مصاحبه ی اختصاصی تیتریک با سهیل سلیمی
بسمه تعالی
مصاحبه ی اختصاصی تیتریک با سهیل سلیمی،
نویسنده و کارگردان فیلم سینمایی فرشتگان قصاب(محصول 1391) جمهوری اسلامی ایران
سلام. خسته نباشید. بسیار سپاسگزارم که دعوت ما را پذیرفتید. دوستداران شما، میخواهند بیشتر درباره ی شما بدانند، کمی از خودتان برایمان بگویید.
بسم الله الرحمن الرحیم ، سلام، من هم به شما وقت بخیر میگویم. از وسط ماجرا تعریف می کنم که خیلی طولانی نشود، عرض کنم که: از 13 ، 14 سالگی با نوشتن قصه های علمی تخیلی عملاً وارد دنیای داستان پردازی شدم، چون خیلی داستانهای علمی تخیلی را دوست داشتم، با هر بدبختی که بود پول جور می کردم وکتابهای علمی و داستانهای علمی تخیلی تهیه می کردم و می خواندم. من در خانواده فقیر رو به متوسط بزرگ شدم و واقعا تهیه پول برای خرید کتاب ، مثل تهیه پول برای خرید خانه بود! گاهی برای خرید یک کتاب 250 یا 300 تومانی باید ماهها پول جمع می کردم و البته گاهی همین پول را برای کمک خرج خانه می دادم به مادر و دوباره روز از نو. پدرم آدم خیلی زحمت کشی بود و از 6 صبح تا 12 شب دو سه جا کار می کرد خیلی کم می شد او را در خانه دید ، اما دوران جنگ و بعد از جنگ بود و دستمزدها پایین. گاهی هم به جای دستمزد، مرغ و برنج و روغن می دادند و خب اینطوری دیگر همان مختصر پول تو جیبی را هم نداشتم. سخت بود خیلی سخت اما صمیمیتی بود که بدون آن هرگز نمی شد زنده ماند. همه ی حسرتهای دوران کودکی را صفای آغوش مادر پر می کرد و لحظه شماری برای یک روز تعطیل که پدر را در کنارمان ببینیم. در عین تلخی صفا داشت! هر سالی که می گذشت داستان سخت و مشقت باری بود که در حوصله ی این مصاحبه نیست، خلاصه گذشت و من اولین بار در 13 ، 14 سالگی در مسابقه داستان نویسی که به مناسبت دهه ی فجر در منطقه 5 آموزش و پرورش برگزار شد جایزه ی بهترین داستان را دریافت کردم ، جایزه ، یک پرنده ی سفالی 17 سانتی متری بود با رنگ قرمز، که هنوز دارمش. کم کم به سینمای علمی تخیلی و سینمای اکشن که آنروزها روی نوار VHS و ویدیوهای قایمکی معنا پیدا می کرد علاقمند شدم و بازهم خریدن کتاب. تقریبا 16 ، 17 ساله بودم که کارم شده بود خریدن کتابهایی در مورد سینما، همه چیز می خواندم در همه ی زمینه ها از عکاسی فیلم بگیر تا گریم و فیلمبرداری و کارگردانی، از اتود بازیگری استانیسلاوسکی و استلا آدلر تا تاریخ سینما و حتی تروکاژ چیست؟ اکبر عالمی. ظرف یکی دو سال تبدیل شده بودم به کتابخانه ی ملی سینما! و مادر بیچاره هی حرص میخورد که پولهایم را خرج کاغذ پاره میکنم و راه طولانی مدرسه تا خانه (میدان صادقیه که آنروزها میدان نبود تا محله ی شاهین در جنت آباد) را پیاده می روم و می آیم. القصه! دوران راهنمایی و دبیرستان را با عشق سینما پیمودم، و البته دوره ی نسبتا طولانی را هم در 18 ، 19 سالگی در انجمن سینمای جوان گذراندم ، آنجا بیشتر بحث ها برایم تکراری و کسل کننده بود همه ی اطلاعات را قبلا از کتابها استخراج کرده بودم، اما محفلی بود تا من رویاهای عجیب و بلند پروازانه ام را با کسانی که کار سینما کرده بودند در میان بگذارم، هر چند خیلی سر در نمی آوردند که من چه میگویم. بیشتر ایده ها علمی تخیلی بود و حتی برخی مضامین علمی ایده هایم را با نظرات دانشمندان غربی برایشان تطبیق می دادم، آنها هم با دقت گوش می کردند و بعد شروع می کردند به نصیحت ، که سینمای ما توان اینطور فیلم ها را ندارد و وقت گذاشتن روی این ایده های عجیب بی نتیجه است. استاد امینی که معلم کارگردانی بود اسمم را گذاشته بود آقای سهیل اسپیلبرگ ، بس که من برای حرفهایم از اسپیلبرگ فکت می آوردم. سرانجام در چند فیلم خیلی خیلی ساده در انجمن سینمای جوانان به عنوان عکاس صحنه و فیلمبردار و گریمور همکاری کردم ، از آنجایی که در دورانی هم دنبال موسیقی رفته بودم یک فیلم هم آهنگسازی کردم و بعد سربازی و آنجا هم به واسطه ی تجربیاتم عکاس و فیلمبردار ارتش شدم ، بعد خیلی زود ازدواج کردم و بیشتر کارهایم بن مایه ی مالی پیدا کرد و تمام تفکرات سینمای حرفه ای را گذاشتم سر طاقچه و رفتم سراغ تولید همان چیزهایی که خیلی های دیگر هم تولید می کردند تیزرهای تبلیغاتی، فیلمهای صنعتی و مستندهای سفارشی تلویزیونی و البته تدریس موسیقی(برای مدت پنج سال) و تدریس فیلم و کارگردانی و تدوین هم اگر به پستم می خورد انجام می دادم. یک مدتی هم تئاتر کار کردم و دچار بیماری فلسفه گرفتگی شدم ، مدتی هم با اندیشه های عرفانی غربی دست به یقه بودم و چالش داشتم از نیچه تا پائولوکوئیلو همه اشان در تضاد غرق بودند، بعدها کشف کردم اساساً فلسفله ی غرب و عرفان غرب متناقض گوست و آن هم فقط یک دلیل دارد : فیلسوفان و متفکران غربی خودشان به آنچه می گویند پایبند نیستند! در دوران تئاتر کسانی را دیدم که با نیهیلیسم نیچه به مرز خودکشی می رسیدند اما خود نیچه اینکار را نکرده بود! یعنی اگر او حرفی داشت که درست بود حداقل خودش باید به آن پایبند می شد. اما همواره عده ای ساده لوح قربانی تفکرات مریض فیلسوفان غربی می شوند، متفکران غربی مثل بازیگران هستند یعنی نقش متفکر را بازی می کنند و کمتر می بینید که خودشان آن چیزی باشند که مدعی اش هستند. به هر حال افکار من توده ی بسیار عظیمی از سوالات شده بود که هیچ کس هم نمی توانست پاسخ درست و روشنی به آنها بدهد و قانعم کند ، زمان منتظر نماند و گذشت!
