تیتر یک - جایی برای پرواز اندیشه‌های خوب

تیتر یک - جایی برای پرواز اندیشه‌های خوب

تیتر یک - جایی برای پرواز اندیشه‌های خوب

بررسی اندیشه‌ استاد حسن عباسی

آخرین نظرات

سینمای استراتژیک- سریال Alias

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۱، ۱۰:۴۵ ب.ظ
اشاره: متن زیر قسمت اول سخنرانی استاد حسن عباسی پیرامون مقدمه‌ای بر تحلیل سریال (Alias) می‌باشد که در فرهنگسرای ارسباران تحت عنوان سلسله بحث‌هایی پیرامون نقد و تحلیل بر فیلم‌ها و سریال‌های هالیوودی ایرادشده است.

به گزارش رجانیوز، تبیین سینمای استراتژیک و انگاره سریال‌هایی که اهمیت استراتژیک دارند موضوع اصلی این مقدمه می‌باشد.

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم ‌الله الرحمن الرحیم و به نستعین انه خیر ناصر و معین

عموماً برای کسی که کلاس‌داری و یا سخنرانی می‌کند، بحث تکراری و دوباره مطرح کردن مطالبی که یکی دو بار تکرار شده عذاب‌آور و دشوار است. بحث سریال‌ها هم ازاین زاویه است. در یکی دو سال گذشته در دانشگاه سوره و دانشگاه تهران در این باره بحث‌هایی مطرح شد. هر چند در این مدت مردم انرژی بیشتری گذاشته‌ و سریال‌های بیشتری را دیده‌اند و امروز عموم مردم با این سریال‌ها آشنا هستند، ولی برای ما بازگشت مجدد به آنها و طرح و بررسی آنها و به عبارتی تکرار این مسائل ملال‌آور است.

پیش از این شخص رمانی می‌خواند که دو سه هفته یا یک ماه طول می‌کشید. بعد آن را در قالب یک فیلم سینمایی دو ساعته می‌دید، ولی امروز مخاطب عمومی سریال‌ها در طول سال به طور متوسط پانصد تا ششصد قسمت سریال می‌بیند. شیوع سریال‌های متعدد آمریکایی و بعد هم کره‌ای و سایر جوامع و ارتقای ذائقه مخاطب نشان می‌دهد که ذائقه فرهنگی و هنری مردم در سراسر جهان ارتقای چشمگیری پیدا کرده و از این حیث ضریب نفوذ رسانه‌ها بیشتر و چشمگیرتر شده است.

از بین 120 سریال شاخصی که امروزه مطرح و مربوط به 10، 15 سال گذشته است، دوستان 17 سریال را مشخص کرده‌اند تا گزاره‌های آنها را ارزیابی نسبی کنیم. این سریال‌ها خصوصاً آمریکایی و یا محصول سایر جوامع است. شقّ عمومی سرگرم‌ کنندگی این سریال‌ها محفوظ است، اما نمی‌توان تأثیر کار را به صرف سرگرمی و سرگرم‌سازی آن ارزیابی کرد. عمدتاً عنصر تأثیرگذار این سریال‌ها خیلی بیشتر از عنصر سرگرمی آنهاست. بیش از آنچه که تصور می‌شود پشت اینها برنامه و اندیشه نهفته است. بخش عمده‌ای از تأثیرگذاری آنها همین عمقی است که در این آرا و آثار وجود دارد. لذا در ابتدای این جلسه مقدمه‌ای عرض می‌کنم، سپس اجمالاً به یکی از این سریال‌ها می‌پردازم تا فتح بابی برای آن سری و مجموعه‌هایی که سنگین‌تر و طولانی‌ترند، باشد.



بحث مقدماتی‌ام تبیین سینمای استراتژیک و انگاره سریال‌هایی است که اهمیت استراتژیک دارند. شکل‌دهی به جامعه، جامعه‌سازی و تمدن‌سازی نیاز به طراحی دارد. هرگاه شما بخواهید بنایی را بسازید نیاز به طرحی دارید. جامعه و تمدن‌سازی هم مبتنی بر طرحی صورت می‌گیرد. امروزه عنصر اصلی انتقال این طرح سریال‌ها و در لایه محدودتر فیلم‌های سینمایی است. در واقع دوره‌ای که فیلسوفان بنشینند و برای طراحی جوامع کتاب فلسفی بنویسند، به پایان رسیده و امروزه ماهیت رفتار فیلسوفان ماهیت رفتار یک کارگردان، سناریست، تهیه کننده یا هنرپیشه است. در واقع پیشقراولان طرح برای ایجاد بنای جامعه تمدنی، هنرمندان در حوزه هنر سینما هستند. هر چند رقیب جدی به نام بازی‌های کامپیوتری به سرعت برای آنها چالش‌آفرین می‌شود، اما به هر حال در آینده مشخصی تأثیر این سریال‌ها و در لایه دوم فیلم‌های سینمایی در تمدن‌سازی بسیار مهم است.

تا قبل از پیدایش سینما و تلویزیون این مسئولیت بر عهده ادبیات بود. ابتدا در قالب شعر و حماسه سرایی،‌ مبنای تمدن‌سازی ایلیاد و ادیسه هومر اولین متن مکتوب غربی‌ها بود. طوری که گزاره‌ها و حقایق موجود در بسیاری از رشته‌های علمی در گروه علوم انسانی، ایلیاد و ادیسه است. وقتی فروید عقده اودیپ را مطرح می‌کند، در واقع انگاره‌ای در ایلیاد و ادیسه هومر است. وقتی در سیاست، اقتصاد یا نظامی‌گری از پاشنه آشیل به عنوان ضعف استراتژیک یک تمدن یاد می‌شود، باز هم مربوط به ادبیاتی است که در ایلیاد و ادیسه آمده است. این انگاره، انگاره‌ای است که هزار سال قبل در تاریخ خودمان با پدیده‌ای به نام شاهنامه فردوسی مواجه بودیم و تأثیری که شاهنامه بر این حوزه‌ها داشت. از چشم رستم تا خون سیاوش، از هفت خوان رستم تا نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب همه اینها ضرب‌المثل‌هایی است که در جامعه ما فرهنگ‌ساز و تمدن‌ساز بوده است. نقش‌های استراتژیکی که اشعار و حماسه‌سرایی‌ها می‌توانستند در ایجاد بنای تمدنی صورت دهند، بی‌بدیل است.

