سینمای استراتژیک- سریال فرار از زندان(بخش اول)
متن زیر بخش اول سخنرانی استاد حسن عباسی پیرامون تحلیلی بر سریال فرار از زندان می باشد که در فرهنگسرای ارسباران تحت عنوان سلسله بحثهایی پیرامون نقد و تحلیل برفیلمها و سریالهای هالیوودی ایرادشده است.
به گزارش رجانیوز،این سریال در چهار فصل و81 قسمت ساخته شده است. فصل 1 و 2 آن هر کدام 22 قسمت است. سری 3 آن 13 و سری 4 آن 24 قسمت است.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین إنّه خیر ناصر و معین.
تصویری که سریالهای استراتژیک در ذهن مخاطب ایجاد میکنند، تصویری از "قدرت و بقاست."
همان طور که گفتیم "استراتژی" دانش بقای یک جامعه است. وقتی این مسئله برای یک جامعه موضوعیت مییابد به مثابه کاری که در پزشکی برای بقای انسان انجام میشود، بقای یک جامعه هم قواعد خاص خود را دارد. اگر قواعد بهداشتی و پزشکی برای بقای جسم انسان است، قواعد در دانش استراتژی هم قواعد سلامت و بقای جامعه، تمدن، کشور و حکومت است.
تصویری که در یک اثر هنری در ذهن ایجاد شود و در مناسبات قدرت، جامعه، حکومت و مناسبات اجتماعی به مباحث ایدئولوژیک و مکاتب فکری طعنه بزند. از این حیث در متن خود یک انگاره استراتژیک را دارد. امروز موضوع مورد بحث ما سریال شناخته شده (prison break) یا "فرار از زندان" است. در این مجموعهها که بحث کردیم، این سریال تنها سریالی است که به فارسی برگردانده شده و در طول این دوره از معدود سریالهایی است که تماشای آن عمومیت بیشتری داشته است. به دلیل اینکه به زبان فارسی دوبله شده و طبیعتاً عموم مخاطب توانسته است با آن ارتباط بیشتری برقرار کند.
موضوع سریال (prison break)، "فرار" است. در این فیلم فرار خط اصلی تعلیق نامیده میشود و شما تعلیق اصلی را در مقوله فرار میبینید. درک و شناخت این موضوع بسیار مهم و یک معضل تمدنی است. هر چند استنباطی که از مقولهای به نام زندان داریم عمومیت دارد و در تاریخ همیشگی بشر موضوعی به نام زندان عینیت داشته است، اما زندانی که در این سریال میبینیم استمرار یک سابقه تاریخی در ادبیات غرب است. در عصر باستان، دوره قرون وسطی و بعد هم در دوره مدرن یکی از ژانرهای اصلی ادبیات و در دوره سینما و تلویزیون و کارهای بصری و نمایشی مقوله فرار است.
اینکه چرا یک حصار، محدودیت، دیوار و چهارچوب این چنینی به وجود میآید و انسان خود را ملزم میداند که فرار کند، در واقع این فرار مداوم، چهرهای را از تمدن غرب میسازد که میتوانیم نام آن را "تمدن فرار" بگذاریم. یعنی تمدنی که دائماً در حال فرار است. اینکه از چه چیزی فرار میکند جای بحث دارد.
در دوره مدرن یکی از شاخصترین کارهایی که میتوانیم ببینیم از "الکساندر دوما" اثر معروف "کنت مونت کریستو" در زندان معروف فرانسه است. فرار از آن زندانها دستمایه نویسندگان مشهور این دورههاست. در دورهای هم که ویکتور هوگو کتاب "بینوایان" را مینوشت، چهره اصلی داستان از ماهیتی که در آن زندان برایش رقم میخورد میگریزد. عمده ادبیاتی که از "شکسپیر" به این سو در آثار "دیکنز" و سایرین در آرای ادبیات هم نمایشی و هم مکتوب انگلیس وجود دارد این است که باز هم مقوله فرار مقوله بسیار مهمی است.