از سال 1386 با تدوین مجموعه ی مستند برسکوی افتخار رابطه ی خیلی نزدیکی با شهدا پیدا کردم که کم کم مسیر زندگی ام را تغییر داد ، درسهای دانشگاه انسان سازی جنگ را از دل خاطرات بازماندگان و خانواده ها و دوستان شهدا استخراج می کردیم شاید برای خیلی ها فقط قصه بود اما برای من دانشگاه بود سال بعد این مجموعه تقدیر شد و لوح سپاس برای تدوین آن دریافت کردم. به دلیل مشکلاتی که با تهیه کننده ی آن داشتم یک سال دور شدم و بعد با میانجی گری دوست خوبم شهزاد اردشیری دوباره برگشتم ولی باز بیشتر از 10 ماه نتوانستم با تهیه کننده آن مجموعه کنار بیام، پول خیلی کمی می داد، اما مشکلم سر پول نبود، نگاهش به مقوله هنر خیلی دم دستی و اصطلاحاً تلویزیونی بود و بیشتر، مشکلات رفتاری مانع ادامه ی همکاری ما شد، اما من کوله باری گرانقدر از خاطرات شهدا را بدوش گرفته بودم که دیگر زمین گذاشتنی نبودند و نیستند و نخواهند بود. کسانی که خودشان آینه ی تمام نمای آنچه که می گفتند و فکر می کردند بودند. دوره هایی را هم در حوزه ی مدیریت تبلیغات ، مدیریت منابع انسانی ، مدیریت ذهن (مدیریت خلاقیت) و کار آفرینی زیر نظر اساتید داخلی و خارجی که به ایران آمده بودند گذراندم و مدتی مدیریت تبلیغات و مدیریت تیم خلاقیت چند شرکت بزرگ را عهده دار بودم که خدا را شکر سابقه درخشانی هم شدند و آنجا هم تقدیر شدم. اما من می خواستم فیلمساز باشم آنهم از نوع خاص آن که در ایران نیست، یعنی سینمایی با بار محتوایی بالا و تکنیک و جلوه های ویژه ی بسیار پیچیده. پس، دوباره همه چیز را رها کردم، رفتم دفتر آقای احمد اکبرنژاد و آنجا بعنوان کارگردان مشغول شدم ، چند مستند خوب ساختم که خیلی دوستشان دارم او هم آدم بلند پروازی است یک مدیر هنری جسور هم دارد که دوست خوبم است، سید محسن حسینی ، کمکم کردند تا در مستندها از انیمیشن و تکنیکهای فیلمبرداری خاصی استفاده کنم، البته از سال 1387 روی نوشتن فیلمنامه سینمایی متمرکز شده بودم و هفت قصه ی خیلی خوب را هم طراحی کرده بودم و روی سه تای آنها حسابی وقت گذاشته بودم، اما هنوز فرصت ساخت ایجاد نشده بود. تا اینکه سال 91 با عنایت حضرت حق فرشتگان قصاب را ساختم. البته سال 90 مجوز ساخت را با تهیه کننده ی دیگری گرفته بودم اما او نتوانست هزینه ی تولید فیلم را تامین کند لذا باز هم گشتم، با معرفی یکی از دوستان به محمد قهرمانی رسیدم ایشان بسیار هوشمندانه با فیلمنامه برخورد کردند و کمک کردند تا این فیلم بسیار خاص ساخته شود.
کمی در مورد فرشتگان قصاب بگویید و دغدغه ی شما برای ساخت فیلمی با چنین موضوع متفاوتی با توجه به اینکه اولین کار بلند سینمایی تان بود، را بیان کنید.
اول قسمت دوم سوالتان را پاسخ می دهم. این را خیلی جاها گفته ام ، دغدغه های بزرگی دارم که همه از دل همان خاطرات شهدا بیرون آمده اند ، خیلی پنهان از آنها استفاده می کنم. یک بار یکی از دوستان عکس شهید خرازی را در اطاقم دید و پرسید چرا در مورد شهید خرازی فیلم نمی سازی؟ گفتم شهید خرازی را اعمال و رفتارش حاج حسین خرازی کرد ، من شخصیت های قهرمان فیلم هایم را به آن خصوصیات رفتاری آراسته میکنم ، من اگر بخواهم فیلمی از آن بزرگوار بسازم ، یک داستان پیچیده ی علمی تخیلی در فضا می نویسم و قالب رفتاری حاج حسین را در یک فضانورد متجلی میکنم. که البته دارم اینکار را هم می کنم. در فرشتگان قصاب قهرمان داستان کارهایی می کند که رفتار شهدا را در مقابله با ظالمان عالم در طول جنگ تحمیلی تداعی می کند. من سینمای استراتژیک را دوست دارم و همه ی انرژی و توانم را برای آن گذاشته ام ، سعی دارم سینمایی از جنس آینده را به مخاطبانم هدیه کنم.