دوره بعدی دوره متن‌های مقید است. در قالب این گونه متن‌ها، اولین متن مقید تمدن‌ساز "جمهور" افلاطون است که به عنوان اولین طرح استراتژیکی است که در غرب تعریف، مطالعه و بررسی شده است. جمهور افلاطون و اتوپیای مورد نظر او و همین طور یاد و تقدیری که از جزیره گمشده‌ای به نام "آتلانتیس" می‌کند، غایت همیشگی بشر غربی در 2500 سال گذشته بوده است. چند صد سال قبل از افلاطون گفته می‌شود جزیره‌ای به نام "آتلانتیس" بوده که گمشده است. از آنجا تفکری به نام تفکر "اتوپیا" شکل گرفت. آن مدینه فاضله‌ای است که بشر غربی 2500 سال منتظر است تا به وجود بیاید. لذا اگر در شیعه، "مهدویت" مسئله‌ای است که انسان به دنبال این است که در روزی کسی به عنوان امام زمان ظهور کند و بی‌مکانی و بی‌زمانی (آکرونیا) مد نظر است و شیعه جامعه آرمانی‌اش را آکرونیا می‌گیرد، یعنی عنصر زمان در آن مطرح است، انسان غربی در 2500 سال گذشته در جستجوی پیدایش جامعه‌ای بی‌مکان (اتوپیا utopia) است.

نگاه‌های اتوپیاگرا و آکرونیا‌گرا دو نگاهی است که در جهان وجود دارد. وقتی می‌گوییم از زمان غیبت کبری تا امروز شیعه منتظر پیدایش آن روز است، انسان غربی هم چنین افقی دارد که به آن اتوپیاسازی و یا اتوپیاگرایی می‌گوید. هر چند امثال ارنست بلوخ (Ernst Bloch) در دیدگاه چپ به این نگاه بسیار تاختند، ولی واقعیت این است که جامعه غربی در جستجوی اتوپیاست. فیلسوفی که دستگاه فلسفی‌اش منتج به یک اتوپیا نشده باشد، فلسفه‌اش ناقص است. زمانی می‌گوییم فیلسوفی مثل هگل، کانت و قبل از اینها افلاطون، ارسطو، دکارت، اسپینوزا و هر کس دیگری دستگاه فلسفی دارد که دستگاه فلسفی‌اش منتج به الگویی برای اداره جامعه باشد و طرح استراتژیکی ارائه کرده باشد که آن را در قالب یک اتوپیا می‌شناسیم.

اولین اتوپیای شناخته شده مکتوب و به عنوان اولین طرح استراتژیک، "جمهور" افلاطون است. در دانشگاه‌های علوم استراتژیک اولین طرحی را که در تاریخ طرح‌های استراتژیک مطالعه می‌کنند، جمهور افلاطون و حسرتی است که نسبت به آتلانتیس گمشده -که گفته می‌شود در دریای مدیترانه غرق شده است- وجود دارد. 2000 سال بعد شخصی به نام بیکن "آتلانتیس نو" را می‌نویسد. یک اتوپیای فرضی و خیالی با جزیره‌ای و کلبه‌ای وسط آن و ساز و کارهایی موجود در آن است. بعداً "توماس مور" کتابی تحت عنوان "اتوپیا" نوشت. افرادی مثل "جرمی بنتام" با اصالت منفعت (Utilitarianism) همین طور دیدرو و دیگران تا به امروز این الگو را بسط می‌دهند.

وقتی شما می‌بینید سریالی به نام لاست تا این حد اهمیت دارد، به این دلیل است که لاست همان آتلانتیس نو، آتلانتیس گمشده افلاطون، نئو آتلانتیس بیکن، اتوپیای توماس مور و سه نفر شاخصی که در فیلم لاست می‌بینید یعنی جان لاک، جرمی بنتام و دیوید هیوم که در واقع بزرگان تفکر لیبرال هستند، می‌باشد. صرف‌نظر از کشش‌ها و کنش‌هایی که در سریال لاست دیده می‌شود، لاست همان طرح استراتژیک غرب، جزیره گمشده، آتلانتیس نو است. یعنی لاست به معنی گمشده یا گمشدگان که در این فیلم می‌بینید، چیزی نیست جز همان آتلانتیسی که افلاطون گفت، غرق شده و بشر در جستجوی یافتن آن است. بنابراین نگاه اتوپیاگرا ذات طرح‌ریزی استراتژیک است که از ایلیاد و ادیسه شروع شده و تا به امروز خود را در قالب متن‌های مقید و در دوره اخیر هم در قالب فیلم‌ها نشان داده است.

پس "جمهور" افلاطون به عنوان اولین طرح استراتژیک و نگاه بیکن در آتلانتیس نو، نگاه توماس مور در اتوپیا، نگاه بنتام در منفعت‌گرایی و Utilitarianism نمونه‌های این قضیه‌اند. در ایران هم ابونصر فارابی متأثر از افلاطون و ارسطو کتاب معروف «مدینه فاضله» را می‌نویسد که در واقع در اندیشه فلسفه اسلامی یک کتاب اتوپیاست. با مطالعه این کتاب، می‌توانید مدینه فاضله با دستگاه‌ها و سیستم‌های متعدد آن را در تاریخ طرح‌های استراتژیک مورد نظر فیلسوفان اسلامی ارزیابی کنید. متن‌های مقید در دوره جدید یعنی 200، 300 سال گذشته جای خود را به رمان و داستان دادند. جامعه آرمانی هر فیلسوف خود را در قالب یک داستان یا رمان نشان می‌دهد. به ویژه فیلسوفان قرن بیستم عمدتاً رمان نویس هستند. به خصوص در حوزه اگزیستانسیالیسم فرانسوی سارتر، دوبوآ، آلبر کامو و سایرین اندیشه و آرای فلسفی یا جامعه آرمانی خود را در قالب داستان می‌نگارند. تولستوی و دیگران در روسیه و افرادی که در انگلیس و فرانسه این کار را دنبال می‌کنند، ژانر و نوعی از این حرکت را ارائه می‌کنند که طرح‌های استرتژیک‌شان در این قالب آشکار می‌شود.

اوج این کار را در عصر استعمار می‌بینید. در این عصر سه رمان اصلی "آلیس در سرزمین عجایب"، "رابینسون کروزوئه" و "گالیور و جزیره گنج" رمان‌های استراتژیکی هستند که حرکت استعماری انگلیس برای تصاحب سرزمین‌های دیگر را توجیه می‌کند. در زمانی که انگلیس 114 برابر سرزمین خود خاک اشغال می‌کند، توجیه اینکه چگونه جزایر مختلف را اشغال می‌کند در این سه کتاب آمده است. مثلاً آفریقا را اشغال می‌کند یا پس از اینکه قاره آمریکا توسط کریستف کلمب کشف شد، انگلیسی‌ها بیش از اسپانیایی‌ها بر آن سیطره یافتند. وقتی استرالیا و نیوزیلند سقوط می‌کند، ده هزار جزیره در حوزه متن اقیانوس آرام یعنی مجموعه جزایر میکرونزی، پولینزی و سولومون را اشغال می‌کنند. در حقیقت سه داستان مذکور همه این اشغالگری‌ها را توجیه می‌کند. مهم‌ترینشان کتاب "رابینسون کروزوئه" است. در این کتاب توجیه می‌شود که کسی کشتی‌اش غرق می‌شود و در جزیره‌ای فرود می‌آید و افراد سیاه‌پوست ساکن جزیره را که وحشی‌اند رام می‌کند. به آنها دین می‌دهد و برای خود مسئولیت و رسالت قائل است که آنها را برگرداند.