این موضوع در مسئله کنت مونت کریستو جایگاه ویژهای دارد. مونت کریستو به دلیلی به زندان میافتد. یک طرح طولانی مدت فرار را برنامهریزی میکند و در نهایت موفق میشود که بگریزد. غیر از داستان معروف "کنت مونت کریستو" که در ژانر فرانسوی آن دیده میشود، انیمیشن آن در سی چهل سال گذشته بارها ساخته شده و کتاب آن در سراسر دنیا ترجمه شده است. به ویژه فیلم سینمایی و سریال آن بارها از تلویزیونهای جهان پخش شده است.
کار مهم دیگری که میتوانیم از آن نام ببریم داستان معروف "فرار بزرگ" است. فیلمی که بازیگرانی چون استیو مککوئین، جیمز گارنر، ریچارد بوستون و تعداد دیگری از هنرپیشههای مطرح آن دوران در آن بازی کردند. یک زندان مخوف و کمپی از اسرا در آلمان نازی بود که این زندانیها سعی کردند از آنجا فرار کنند. البته همان زمان کارهایی از زندان ساخته میشد که در آنها نیت فرار نبود."المپیک در بازداشتگاه" متقارن با چهار سال بعد از المپیک برلین بود. در این فیلم تعدادی زندانی لهستانی و اسرای کشورهای دیگر طرح المپیکی را داخل زندان دادند و آن را در همان زندان برگزار کردند.
اما اثر معروف "فرار بزرگ" که بسیار تأثیرگذار بود و با بازی هنرمندانه استیو مککوئین انجام شد چهارچوب و ملاحظات اساسی فرار را در دوره طولانی در ذهنها بست.
کار دیگری از استیو مککوئین در مقوله فرار میبینیم. "ویلیام شایرر" کتابی در دوره استعمار نو از یکی از جزایر حوالی جزایر گوام و جاهای دیگر نوشت. در آن کتاب ماجرای زندانی بودن و فرار خود را بازگو کرد. کاری که ویلیام شایرر انجام داد در کتابی تحت عنوان "پاپیون" به نگارش در آمد. پاپیون کتاب معروفی بود که یک ماجرای واقعی را به تصویر کشید. از روی اثر پاپیون ویلیام شایرر، یک فیلم سینمایی با همین عنوان ساخته شد. هنرمندی "داستین هافمن" در این فیلم در اوایل دورهای بود که او استعداد بازیگری خود را به عنوان یک فوق ستاره بروز میداد. داستین هافمن در کنار استیو مککوئین موفق شد این کار را یک اثر جاودانه کند. فراری که در اثر معروف ویلیام شایرر یعنی پاپیون از استیو مککوئین و داستین هافمن دیده میشود ویژگیهای خاص خود را ارائه کرد.
کار معروفی از زندان بسیار شاخص آمریکا یعنی "آلکاتراز" که به همان شهرت زندان "باستیل" فرانسه است در دو سه دوره ساخته شد. سریال فرار از آلکاتراز و به خصوص فیلم بسیار مهم "پرندهباز آلکاتراز" از این جمله بود. برترند کاستر یکی از ستارههای خاص هالیوود در آن دوره بازیگر فیلم پرندهباز آلکاتراز بود. در این فیلم وجوه، جوانب و ابعاد مسئله فرار به صورت جدی مطرح شده است.البته الان آلکاتراز به عنوان یک زندان شناخته نمیشود و تبدیل به موزه شده است و توریستها از آنجا بازدید میکنند. به هرحال در تاریخ هر جامعه یک زندان شاخص و مشخص بخشی از ابعاد تاریخی آن را رقم میزند.
در مناسبات تمدنی هر تمدن، بازار، عبادتگاه، کلیسا، کنیسه، معبد یا مسجدی دارد. در واقع هر تمدن ساختمان و عمارت حکومتی شاخصی دارد که ممکن است به عنوان موزه مورد بازدید و ارزیابی قرار بگیرد. یک جزء همه حوزههای تمدنی زندان است. یعنی داشتن زندان و بازدید از زندانهای پیشین و سابقه کهن هر جامعه ملاحظه اساسی این حوزه است. زندان باستیل فرانسه و زندان آلکاتراز در آمریکا در ادبیات این کشورها و به خصوص در دوره جدید در سینمای این کشورها جایگاه ویژهای دارند. به ویژه اینکه فیلمهای شاخصی از آنها ساخته شده است و این مکانها کاملاً به جهان معرفی شدهاند.