اما در مورد قسمت اول سوال شما باید بگویم فرشتگان قصاب برآمده از داستانی به نویسندگی خودم است، بهنام صفحهی آخر، که در آیندهی نزدیک به چاپ خواهد رسید. صفحهی آخر داستان مدرسهای است که هدف موشک قرار میگیرد و معلم مدرسه بههمراه چندتا از دانشآموزان داخل کمدی میروند و ناظر نیروهایی میشوند که مدرسه ویرانشده را به امید یافتن انبار مهمات اشغال کنند. زمان اتفاق، دوران جنگ تحمیلی است و در آن، معلم و بچهها شاهد کشتهشدن انسانهای مختلفی هستند که نیروهای بعثی آنها را برای اعترافگیری به مدرسهی ویرانشده میآوردند. در نهایت داستان، همهی این ناظران (معلم و دانشآموزان) به این نتیجه میرسیدند که خودشان هم در این مدرسه کشته شدهاند و این روحشان است که شاهد این اتفاقات است. درست همین اتفاقی که در فرشتگان قصاب میافتد. منتها اینکه تصمیم گرفتم براساس اتفاقات روز، بخشی از این داستان را به فیلمنامه تبدیل کنم گزارش خبری بود که در مطبوعات مشاهده کردم با این مضمون که اسرائیلیها در کشورهایی که ارتش آمریکا بهعناوین مختلف ورود پیدا میکند، افراد آسیبدیده در حوادث گوناگون، که غالباً ساختگی و عمدی است، را تحت پوشش صلیب سرخ میبرند و در فضاهای بهاصطلاح درمانی، اعضای قابل برداشت آنها را سرقت میکنند. پس از انتشار این اخبار بود که اتفاقا بحثهای داغی پیرامون زلزله هاییتی پیش آمد و نظریههایی مطرح شد که حضور بلا وجه نیروهای آمریکایی در آن منطقه که بهنوعی «اشغال آرام» نام گرفت، ایجاد امنیت برای گروههای صهیونیست قاچاق اعضای انسان بوده که باز تحت پوشش صلیب سرخ آمده بودند تا آدمربایی کنند. حتی یک تیم ربایش کودکان هم توسط پلیس دستگیر شد و حاشیههایی زیادی را بهوجود آورد. یادمان باشد که ارتش آمریکا از منافع اسرائیل حمایت میکند نه از منافع آمریکا. پدیده ای به نام (US ARMY) در واقع ارتش مخفی و پنهان اسرائیل است.
در مورد نماد شناسی زنهای فیلم، یعنی «گیسو»، «کِیسی» و «اشلی»، توضیح دهید. آیا واقعا نگاه معنادار و نمادگونه به آنها داشته اید؟
دقیقا. این سه زن اصلی که در فیلم داریم هرکدام یک نماد هستند. دارین حمسه به نقش «اشلی»، نماد رژیم اشغالگر قدس است که میبایست بهطور کامل از پس نقش، با ظرافتهایی ناظر به اشغالگری و تجاوز، بر میآمد. رژیمی بدون سرزمین که مدام چنگ میزند و میخواهد سرزمینهای اطراف خودش را مثل «اشلی» که دارد اعضای بدن این کودکان می دزد، ببلعد. هم بیرحم است و هم ظاهرا خیلی موجه است؛ همانطور که وقتی از چشم سیاستمداران جامعهی بینالملل به او نگاه میکنیم کشوری مثل همهی کشورهای دنیاست که سر جای خودش است میبینیم. این سه گزینه در شخصیتپردازی «اشلی» طراحی شده بود. «کِیسی» با بازی الیزابت دبس، نماد سرزمین آمریکاست و «گیسو»، با بازی ستاره پسیانی، نماد سرزمین افغانستان.