در صد سال اخیر با پیدایش سینما دامنه ادبیات و رمان شکل جدیدی به خود گرفت. در قرن بیستم این شکل جدید از حالت مکتوب به حالت تصویری در آمد. در واقع فیلسوف، جامعه شناس و استراتژیست امروز دوربین به دست می‌گیرد و تصویر جامعه‌اش را می‌سازد و شبیه‌سازی و ارائه می‌کند. نگرش اتوپیاسازی و اتوپیاگرایی در جامعه امروز آینده نه در قالب طرح‌های استراتژیک مستتر در کتاب‌ها، بلکه در قالب فیلم‌ها خود را نشان می‌دهد. در دو سه سال اخیر همیشه گفته‌ام، اگر امروز افلاطون بود به جای نوشتن کتاب "جمهور" حتماً فیلم لاست را با نظرات خود می‌ساخت. اگر بیکن، هگل، کانت، دیدرو، بنتام یا لاک بودند به جای اینکه کتابی در این حوزه بنویسند، حتماً طرح استراتژیک‌شان را در قالب فیلم یا سریال منعکس می‌کردند.

دوره اخیر دوره‌ای است که بازیگر اصلی در این زمینه هالیوود است. یعنی هالیوود عنصر اصلی است. اگر بنگریم که کارکرد هالیوود در این حوزه چیست، نماد آمریکا به عنوان یک عقاب، چشمی دارد که این چشم همان آمریکا و هالیوود است. ما هالیوود را عنصر اصلی و چشم این تمدن می‌دانیم. در واقع می‌توان گفت، آمریکا غیر از هالیوود چیز دیگری نیست. اهمیت هالیوود و دستگاه تصویرسازی و فضاسازی تمدنی یک سو و همه صنعت، اقتصاد و قدرت نظامی آن کشور سوی دیگر است. بعد از ضعفی که در انگلیس پدید آمد و در جنگ جهانی دوم انگلیس فرو پاشید، فضای ابرقدرتی آمریکا فراهم شد. آمریکا تا این مرحله سه چهار دوره را طی کرد تا نقش خود را به عنوان پیش‌قراول تمدن آمریکا و تمدن امروز بشری ایفا کند.

دوره اول از 1945 ــ 1990، دوره 45 ساله موسوم به "جنگ سرد" است. هالیوود در این دوره نقش بسیار بی‌بدیلی داشت.چند کار اصلی را می‌بایست انجام می‌داد؛ اولین کاری که باید صورت می‌گرفت این بود که تقابل جهان دو قطبی را که بین شوروی و آمریکا شکل گرفته بود، نشان بدهد. اولین مسئله در این تقابل نشان دادن این است که آن سوی دیوار قرمز و پرده آهنین، دشمن شریری به نام کمونیسم وجود دارد. آن موقع از دهه 1960، سلسله فیلم‌هایی تحت عنوان "جیمز باند" ساخته شد که تا پس از فروپاشی شوروی ادامه یافت. در این فیلم‌ها 5، 6 هنرپیشه شاخص بازی می‌کردند. با "شان کانری" شروع شد. "راجر مور"، "تیموتی دالتون"، "جورج لازنبی"، "پی‌یرس برازنان"، "دانیل کرک" و دیگران هر کدام در دوره‌های مختلف تعدادی از فیلم‌های جیمز باند، مأمور 007 را بازی کردند. این سری فیلم‌ها با خاطرات یک افسر نیروی دریایی انگلیس شروع شد که سرویس اطلاعاتی انگلیس (intelligent service)، برای افسر اطلاعاتی طرح اقدامات جهانی مربوط به دوره استعمار را می‌ریخت.

او یک افسر اطلاعاتی جهانی بود که در همه جای دنیا مأموریت‌های نجات جهان را رقم می‌زد. در مواردی مقابل شوروی بود. در جاهایی هم با شوروی برای حفظ جهان تشریک مساعی می‌کرد. دوره مجموعه فیلم‌های جیمز باند بیش از سی سال بود. درست است که ذات کار انگلیسی بود و هنرپیشه‌ها هم عمدتاً انگلیسی و ایرلندی بودند، اما سرمایه‌گذار و سازنده اصلی آن هالیوود بود. هالیوود تقابل بین شرق و غرب را در این دسته فیلم‌ها نشان می‌داد.

عصر سیطره سرویس‌های اطلاعاتی بود. شما در مناسبات سخت‌افزاری همیشه قدرت نظامی را فائق می‌بینید، اما واقعیت این است که در دوره جنگ سرد و بعد از آن عصر سیطره دستگاه‌های اطلاعاتی و عصری است که عناصری به نام دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی با اشراف اطلاعاتی بر صحنه برای جامعه خود امنیت ملی را رقم می‌زنند. به همین دلیل است که در همه جوامع مهم‌ترین شورا، شورای عالی امنیت ملی است. امروز هم که شما سریال‌هایی مثل سریال 24، Alias یا مواردی همچون Unit را می‌بینید، هنوز همان سیطره که دستگاه‌های اطلاعاتی هستند که حرف آخر را در حوزه امنیت در جوامع مدرن می‌زنند، موضوعیت دارد.

به چهل سال پیش اواسط دهه 60 برگردیم که شان کانری اولین فیلم مأمور 007 جیمز باند را بازی کرد و تا امروز ادبیات ویژه‌‌ای را در مناسبات جهانی ایجاد کرد. سری دوم این فیلم‌ها که تقابل شرق و غرب را نشان می‌داد، کوچک و مینیاتوری شده تقابل شوروی و آمریکا را در رینگ مشت‌زنی یا کشتی کچ نشان می‌داد. سری فیلم‌های راکی با بازی سیلوستر استالونه که توسط هالیوود ساخته شد، نوعی از تقابل را نشان می‌داد که متأثر از پیمان‌هایی بود که در ایالات متحده و اروپا بین آمریکا و شوروی مثل پیمان سالت 1، سالت 2، پیمان‌های منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای و پیمان‌هایی مثل ای.بی.ام منعقد می‌شد. هر گاه زد و خوردی بین شوروی و آمریکا به وجود می‌آمد، سال بعد در قالب یک فیلم به صورت کوچک، مینیاتوری و محدود می‌شد و نمونه و ماکت آن به افکار عمومی القا می‌شد. سال گذشته هم آمریکایی‌ها فیلمی ساختند که "میکی رورک" هنرپیشه معروفشان بازیگر آن بود. شبیه همان سری فیلم‌های راکی بود که سیلوستر استالونه باز می‌کرد. در این فیلم که کشتی‌‌گیر نام داشت، یک سو میکی رورک و سوی دیگر کسی بود که نماد ایران و در رینگ کشتی کچ دوبنده‌اش پرچم ایران و روی آن "الله" و نام آن فرد "آیت‌الله" بود. در لحظه‌ آخر هم وقتی میکی رورک او را شکست می‌دهد، پرچم ایران را بر می‌دارد و میله پرچم را روی گردن آن شخص می‌اندازد و او را می‌کشد و پرچم را با زانویش می‌شکند و پرت می‌کند.

