توجیه خطرناکترین ایده دنیا!
«آسمان زرد کمعمق» و سینمای حیرتزدهی اگزیستانسیالیستی
تیتر یک - سینمای توکلی، سینمایی فلسفی است. او آشکارا متأثر از فلسفه اگزیستانسیالیسم است. از زمانی که وی پایاننامه خود را با عنوان «اگزیستانسیالیسم در آثار آلبر کامو» دفاع کرده تاکنون، در چارچوب این نحله فلسفی قرار گرفته است؛ از جمله نخستین آثارش تا همین آخری: «آسمان زرد کمعمق». مسئله اصلی اگزیستانسیالیسم، یعنی «شدن» است. این که انسان از ابتدا هیچ چیز نیست و باید بشود. این صیرورت و شدن به سمت “چه چیزی” مهم نیست، مهم این است که ما در مقابل نیروی «نیست شدنمان» گویی مجبوریم «هست» باشیم. نیرویی شدید ما را بهسوی مرگ میکشاند؛ این مهمترین معمای هستی! و ما ملتمسانه مجبوریم که جلوی این نیرو را سد کنیم و باشیم؛ این یعنی شدن. به قول آلبر کامو «به دست آوردن خوشبختی – بخوانید: شدن، هرگونه که من میخواهم – بزرگترین پیروزی در زندگی است».
«پیروزی»؛ انسان اگزیستانسیالیست خود را در مبارزه میبیند، مبارزهای ناامیدانه و بیهوده برای «شدن». چرا که، درست زمانی که کسی انگیزهای برای بودنش و شدنش پیدا میکند تا خوشبخت شود – این انگیزه هر چیزی میخواهد باشد، باشد – موانعی جلوی او سبز میشوند و راهش را سد میکنند. اینجاست که دوگانگی و تعارض بین واقعیتِ موجود که معمولاً نامطلوب است و واقعیتِ مطلوب که برای فرد خواستنی است خود را به رخ بشر میکشاند. این همان چیزی است که این بشرِ مجبور را به استیصال و حتی به پوچی میرساند. زندگی در این تعبیر، بازیای بیش نیست. تلاشی است بیهوده و اجباری. در این تلقی برنده کسی است که بهانهای و انگیزهای برای شدن و ماندن پیدا کند و این بهانه هر چیزی باشد مهم نیست. باز هم به قول آلبر کامو «ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم که نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم که هست».
این نتیجهای جز اضطراب برای بشریت ندارد. البته این نحله فلسفی از دل همین اضطراب بشر قرن بیستمی برخاسته که توضیح آن در مجال این نوشته نیست. این فقط اشارهای بر چند مؤلفه اساسی این مکتب فلسفی است که برخی سینماگران ایرانی در چاهِ ویلِ آن گیر کردهاند؛ از جمله بهرام توکلی.
اضطراب و تشویش و سرگشتگی، فضای حاکم و مسلط بر کارهای توکلی است. رنگ سرد و بیروح صورتها، فضای زمستانیِ یخزده، ساختمان بزرگِ خرابهای که شاید حکایت دنیا را داشته باشد، تدوین تو در تو و در همآمیخته، دوربین روی دست و … همه حس اضطراب و حیرت و دلشورهای را به مخاطب القا میکند که یک اگزیستانسیالیست از آن رنج میبرد. عجله، گیجی، دلهره، نگرانی، مرور دائمی خاطرات و… از نشانههای دیگر این حالت هستند.
اما مهران معتقد است همه این بدبختیها و مشکلات از روانشناس غزل شروع شد. روانشناسی که هیچوقت او را نمیبینیم، هیچوقت صدایش را نمیشنویم، هیچ اثری از او نیست جز یکبار تماس تلفنی غزل با او در نخستین ورودشان به خانه کهنه، که اتفاقاً آندفعه هم نه غزل صحبتی میکند و نه ما صدایی از آن سوی خط میشنویم. تنها شمارهای گرفته میشود و مکالمهای رد و بدل نمیشود. شاید این روانشناسِ لعنتی که به قول مهران عامل همه مشکلات است، ناخودآگاه غزل باشد که او را در توهماتش فرو میبرد تا بتواند از واقعیت نادوستداشتنی فرار کند. واقعیتی مثل همان تصادفی که همه چیز را به هم ریخت. در ابتدا همه چیز یک حادثه بیش نبود. اما واقعیتی بود که سد راه زندگی خوبش در یک سفر خوب شد. همان سفری که با خانوادهاش در جاده داشت، شاید نمادی از شدنش در دنیا است که با حادثهای و واقعیتی نامطلوب نابود شده است. واقعیتی که نمیخواهد بپذیرد. واقعیتی که غزل از مواجهه با آن همیشه ترس دارد. چون دقیقاً آن چیزی نیست که میخواهد.
دیالوگ طلایی در این اثر جملهای است که مهران میگوید «نابودشدن هر چیزی در اوج زیبایی، قانون دنیاست». به نظر وی نیز کار آن روانشناسِ مرموز – یا همان ناخودآگاه غزل – «توجیه این خطرناکترین ایده» بوده است. زندگی با هر گونه مشکلاتی که وجود دارد به هر حال در حال پیش رفتن است، که ناگهان همه چیز به هم میریزد و این قانون دنیاست. زمانی که همه چیز خوب است، به یکباره نابود میشود. پاسخی و چارهای هم برای آن نیست، فقط باید توجیهش کرد و بهانهای پیدا کرد تا بشود آن را تحمل کرد و زندگی کرد. ردیابی این ایده در آثار قبلی توکلی با کمترین تأملی نیز قابل انجام است که در این مختصر نمیگنجد.
منبع:سینما انقلاب