بعد از این موارد، در این حوزه فیلم دیگری ارائه شد که در حوزه روانشناختی بود و ماهیت روانکاوی داشت. فرار از بازداشتگاه خاصی تحت عنوان زندان و حصارهایی که به عنوان زندان و زندانبان میشناسیم نبود. از دهه 50 قرن گذشته به بعد با ژانری از سینما و ادبیات در این دوره آشنا میشویم که در آسایشگاهها و جاهایی که بیماران روانی را نگه میدارند افرادی هستند که مایل به فرارند. در اینجا دیگر زندانبان یونیفورم به تن ندارد. در اینجا نام زندانبان دکتر است. زندانبان یک پرستار یا یک امدادگر است. روپوش سفید دارد و در دستش به جای اسلحه، باتوم و شوکر آمپولی است که بلافاصله به او میزنند و او را آرام میکنند و به تخت میبندند. این دسته از زندانهای جدید ماهیت جدی داشت. شاخصترین فیلمی که در این زمینه میشناسید "دیوانه از قفس پرید" با بازی جک نیکلسون بود که در حوزه روانشناختی و ماهیت روانکاوی نگاه جدیدی به این گزارهها داشت.
در واقع این فیلم سرآغاز دورهای بود که تعداد زیادی فیلم در این باره ساخته شد. همین الآن که جشنواره بینالمللی فیلم فجر در تهران در حال برگزاری است، تعدادی از فیلمهایی که از کشورهای خارجی در بخش خارجی جشنواره شرکت کردهاند دارای همان ژانرند. افرادی هستند که زندانیاند و این زندان ماهیت خاصی دارد و یک زندان رسمی نیست. افراد محصور و محبوس شدهاند. آثاری که از نروژ، فنلاند، شمال اروپا و جاهای دیگر آمده است همان دغدغه را دارد. ماهیت این رویکرد هنوز زنده است. یعنی آنچه که در کار جک نیکلسون در فیلم دیوانه از قفس پرید دیدید هنوز عینیت دارد. هنوز گروهی در جایی هستند و مایلند از پشت دیوارهای آن آسایشگاه روانی و به قول عوام دیوانهخانه فرار کنند. این افراد از سوی جامعه آزاد جمعآوری و به این مکان منتقل شدهاند و در آنجا نگهداری میشوند. طبیعتاً بایستی در آنجا محبوس بمانند. پس این ژانر همچنان زنده است.
میتوانیم در ادبیات غرب و ادبیات عمومی جهان سه دسته زندان برشماریم. اولی زندانی است که دیگران رقم میزنند. کسی را میگیرند و پشت دیوارها نگه میدارند. آن شخص هر لحظه که بتواند فرار میکند. این زندان، "زندان سخت" نامیده میشود و زندانی است که دیگری رقم زده است. دومی زندان تشویقیـ تنبیهی است که زندان نیمه سخت است. این زندانی است که حکومتها میسازند. نه آن دیوار رسمی حکومت و دستگاه قضایی آن، بلکه فضای عمومی قوانین و مقررات حاکم و رایج و دستهای پیدا و پنهانی که در پشت حکومتها وجود دارد و احزاب، گروهها و عناصر اطلاعاتی و... آن را سامان و شکل میدهند.
سومی زندانی است که خود انسان برای خود میسازد. انسانها از تن و وجودشان برای خود زندان میسازند و از آن میگریزند. ویژگی سریال "فرار از زندان" این است که هر سه ویژگی را با هم دارد. یعنی در قسمت اول، فصل 1، فرار از یک زندان سخت است. زندان به همین معنی شناخته شده و رایج است. در این سریال زندانی در شیکاگو است که سعی میکنند از آن بگریزند.
در فصل دوم زندانی است که حکومت ساخته است. قوانین، مقررات و چهارچوبهایی است که امکان آن نیست که آنها در آمریکا بمانند. از این رو به کشور پاناما میگریزند. در مراحل آخر وقتی به آمریکا برمیگردند و وقایع را دنبال میکنند زندان خودشان موضوعیت دارد.