همیشه هالیوود فضایی که از تقابل آمریکا با کشور دیگر به وجود می‌آید، کوچک شده و ماکت آن را در حوزه سیاست جهانی در یک رینگ مشت‌زنی، مسابقه فوتبال، بسکتبال و زد و خوردی که نماد دو حوزه تمدنی در آن باشند، انگاره‌سازی کرده است. این فیلم با وجود میکی رورک هنرپیشه که شاخصی است، ولی از نظر تکنیکی فیلم ضعیفی است. اولین فیلم‌های سری پست مدرن را میکی رورک با کیم ماریا باسینگر و نئونیوم بازی می‌کرد، ولی می‌بینیم او در فیلم بسیار ضعیفی شرکت می‌کند که حتی نتوانست به زانوی کارهایی که سیلوستر استالونه و "تد کوچف" در مجموعه راکی و مجموعه رمبو ساخته‌اند، برسد. آنچه که حائز اهمیت است این است که پیام فیلم‌های راکی پیام زد و خورد بین شرق و غرب است. این دوره هم به پایان رسید.

پس اولین مسئولیت و مأموریت هالیوود در دوره جنگ سرد تبیین تقابل دو قطب شرق و غرب و شریر نشان دادن پشت پرده آهنین بود.

دومین مأموریت ابرقدرت نشان دادن امریکا بود. اینکه دوره انگلیس به عنوان یک ابرقدرت تمام شد. در جنگ جهانی دوم تضعیف شد و یکی یکی کشورهای مستعمره‌اش را از دست داد. آخرین و جزو شاخص‌ترین مستعمره‌هایش هند بود که آن را در سال 1949 از دست داد. می‌بینیم که در این مرحله می‌بایست ابرقدرتی به نام آمریکا شکل بگیرد. برای القای اینکه آمریکا ابرقدرت است، کارتونی به نام «سوپرمن» ساخته شد. یعنی القای اینکه تک‌تک افراد این جامعه ابر انسانند و حالا می‌توان القا کرد همه این جامعه ابرقدرت است. وقتی سوپرمن ساخته شد، آن موقع در نشریات به طنز نوشته می‌شد، از آلبرت اینشتین پرسیده‌اند، آیا در عالم فیزیک امکان دارد کسی بتواند پرواز کند؟ او هم جواب داده بود، نه، این امکان وجود ندارد. به سازنده این انیمیشن گفته می‌شود چنین حرفی زده شده است. او می‌گوید، درست است در عالم فیزیک اینشتین، پرواز کردن انسان امکان‌پذیر نیست، ولی در عالم من امکان‌پذیر است که کسی پرواز کند. آنچه که شما در لباس سوپرمن می‌بینید، پرچم آمریکا یعنی دو رنگ اصلی قرمز و آبی است.

می‌دانید اول یک مجموعه انیمیشن، بعد یک سریال، بعد از آن در اوایل دهه80 یک فیلم‌ سینمایی، در دوره اخیر مجدداً یک فیلم سینمایی کارتونی و بعد هم دوباره یک سریال از آن ساخته شد. دائماً مقوله ابر مرد بودن و ابر انسان بودن آحاد جامعه آمریکا را به رخشان می‌کشند تا جایی که به بقیه بشریت القا شود که این ابرقدرت از سوپرمن‌ها تشکیل شده است. در حقیقت یک حس خودباوری است.

سوپرمن اصرار حزب دموکرات در این باره بود. البته جمهوریخواهان بیکار ننشستند و شخصیت دیگری به نام اسپایدرمن را دنبال و رنگ یکسره قرمز حزب جمهوریخواه را بر این شخصیت مستولی کردند. انیمیشن آن در دهه 60 میلادی به بازار آمد و سال‌های قبل از انقلاب هم در تلویزیون ایران پخش می‌شد.

هم کارتون سوپرمن و هم زن ویژه‌ای به نام آکرومن، بعد هم مرد عنکبوتی یا اسپایدرمن پخش می‌شد. اوایل دهه 50 شمسی هفت هشت سال قبل از انقلاب اینها هر هفته در تلویزیون خودمان در برنامه کودک پخش می‌شدند. هفت هشت سال گذشته که دوره جمهوری‌خواه‌ها رسید، یعنی قبل از آقای اوباما و دوره‌ای آقای بوش رئیس جمهور بود، دیدید که مجموعه جدید سه‌گانه اسپایدرمن ساخته شد. یعنی روندی که بایستی انسانی کمک کند و دیگران را سامان و سمت و سو ‌دهد، این مسیر هم شکل گرفت.

دوره جدید با این روند ادامه یافت. البته کاراکتر دیگری را دنبال کردند که نگرفت. آن کاراکتر، "بتمن" بود. بتمن در دهه 60 و 70 میلادی به مرد خفاشی معروف بود. هر چند در دوره‌های جدید در سه چهار سال گذشته مجدداً برای آن فیلم‌های سینمایی ساخته شده بود. در این سریال بتمن دوستی به نام "رابین" داشت که سریال معروف به "بتمن و رابین" بود. انیمیشن، سریال، بعد هم فیلم سینمایی و دو سه سال گذشته هم دوباره فیلم جدیدی برای ساخته شد. این کاراکتر نگرفت و آن اثر را نگذاشت. کار اصلی این دو شخصیت یعنی کاراکتر اصلی حزب دموکرات، سوپرمن و کاراکتر اصلی حزب جمهوریخواه، اسپایدرمن این است که ابرقدرتی آمریکا را تثبیت کنند. در دوره جنگ سرد هم چنین مسئولیتی داشتند و در ادامه هم مجدداً به آن پرداخته شده است تا القا کند انسان این جامعه انسان پیچیده‌ای است. در هر دوی اینها وجه مشترکی وجود دارد. هر دو در زندگی شخصی‌شان افراد دست و پا چلفتی‌ هستند. یعنی هم اسپایدرمن یک جوان دست و پا چلفتی است و هم شخصی به نام سوپرمن که گوینده خبر رادیو و تلویزیون است، آدم بسیار ضعیفی است. ولی وقتی لباسشان را عوض می‌کنند تبدیل به یک قهرمان می‌شوند. القا این است که اینها در زندگی شخصی‌شان از این قدرت و توان استفاده نمی‌کنند، فقط وقتی می‌خواهند به دیگران کمک کنند به چنین نیرو، انرژی و توانی می‌رسند. این دومین کارکرد هالیوود در عصر جنگ سرد بود. خوشبختانه مستندات این دو کارکرد یعنی موضوع القای ابرقدرت بودن تا 1990 و این القا در کنار نمایش تقابل نظام دوقطبی شرق و غرب موجود است و آثار بسیار خوبی از آنها در جامعه است که می‌توان روی آنها کار کرد.