سرزمین افغانستان که یک سرزمین اشغالشده است. در واقع درست مثل اینکه آمریکاییها یک گوشهای گیرش انداختهاند و این نمیتواند تکان بخورد. یکجایی حبس شده است. بهنوعی در درون خودش حبس شده است. این حبسشدگی، در شخصیتپردازی «گیسو» بهعنوان نماد سرزمین افغانستان، همان گیرکردن داخل یک کمد در طول فیلم است. در واقع بعد از اینکه مدرسه را با موشک میزنند، ما او را داخل کمد حبس میبینیم. این نماد سرزمین افغانستان که الان اشغال و حبس شده و یکجورهایی در زندان قرار گرفته است. و مخاطب بدون اینکه نیاز باشد که مسلط به دانستن علوم راهبردی باشد، با این در مخمصهبودن «گیسو» ارتباط برقرار میکند. از طرفی «گیسو» راهی برای خروج پیدا نمیکند و صبر کردن داخل همان کمد را راه چاره میداند؛ ترجیح میدهد ناظر باشد و منتظر آینده بماند. این همان نگاهی است که الان مردم جامعهی افغانستان دارند؛ یعنی منتظر است ببیند بعدش چه میشود. برای همین شما نمیبینید که بر علیه آمریکاییها و برای نجات خودشان دست به کاری بزنند. بیشتر مشغول درگیریهای قومیتی هستند و آنجایی هم که طالبان میخواهند کاری بکنند، آب به آسیاب آمریکا میریزند. در حقیقت هر زمان که خروج آمریکا از افغانستان جدی میشود، انفجارهای کور و ناامنی، خصوصا کشتار نیروهای پلیس افغان سیر صعودی به خود میگیرد تا آمریکایی ها بهانه ی ماندن پیدا کنند.
اما «کِیسی»، از ابتدا استیصال و حیرت را در «کِیسی» میبینیم. اینکه وقتی وارد مدرسه میشود، تعجب میکند. در سکانسهای ابتدایی، ما میبینیم که دور یک نقشه، فرمانده، درباره حمله به تروریستها صحبت میکند، در حالیکه «کِیسی» با یک مدرسه مواجه است. «دیوید» (فرماندهی نیروهای ویژه) اشاره میکند که اینجا بهترین محل برای اختفای تروریستهاست و «کِیسی» میگوید: اینجا پر از اجساد بچههاست... اینجا حتی یک فشنگ هم وجود ندارد. این تضادی است که «کِیسی»، به نمایندگی از ملت آمریکا با آن مواجه است، و هرچه جلوتر میرود، با ابعاد دیگری از فاجعهای که در حال جریان است یعنی قاچاق اعضای بدن انسان روبهرو میشود. در نهایت هم میبینیم که «کِیسی» مبهوت و ناامید، با نوعی مظلومیت دارد در حال مردن است و اگر تیری خورده، حق او نبوده چون او اصلا با این اتفاق مخالف است که این بچهها کشته شوند، اما تیر را او می خورد. از چه کسی تیر میخورد؟ از «اشلی». آن کسی که سیاستمداران آمریکایی حامیاش هستند. «کِیسی» هم به نوعی در کنجی گیر افتاده ، در دکوپاژ هم به شخصیتپردازی کاملا دقت شده است تا جاییکه اگر در فیلم توجه شود، غالباً میزان فضای جلوی صورت یا لوک روم (Look Room) «کِیسی»، خیلی کوتاه است. درست مثل کسی که در یک بنبست است. این بنبست وضعیت امروز مردم آمریکا را یادآوری میکند که توان مقابله با این جریان قوی صهیونیستی را ندارند. بنابراین حیرت، استیصال و بنبست، ویژگیهای شخصیت «کِیسی» است.
دوست داشتم در مورد سکانسهای مختلفی از فیلم صحبت کنیم اما مجال کمی داریم. بیشتر کسانی که ما با آنها صحبت کردیم پایان بندی فیلم را بسیار زیاد پسندیده بودند ، کمی درباره آن سکانس برایمان بگویید.
