروز غربى از نظر فکرى به حاشیه رانده شده است یا در ترس زندگى میکند؟ یا اگر در ترس عمیق شده آیا به لذت جویى پناه میبرد یعنى آرامشى که دنبال میکند از نوع تلقىهاى اپیکورى است؟ شاید بتوان گفت پناهى که انسان غربى امروزى به مارىجوآنا، ال اس دى، کوکائین، انواع مواد مخدر، موسیقى پاپ، جاز و راک و... در حد افراطى میبرد، بخشى از آن به دلیل همین نیاز به پناه بردن به لذت است. گسترش فساد و فحشایى که ما فساد و فحشا میدانیم ولى خودشان از آن تحت عنوان پورن نام میبرند شاید نوعى فرار از شرایط موجود محسوب شود! آیا شما این را بر میتابید؟ تا چه حد میتوانید دلیل عقلى براى آن بیاورید؟
و سؤال دوم اینکه بیاییم درباره شرایط امروز خودمان فکر کنیم و به عنوان یک شرقى خودمان را بشناسیم. چقدر ما و مردم پیرامون ما نسبت به شرایط فعلى خسته شده و دل زده هستند و چقدر خود ما رواقى مسلک هستیم یا چقدر نگرشهاى اپیکورى داریم؟ ذات غربشناسى و شرقشناسى در این نتیجه گرفتنها نهفته است که بتوانید در یک مقاطع بخصوصى نقشى را ایفا کنید. آیا قادرید به عنوان یک غربشناس خودتان را جاى مردم آن روز عصر هلنى بگذارید که در قبال آن همه جنگ و کشتار و خونریزى و مشخص نبودن آینده چه میکردید و نسبت به امروز چى؟ این موارد مقدارى نیاز دارد که انسان در خلوت، نسبت به این مسائل ارتباط روحى برقرار کند و اصطلاحا حس بگیرد و با این گزارهها آشنا شود.
منبع: تیتر یک