سومین حوزه، حوزه ماچوئیسم است. ماچوئیسم واکنش هالیوود به چه‌گوارا بود. دهه‌های 50، 60 و 70 میلادی دهه‌ جنبش‌های چریکی در جهان بود و کشورهایی که تحت سلطه انگلیس، فرانسه و آمریکا بودند انقلاب می‌کردند و از آنها نجات می‌یافتند. تصویر بسیار تأثیرگذاری از چه‌گوارا در جهان منتشر شده بود و دستگاه‌های تبلیغاتی شوروی و جریان مارکسیستی روی آن کار کرده بودند. عکس چه‌گوارا الهام بخش همه نوجوانان و جوانان جهان بود. یادم هست در سال‌های قبل از انقلاب این عکس در مدارس و معابر تأثیر جدی بر ایجاد روحیه حماسی و ساز کارهای مترصد یا مترقب بر آن داشت. می‌توانم بگویم یکی از دلایلی که در کشورمان بخش عمده‌ای از نوجوانان جذب جریان‌های چپ می‌شدند، القایی بود که عکس چه‌گوارا با موهای بلند، کلاه بره‌ای که به سر می‌گذاشت و قامت بلندی که داشت، می‌کرد. البته از سایر جوامع اطلاعی ندارم که آن حال و هوا را بگویم.

رهبران چریکی و انقلابی چند نکته دارند؛ خوش سیما بودنشان، خوب سخنرانی کردن آنها و ژست‌هایی است که ایجاد و القای روحیه سلحشوری می‌کند. شما این را در لنین در سرعت و شتاب بالای سخنرانی‌اش می‌بینید. حتی چهره‌های دیکتاتوری مثل هیتلر هم از این قابلیت برخوردار بودند. همین طور فیدل کاسترو و چه‌گوارا این قابلیت را داشتند. امروز هم این را در مورد سید حسن نصرالله می‌بینید که قدرت بالای او در سخنرانی از او یک کاراکتر جهانی ساخته است. ماچوئیسم پیام هالیوود به جهان بود که شما به جای اینکه روح سلحشوری را در کسی مثل چه‌گوارا ببینید و جدا شوید، ما برای شما ماچو تربیت می‌کنیم. افرادی را تربیت می‌کنیم که عضله‌های قوی، سینه‌های ستبر و گردن‌های عضلانی داشته باشند تا شما روحیه سلحشوری را از اینها بگیرید.

هالیوود در واکنش به عصر الهام بخشی چریک‌های چپ، قهرمانان الهام بخشی را تراشید. اولین آنها به طور سنتی در جامعه خودشان وجود داشت و تارزان بود. فیلم‌های تارزان از قبل از جنگ جهانی دوم ساخته می‌شد. قبل از انقلاب در ایران سه سری از فیلم‌های آن پخش می‌شد. یکی با بازی تارزان معروف، ران ایلای بود. در سال‌های اخیر انیمیشن تارزان ساخته شد. اینها بعد از اینکه تأثیر تارزان را دیدند، دو کاراکتر دیگر به کمکشان آمد. یکی مرد شش میلیون دلاری بود که لی میجرز بازی می‌کرد. یک سرهنگ نیروی هوایی بود که با هواپیمایی اف.4 فانتوم سقوط کرد و بدنش را با تکنولوژی اتمی بازسازی کرده بودند و مرد اتمی شده بود. آن موقع بین مردم ما به عنوان مرد اتمی معروف بود و خانمی هم به نام زن اتمی مقابلش بود. اینها توانمندی‌های ویژه‌ای داشتند. عصر انرژی هسته‌ای و مواردی که می‌توان تکنولوژی هسته‌ای را در بدن انسان کار گذاشت، طوری که انگار یک راکتور اتمی در بدنش است. تأثیری که در جوامع مختلف مرد شش میلیون دلاری گذاشت همزمان با شرایطی بود که در اثر شکست ویتنام به وجود آمد.

اینها توانستند از فردی هنگ‌کنگی که به آمریکا آمده بود تا در شهر سیاتل فلسفه بخواند، پدیده‌ای به نام بروس لی بسازند. او در یکی دو فیلم بازی کرد و وقتی متوجه شدند ظرفیت بالایی دارد، استیو مک‌کوئین و سایر هنرپیشه‌های شاخص هالیوود با او همبازی شدند و به این ترتیب این پدیده ساخته شد. بروس لی واکنش هالیوود و سینمای هنگ‌کنگ به شکست آمریکا در ویتنام بود. آمریکا از ترکیب این سه تن یعنی آن روح حماسی که بروس لی ایجاد می‌کرد، با نقشی که لی میجرزدر مرد شش میلیون دلاری داشت و فضایی که تارزان به شکل سنتی ایجاد کرده بود، به یک جمع‌بندی رسید و ماچوئیسم را شکل داد. شخصی را تعریف می‌کردند با هیکلی عظیم‌تر و عضله‌های خیلی بیشتر از سه نفر قبلی و صحنه‌ها مثل صحنه‌های آنها واقعی نبود، بلکه بسیار اغراق‌آمیز بود.

اولین ماچو، سیلوستر استالونه در فیلم معروف "رمبو" است. در این فیلم وقتی یک کماندوی هوابرد نیروی زمینی آمریکا از جنگ ویتنام برمی‌گردد، در شهر با او بد برخورد می‌شود. از این رو دست به طغیان می‌زند و همه جا را به آتش می‌کشد. استادش که او را تربیت کرده می‌آورند تا بتوانند او را بگیرند.

"اولین خون" رمانی بود که بر اساس یک داستان واقعی نوشته شد. این کار در ابتدای دهه 80 میلادی ساخته شد و بسیار تأثیرگذار بود. همان طور که می‌دانید بعد از آنکه این سریال ساخته شد آمریکا‌یی‌ها آن را مصادره کردند. در فیلم دوم رامبو، سیلوستر استالونه، یعنی همان شورشی به آمریکای لاتین رفت و در آنجا مأموریتی انجام داد. زمان اشغال افغانستان توسط نیروهای شوروی در رامبوی 3، آن کاراکتر به افغانستان رفت و با انجام کار بسیار عظیمی در عملیات نظامی آنجا نشان داد که آمریکایی‌ها مداخله می‌کنند.