سکانس انتهایی از آن سکانسهایی بود که در این سالها همیشه با آن درگیر بودم. چندبار به مدلهای مختلف آن را نوشته بودم اما در نهایت به همین مدل اولیه وفادار ماندم. از فیلمی که آخرش نتیجه نمیگیرد بدم میآید. یعنی از این فیلمهایی که همه میگویند هنری است و پایان باز دارد و از این شبهروشنفکر بازیها! فیلم مثل یک جمله میماند؛ مثل اینکه شما یک جملهای بگویی که آخرش تمام نشود. یا یک جملهی نصفه بگویی و بعد همه بگویند: به به! چه جملهی قشنگی!! پایانبندی ما در واقع پاسخ به آن نیازها و سؤالهایی بود که در طول فیلم اتفاق میافتاد؛ یعنی نحوهی برخورد با آن اشغالگری که آمده و آن کسی که دارد از این اشغالگری سوءاستفاده می کند، آن کاری است که «فرهاد و جاوید» میکنند. نجات این سرزمین یک فداکاری ویژه میطلبد از طرف نسل جوانی که در آن سرزمین زندگی میکنند. اگر قرار باشد همه زنده باشند و سرخوش و سرحال، این اشغالگری هم همینطور ادامه پیدا خواهد کرد. در نهایت هم کسیکه زنده میماند «ناجیه» است که نماد ماندن سرزمین افغانستان است. رنگبندی لباسش پرچم افغانستان است. چون این دختر نماد این سرزمین است و میبایست مثل یک پرچم، در مقابل طلوع آفتاب و بر روی تپه به اهتزاز در بیاید.
در مورد آن طلوع هم باید بگویم که فیلم در یک روز آرام آغاز میشود. این روز تبدیل میشود به یک شب سیاه و ما آن شب سیاه را بههمراه شخصیتها طی میکنیم و دوباره در انتها به آن طلوع میرسیم؛ با آنهمه اتفاقات. من پرسشهای مخاطبم را بیجواب نمیگذارم و میگویم که راهکار این بدبختیها چیست. سحر نزدیک است و انشاالله این اتفاق مبارک بهزودی برای همهی دنیا رخ میدهد.
به نظر شما اگر این فیلم توسط یک کارگردان مطرح و باسابقه سینما ساخته میشد، باز هم همین برخورد با آن صورت می گرفت؟
بله! متاسفانه فضای جشنواره ی فیلم فجر اصلاً روحیه ی انقلابی ندارد ، جشنواره فجر همیشه به فیلم های خموده و پیر توجه کرده ، هر چه سیاه تر و تلخ تر بهتر. اتفاقات استثناء را باید کنار بگذاریم و واقع بین باشیم. سینما را گروهی از شبه روشنفکران اداره می کنند که نه روشنفکرند و نه سینماگر ، بیشتر افرادی هستند گیر کرده در بستر تفکرات پوچ ، از همان جنسی که من در مقطعی در تئاتر با آنها مواجه بودم ، سیگار و دود و موی بلند و تیپ های عجیب و تفکرات مالیخولیایی به اضافه ی برخی مسائل حاشیه ای که همه می دانیم و خروجی آن هم می شود همین سینمای سیاه نما! بله من فکر می کنم هر کسی این فیلم را می ساخت جشنواره آن را رد می کرد، مگر با شکارچی شنبه همین کار را نکردند ، آن را که دیگر یک فیلم اولی نساخته بود! اساساً سینمای ما بیماری دارد که مادر زادی است ، یعنی از همان ابتدا کسانی سینما را در ایران بسط دادند که وابستگی های استعماری و یهودی داشتند. بنیان و فُنداسیون این خانه غلط است. باید ویرانش کرد و از نو ساخت. باید دانشگاهها را تعطیل کرد و تا وقتی متن درست و ایرانی و اسلامی تولید نشده آیندگان سرزمین را زیر نظر اندیشه های کثیف مشتی متفکر نمای فاسد غربی تعلیم نداد. بیشتر اساتید هنر ما نقش ضبط صوت دارند یعنی می روند هر آنچه در غرب تولید شده را یاد می گیرند و بی کم و کاست به شاگرد منتقل می کنند ، عملا سی دی های آموزشی جایگزین همین جنس از اساتید هستند. ما اساتیدی میخواهیم که خودشان حرف برای گفتن داشته باشند. ولو اینکه یک نفر باشد. درد زیاد است و نمی خواهم بیش از این در این مورد صحبت کنم ولی اگر دوست داشتید یک مجال مفصل برایش وقت می گذاریم.