سری بعدی کبری بود که ساخته شد. آنجا این القا را می‌کند که یک کماندو می‌افتد و عضلات ستبرش زخمی می‌شود و دستش را که پاره شده است، خودش بخیه می‌کند. این الهام بخشی در ماچوئیسم که هالیوود در جنگ سرد صورت داد، در اواخر دوره جنگ سرد توسط آرنولد شوارتزنگر به اوج خود رسید. کارهای شاخصی که می‌بینید در این دوره انجام می‌شود، مثل پارادیتور و ترمیناتور و آن فضاهای ویژه‌ای است که در این فیلم‌ها ایجاد می‌شود. اگر روزی می‌دیدید که روی کلاسور نوجوان‌ها در دبیرستان‌ها و در اتاق‌ استراحت دانشجوها یا در خوابگاه‌ها عکس چه‌گوارا به عنوان یک شخصیت انقلابی رهایی بخش زده می‌شد، حالا آن جای خود را به عکس آرنولد شوارتزنگر و سیلوستر استالونه داده است.

این دوران دقیقاً مصادف با دفاع مقدس در جامعه ما بود. برای ارزیابی یادم هست آن موقع در اکثر شهرها روی کلاسور بچه مدرسه‌ای‌ها عکس آرنولد با آن عینک ریبن مدل کبرایش کاملاً مشهود بود. یعنی حتی جامعه ما با یک شرایط ضد استعماری، ضد استکباری و فضای هیجانی بعد از انقلاب، عصر دفاع مقدس و اینکه هر روز قهرمانان زیادی را می‌آوردند و تشییع جنازه می‌کردند، تأثیر راکی در رمبو و چهره‌ها و ماچوهای این چنینی جدی بود. می‌توانید آن را در جوامع دیگر هم قرینه‌سازی کنید. این فضا در ماچوئیسم ادامه پیدا کرد. هالیوود سه هدف رادنبال می‌کرد؛ اول معرفی امریکا به عنوان ابرقدرت، دوم ایجاد نفرت در جهان دوقطبی از آنچه که شرق و کمونیسم نامیده می‌شد و سوم بسط ماچوئیسم حرکتی بود که استمرار یافت. با فروپاشی شوروی در 1991 تا سال 2001 دهه‌ای داریم، که دهه بعد از جنگ سرد یا دهه "پسا جنگ" سوم نامیده می‌شود. استراتژیست‌ها غربی معتقدند، بلافاصله با پایان جنگ جهانی دوم جنگ جهانی سوم به مدت 45 سال شروع شد و در آن 80 جنگ بزرگ و کوچک رخ داد که یکی از آنها جنگ ویتنام، یکی جنگ کره، یکی جنگ ایران و عراق در آن هشت سال بود. تعداد تلفات این جنگ به مراتب بیش از جنگ جهانی دوم بود و 45 سال طول کشید. تقابل سنگینی ایجاد شد و در دنیا چهار کشور تکه‌تکه و به دو قسمت تقسیم شدند؛ کره شمالی و جنوبی، یمن شمالی و جنوبی، ویتنام شمالی و جنوبی و آلمان شرقی و غربی. پایان این دوره را بعد از جنگ سوم جهانی می‌دانند.

حالا هالیوود باید چند کار متفاوت انجام می‌داد. اولی تشریح نظام نوین جهانی بود. وقتی صدام به کویت حمله کرد و کویت را گرفت، بوش پدر عراق را از آنجا اخراج کرد. بعد از جنگ وقتی روی ناو آیوا قرار گرفت، سخنرانی معروفی کرد و گفت: "newworld order" یعنی نظم نوین جهانی. شوروی که پاشیده است و با این جنگی هم که رخ داد، نظم جدیدی بر جهان مستولی و حاکم شده است. پیام نظم نوین جهانی را می‌بایست یک سرباز جهانی ارائه می‌کرد. همان موقع در 70 و 71 فیلم معروفی تحت عنوان "سرباز جهانی" (universal soldier) یا (global soldier) ساخته شد. سرباز جهانی را ژان کلود وندوم بازی کرد. وقتی قسمت اول آن به بازار آمد، همه تحلیلگران آن را تبلیغاتی حرفه‌ای از سوی هالیوود قلمداد کردند که در این تبلیغات می‌رفت تا آمریکا خود را به عنوان تنها ژاندارم جهان معرفی کند. البته در آن دوره ژان کلود وندوم دو قسمت دیگر از فیلم سرباز جهانی را در تشریح نظم نوین جهانی ساخت. دومین سری در این حوزه سری (delta force) بود. آمریکایی‌ها واحد ویژه‌ای به نام نیروی دلتا دارند. چک نوریس بازیگر اصلی این فیلم در قسمت اول و دوم بود. بعد بازیگران دیگری آن را ادامه دادند. نقشی که چک نوریس در سری 1 و 2 آن ایفا کرد، زمینه مشروعیت بخشیدن به دخالت آمریکا در نقاط مختلف جهان بود.

سری اول نیروی دلتا از طبس شروع می‌شود و نشان می‌دهد که اینها در طبس شکست خوردند و نتوانستند عملیات رهایی گروگان‌های سفارت آمریکا در ایران را انجام بدهند. به آمریکا بازگشتند و خود را بازسازی کردند. در نیروی دلتا 2 وارد آمریکای مرکزی شدند و زمینه‌ای را ایجاد کردند تا آمریکا مبتنی بر زمینه‌سازی این سری از فیلم نیروی دلتا به پاناما حمله و در آنجا امانوئل نوریگا را دستگیر کرد. این بخشی از کارکرد هالیوود در دوره بعد از جنگ سرد بود.

بخش دوم جستجوی دشمن جدید بود. چون حالا کمونیسم و شوروی پاشیده بود، باید دشمنی دست و پا می‌شد. در اینجا تروریسم خود را به صورت جدی نشان داد. شاخص‌ترین فیلمی که در این زمینه ساخته شد فیلم under siege یا "تحت محاصره" بود که استیون سیگال در آن بازی کرد. رونالد ریگان رئیس جمهور آمریکا یک هنرپیشه بود. به عنوان هنرپیشه چهار پنج چهره شاخص در سینمای آمریکا شاگردان او هستند. یکی از‌ آنها استیون سیگال است که بازیگر شاخصشان محسوب می‌شد. در این فیلم نبرد ناو میسوری در حال بازگشت از جنگ عراق است و در اقیانوس توسط چریک‌های کره شمالی ربوده و موشک‌های اتمی آن به سمت خاک آمریکا هدف‌گیری می‌شود. در اینجا استیون سیگال باعث رهایی این ناو می‌شود. این فیلم زمینه‌ای برای نشان دادن این موضوع بود که در آینده آمریکا با تروریسم از چه نوعی مواجه خواهد بود و نگرانی‌ها را در این زمینه بسط دهد. پس این دو هدف، تشریح نظم نوین جهانی و جستجوی دشمن جدید، اهدافی بودند که در این ده سال از 1991تا 11 سپتامبر 2001 تحقق یافت. در این دوره همچنان ماچوئیسم بروز داشت. در این دوره مهم‌ترین نقش را از آرنولد شوارتزنگر می‌بینید.

سری فیلم‌های متعدد آرنولد و ماچوئیسم و قهرمانان افسانه‌ای با بازوان عضلانی و سینه‌های ستبر مشخصه این دوره است. در 11 سپتامبر 2001 که برج‌های دوقلوی ورلد سنتر در شهر نیویورک منهدم شد، گفتند که این کار القاعده است.

الیاس کوهن از American Enterprise Institute و جیمز ولسی رئیس پیشین سازمان سی.آی.اِی، مقاله‌ای نوشت. جیمز ولسی هم در دانشگاه کالیفرنیا یک سخنرانی کرد. طی آن اعلام کرد که جنگ جهانی چهارم شروع شده است. در واقع جنگ جهانی دوم 1939‌ـ‌1945، جنگ جهانی سوم 1945‌ـ‌1990 و جنگ جهانی چهارم جنگی است که علیه کمونیسم و مارکسیسم نیست بلکه علیه "اسلام" است.

به بهانه 11 سپتامبر مقدمات فراهم شده بود. آقای جیمز ولسی بعداً آن سخنرانی معروف را تحت عنوان یک مقاله منتشر کرد. ویلیام کوهن هم به آن پرداخت. اعلام کردند که در جنگ جهانی چهارم با 22 کشور برخورد خواهند کرد. طبیعتاً طبق برآوردها، اولی و دومی افغانستان و عراق و لبنان، سوریه، ایران و سودان کشورهای بعدی بودند. شما همچنان این درگیری و چالش را می‌بینید.

اعلام آقای جورج بوش مبنی بر اینکه ممکن است مبارزه با تروریسم اسلامی سه چهار دهه طول بکشد و حرف دونالد رامسفلد وزیر دفاعش که گفت، بیش از 25 سال طول خواهد کشید، سخنی به گزاف نبود. آن درگیری که شما در افغانستان، پاکستان و یمن می‌بینید بخش‌هایی از همان طرح کلی جنگ جهانی چهارمی است که مد نظر بود. در اینجا می‌بایست هالیوود نقش خود را در تبیین این موضوع ایفا می‌کرد. از پنج هدفی که هالیوود از 11 سپتامبر به این سو دنبال کرده است، اولین کارکرد هالیوود در سینمای استراتژیک تبیین و ترسیم دشمن جدید است. این دشمن ایدئولوژی مشخصی دارد که اسلام است. در واقع تروریسم با ماهیت اسلامی است. این تبیین در قالب اسلام هراسی موضوعیت یافت. در حقیقت دومین هدف آن اسلام هراسی است که به آن islamophobia می‌گویند. اگر کسی علیه یهود چیزی بگوید، به او anti judaism یا anti semitism یعنی ضد یهود گفته می‌شود، ولی اگر کسی علیه اسلام باشد، به آن اسلام ستیزی نمی‌گویند، بلکه اسلام هراسی می‌گویند. به این معنا که پدیده هراسناکی به نام اسلام وجود دارد و چنین تأثیری را می‌گذارد.

هدف دوم تبلیغ تروریسم اسلامی است. معرفی صحنه تمدنی تقابل سومین کارکرد هالیوود بود. این صحنه تقابل را در ریشه تاریخی آن دنبال می‌کنند. فیلم معروف اسکندرچند سال پیش زمینه این بحث بود. در ادامه فیلم300 بود که عمدتاً حتماً دیده‌اید و می‌دانید چگونه زمینه تقابل را نشان می‌دهد. این ساز و کار با فیلم‌هایی که جهان عرب، ایران، پاکستان و حوزه کشورهای اسلامی را زمین تهدید و خطر معرفی می‌کند، یکی از جهت‌گیری‌های هالیوود در این دوره بوده و هست. در واقع تصویری که ویژه صحنه تقابل در ذهن مخاطب جهانی از سرزمین‌های امروزی اسلامی ایجاد می‌شود، تصویری جدی است. یکی از زن‌های هنرپیشه ایرانی‌تبار سریال 24 دو سه سال قبل، بعد از آنکه در این سریال نقشی را ایفا کرد، مصاحبه‌ای داشت. در این سریال نشان می داد که مسلمان‌ها تروریستند. ایرانی‌ها و مسلمانان به نقش این خانم ایرانی‌تبار در این سریال اعتراض کرده بودند. او مصاحبه‌ای رسمی با رادیو فردا داشت و گفت: «متأسفم بعضی‌ها ناراحت شدند. البته قبول دارم که همه مسلمان‌ها تروریست نیستند، اما متأسفانه همه تروریست‌ها مسلمانند.» این حرف فلسفی در حد قد و قواره هنرپیشه‌ای این چنینی نیست. کما اینکه در فیلم رندیشن و چند فیلم سینمایی ضد تروریستی دیگر در انگلیس و آلمان اوج فیلم همین جمله از زبان کاراکتر اصلی فیلم است. آنجایی که می‌خواهد نشان دهد در تقابل با مسلمانان نیستند، همین است.

در فیلمی که درباره داستان بمب‌گذاری‌های در متروی لندن و اتوبوس‌ها در لندن بود، وقتی در پلیس لندن یک افسر که مسلمان است، به این قضایا اعتراض می‌کند، به او گفته می‌شود، "یادت رفته است؟ البته ما همیشه گفته‌ایم که همه مسلمان‌ها تروریست نیستند، ولی همه تروریست‌ها مسلمانند." این شاه بیتی فلسفی در عمده سری فیلم‌های سینمایی و سریال‌هاست که به عینه خود را نشان می‌دهد. معرفی صحنه تمدنی تقابل به این معنی است که مسلمان‌ها اساساً آن خطر و تهدید را دارند. کار چهارمی که هالیوود در این دوره انجام داده مواجهه با دین و عالم ماورا به ویژه از طریق القا، خرافه و جادو بوده است.

مشخصاً هری پاتر، نارنیا و ضمن اینکه وارد فیلم‌های ترنس مدرن می‌شویم مثل کنستانتین، دروازه نهم ساخته پولانسکی، وکیل مدافع شیطان و مجموعه‌ای از این دست فیلم‌ها آثاری است که به طور مشخص یک هدف جدی را دنبال می‌کنند. این هدف مواجهه با دین، خلق ماورایی جعلی و ایجاد تأثیر مورد نظر است. دو سال قبل در تیر ماه 1386، کلیسای کاتولیک رم فراخوانی کرد و کاردینال‌ها، اسقف‌ها و کشیش‌های ارشد کاتولیک از سراسر جهان در شهر مکزیکوسیتی جمع شدند. در همایش سه روزه بررسی کردند تا ببینند علت و زمینه بسط و شیوع شیطان پرستی در جهان چه بوده است. این بیانیه را کشیشی قرائت کرد و در همه رسانه‌های دنیا منعکس شد. حرف اصلی بیانیه رسمی کلیسای کاتولیک این بود که عامل اساسی زمینه بسط شیطان پرستی در دهه گذشته هری پاتر بوده است. در واقع هری پاتر در بسط غیبی جعلی و اصالت خرافه و جادو تأثیر داشته است.