استقبال مردم از فرشتگان قصاب راضی کننده بود؟
از بازتاب این فیلم در کشورهای دیگر، مطلع هستید؟یا برنامه ای دارید؟
چند وقتی است که درباره سینمای دولتی و خصوصی بحث ها و گفتگوهای موافق و مخالفی راه افتاده است. نظرتان را در این باره بفرمایید.
نظرتان راجع به دیداری که مقام معظم رهبری با دست اندرکاران جشنواره ی عمار داشتند، چیست؟
چگونه و در چه سالی با کلاس کلبه کرامت آشنا شدید؟
زمستان هشتاد و هشت بود که داشتم تحقیقات تکمیلی روی موضوع قاچاق اعضای بدن انجام می دادم که یکی از اقوام "علیرضا مجمع الصنایع" سی دی از عکسهای مرتبط را به من داد و گفت چند سخنرانی مرتبط با سینما هم در سی دی هست که ارزش شنیدن دارد.
موقع چک کردن عکس ها سخنرانی ها را هم گوش دادم ، صدایی روحانی بود که مطالب بسیار مهمی در مورد سینمای استراتژیک را بیان می کرد، تا آخر آن شب تمام سخنرانی ها را گوش دادم، انفجار اطلاعات بود، پاسخ بسیاری از سوالات را گرفتم، خلاصه یک استاد پیدا کرده بودم که چیزی هایی می دانست که من اصلا بلد نبودم، همان موقع کتابی نوشته بودم با عنوان "پول تو جیبی تو چطور خرج می کنی؟" کتاب به نقد تئوریهای موفقیت غربی می پرداخت، که بیشتر از آنکه تئوری موفقیت باشند تئوری ایجاد توهم موفقیت و تباهی هستند. در صفحه ی اول کتابم نوشته بودم: غرور به آنچه می دانی فرصت یادگیری آنچه نمی دانی را از تو خواهد گرفت. خُب حالا کسی را پیدا کرده بودم که باید از او می آموختم و به گفته ی خودم وفادار می ماندم. با سختی فراوان کلاس ایشان را یافتم و از همان سال شاگردی ایشان را می کنم و تمام دروس گذشته ایشان به همراه تمام مصاحبه ها و سخنرانی هایشان را هم با دل و جان پیگیری کرده ام و به این شاگردی افتخار می کنم.
نظرتان در مورد استاد عباسی چیست؟ مشاوره ی ایشان در موفقیت فیلمنامه تان چه قدر مؤثر بود؟
کلام آخر
با وجود اینکه فشارهای مالی پروژه و برخی سستی ها مرا خیلی آزار داد و نتوانستم 100درصد ایده هایم را پیاده کنم اما به هر حال بسیار خوشحالم که فیلمی ساختم که در مورد لایه های متعددش میشود ساعت ها صحبت کرد و فلسفه ی فیلم یا دقیق تر بگویم حکمت فیلم کاملا در خدمت درام کارکرد دارد و مخاطب بدون اینکه با حجم وسیع نکات استراتژیک گیج شود به دیدن فیلم می پردازد و در ناخودآگاهش سوالات زیادی ایجاد میشود. به هر رو من هدف مشخصی دارم و بر اساس آن فیلمنامه می نویسم و فیلم می سازم و بی مهری ها و اشتباه های دیگران مرا دل سرد نخواهد کرد. از شما تشکر میکنم برای زحمتی که می کشید و همین طور از خانواده ام که در تمام این سال ها کمکم کردند هم ممنون و سپاسگزارم. انشاالله خداوند به همه ی ما توفیق خدمت در راه اش را بدهد.
من الله توفیق 20/12/1391
وبلاگ رسمی فیلم سینمایی فرشتگان قصاب http://www.butcher-angels.blogfa.com
سلام
مصاحبه عالی بود.
ولی یک سوال ،شما وبلاگ نویسها چه علاقه ای به نوشتن انبوه کلمات پشت سرهم دارید .بابا چشمم 4تاشد تا خوندم.خوب نکات برجسته رو باعس بارنگ بصورت تیتر کنارمصاحبه ات بزن .در هر حال موفق باشید