در ایران هم دو سال قبل از این همایش یعنی 84‌ـ‌85، بعضی از دوستان دانشجو یکی دو مورد پایان‌نامه دانشجویی با توجه به منابع غربی‌ها در حوزه ادبیات انگلیسی نوشتند. در این پایان‌نامه‌ها منابع موجود در ادبیات انگلیسی را که معتقد بود هری پاتر تأثیر خرافی داشته است مورد بررسی قرار می‌داد. امروزه در آموزش و پروش آمریکا هری پاتر متنی است که بیش از همه جمهوری‌خواه‌ها به دنبال آن هستند، ولی دموکرات‌ها به "نارنیا" توجه می‌کنند. مجموعه فیلم‌های نارنیا به عنوان یک ادبیات استراتژیک ماهیت شیطان پرستی دارد. لوسیفر در این سلسله فیلم‌ها همان شیطان موعودی است که روزی می‌آید. اینها یک "دمون" دارند که شیطان نخستین است. یک "سیتن" دارند که لفظ عبری عام شیطان است. شرارت را برای "ایول" قائلند و در نهایت مفهومی به نام لوسیفر را شیطانی می‌دانند که می‌آید.

شما لوسیفر را در فیلم سینمایی کنستانتین می‌بینید که در انتهای فیلم از بالا به پایین می‌آید و زمان متوقف می‌شود. یعنی شیطان زمان است. همان طور که ما می‌گوییم، امام زمان یعنی امام بر زمان است. شیطان پرست‌ها هم شیطان موعود دارند که می‌آید و نوید بخش است. در «دروازه نهم» پولانسکی، آن خانم لوسیفر و شیطانی است که آن فرد را هدایت و راهنمایی می‌کند، اما در مجموعه نارنیا آن دختر بچه کوچک که لوسی نام دارد و راه را به سرزمین یخ‌ها باز می‌کند، لوسیفر است و بقیه را هدایت می‌کند. خانمی که نقش ملکه یخ‌ها را بازی می‌کند همان کسی است که در فیلم کنستانتین نقش حضرت جبرئیل را بازی می‌کند. چهره‌ای که از حضرت جبرئیل به نام گابریل در فیلم کنستانتین می‌بینیم و آن دو بالی که دارد، به عنوان یک فرشته آسمانی تمثیل شده است.

در صحنه آخر وقتی لوسیفر پایین می‌آید و زمان متوقف می‌شود، بال‌های جبرئیل می‌سوزد. اصولاً کسانی که صورت بی‌روحی دارند و حالتی در چهره‌شان نیست برای نقش‌های منفی در نظر گرفته می‌شوند. این خانم در فیلم نارنیا ملکه سرزمین یخ‌هاست و در فیلم کنستانتین حضرت جبرئیل است. فضای ترسیم شده کاملاً ضد دینی و نفی عالم ماورا است و اصالت خرافه و جادو را دارد. پنجمین کاری که هالیوود در این دوره انجام داده است معرفی و القای سبک زندگی آمریکایی در سری american pie است. دوره‌ای است که دیگر ایدئولوژی‌ها را به سایر ملت‌ها نمی‌دهند. چون روشنفکرهایشان به دنبال بحث‌های ایدئولوژیک می‌روند و عوام جامعه به دنبال کار دیگری می‌روند. بهتر است به جای اینکه در هر جامعه روشنفکرپروری کنیم، مستقیماً با خود مردم صحبت کنیم و به آنها مفهومی به نام سبک زندگی بدهیم. در حقیقت میوه آن تفکر را به آنها بدهیم. an american way of life یا american lifestyle به معنی شیوه زندگی آمریکایی، گزاره‌ای است که روح حاکم بر آن را در سری فیلم‌های طنز امریکن پای ارائه کرده‌اند. البته از قبل شروع شده بود، ولی در فضای بعد از 11 سپتامبر نهادینه شد و به عنوان موارد مطالعاتی اصلی برای بحث زندگی آمریکایی جدی شد. البته در این سری از سریال‌ها به این موضوع خیلی جدی پرداخته شده است. این پنج هدف؛

1.تبیین و ترسیم دشمن جدید یعنی اسلام
 2.مطرح کردن اسلام هراسی یا اسلامو فوبیا
 3.معرفی تقابل تمدنی
 4.مواجهه با دین و عالم ماورا
 5.معرفی و القای سبک زندگی آمریکایی به عنوان تنها راه و روش زندگی بشر امروز

اهدافی است که هالیوود در حوزه سینمای استراتژیک از واقعه 11 سپتامبر به این سو درچند سال گذشته سعی در تحقق آنها دارد.

می‌توان دوره جدید را دوره جامعه‌سازی حرفه‌ای از سوی هالیوود و تلویزیون آمریکا نامید که در آن اتوپیای لیبرالیسم و لیبرالیسم نو در سه سطح مردم چینی (mation building)، سیستم چینی (system bulding) و دولت چینی (state building) ارائه می‌شود که در اینجا سبک زندگی آمریکایی را مبنای مردم چینی قرار می‌دهد.

بحثی در طرح‌ریزی استراتژیک در علوم اجتماعی است که وقتی می‌خواهیم جوامعی را طراحی کنیم باید سبک زندگی‌شان را شکل دهیم. اهمیت سریال لاست در دوره جدید به این دلیل است که هر سه سطح را با هم ارائه و اتوپیای کاملی را به شما معرفی می‌کند.

اهمیت سریال 24 در این است که دولت چینی را به شما نشان می‌دهد. به عبارتی عملکرد و ساز و کارهای یک دولت را نمونه سازی می‌کند. تأثیری که فیلم زنان خانه‌دار سرسخت یا مستأصل می‌گذارد، در مقوله سبک زندگی و چگونگی ساز و کارهای آن است. از این جهت دوره جدیدی شروع شده و در 10، 15 سال گذشته حجم عظیمی سریال ساخته شده است. در واقع بالاتر از یک کتاب مقید، داستان، رمان و فیلم سینمایی حرکت عظیمی صورت گرفته است. تأثیرگذاری فیلم‌های سینمایی و سریال‌های جوامع دیگر نظیر ژاپنی‌ها، چینی‌ها و کره‌ای‌ها که بعضی از آنها مثل جواهری در قصر و افسانه جومونگ در ایران نمایش داده شد و همین طور فیلم‌های کشور خودمان در این حوزه همگی طیف شناسی و دسته‌بندی شد. این نشان می‌دهد که در 20 سال آینده در مناسبات تمدنی عظیم‌ترین سطح تأثیرگذاری مربوط به حوزه این سریال‌هاست. آنچه که اهمیت دارد این است که این هم ابدی نیست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۰/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">