نوع زندان سوم مقوله مهمی است که باز در ادبیات ویژه انسان غربی جایگاه حائز اهمیتی دارد. شناخت و ادراک آن بسیار مهم است. در این نوع زندان، انسان تلاش میکند از خودش فرار کند. انسانی که سعی میکند ماهیت وجودی خودش را درنوردد و از خود بگریزد. این دیگر راه نجاتی ندارد. یعنی کسی که از زندانی که دیگری برایش رقم زده است میگریزد شکل خوبی دارد.
وقتی انسان از زندانی که حکومت با قوانین و مقررات برایش ایجاد میکند عبور و فرار میکند قابل فهم است، ولی وقتی انسان از خودش فرار میکند معلوم نیست که میخواهد به کدام مقصد و مبدأ بگریزد. در اینجا موضوعی به نام "خودکشی" مطرح میشود. خودکشی یک ژانر بسیار مهم در ادبیات نمایشی، رمان و مجموعههای نولها و داستانها در ادبیات غربی است. شما بارها در فیلمهای سینمایی مختلف دیدهاید که کسی بالای دیواری رفته و تصمیم گرفته است پایین بپرد و مردم میروند تا مانع او شوند. پلیس به او وعدههایی میدهد. روانکاو و روانشناس میآورند تا او را تسکین بدهد. احیاناً یک کشیش یا فرد مذهبی میآورند که او را تسلّی و دلداری بدهد. در این میان وعده و وعیدی مدّ نظر است. آن شخص توقعات و انتظاراتی دارد و آنها باید این توقعات و انتظارات را برآورده کنند تا او پایین بیاید. به هر حال این نوع خودکشی و فرار که فرار از خود است، اصطلاحاً "فرار نرم" نامیده میشود.
در فرار نرم در مقایسه با فرار نیمه سخت و سخت، ماهیت فرار ابعاد و جوانب دیگری دارد. پس تصویر استراتژیکی که در این دسته از فیلمها از بقا و مناسبات اجتماعی یک جامعه در ذهن ما میماند این است که افراد یا از خود یا از جامعهشان فرار میکنند. چه میشود که در جامعهای افراد از خودشان میگریزند و خودکشی میکنند؟ علت چیست که در جامعه ما در بعضی از استانها آمار خودکشی بالاست؟ چرا در مناسبات اجتماعی انسانی به جایی میرسد که بایستی خودکشی کند؟ چرا بعضی افراد از جامعه و کشورشان فرار میکنند؟ مناسبات، قوانین و مقررات آن جامعه را برای خود به مثابه یک زندان میبینند. چه میشود که بعضی افراد به زندان میافتند و زندانها در همه دنیا حجیم و گسترده میشود و عدهای از آن زندانها میگریزند؟ اساساً چرا افرادی نابهنجاریهایی را در برابر مقررات رسمی اعمال میکنند که لازم باشد به زندان بیفتند و حالا لازم باشد که از آنجا فرار کنند؟
این مقررات رسمی یک بار به صورت مقررات رسمی سخت و متصلب شناخته شده است و یک بار به صورت قوانین رایج کشور است و کسی نمیتواند در آن قواعد بماند. مثلاً شخصی از شوروی سوسیالیستی، نظام پیچیده و بسته کره شمالی یا از جایی مثل کوبا فرار میکند. شخصی برعکس از جامعه به اصطلاح آزادی مثل فرانسه، انگلیس، استرالیا یا جای دیگر فرار میکند. ماهیت و زمینه این فرارها چیست. هر پاسخی که شما به این موضوع بدهید یک انگاره استراتژیک محسوب میشود و اصل، مناسبات و تنازع بقا را برمیتابد.
پس وقتی ما با دغدغه یک سناریست، نویسنده، کارگردان و سینماگر مواجه میشویم که فیلمی در حوزه فرار میسازد، قصد دارد چه موضوعی را در جامعه خود مطرح کند. چه اتفاقی افتاده است. در واقع این کار ما به ازا دارد. این ما به ازاء خودکشیها و فرارهایی است که از زندانهای مختلف صورت میگیرد. همین طور خارج شدن افراد بسیاری از کشور خودشان است. افراد بسیاری از کشور خودشان خارج میشوند و به عنوان کسانی که یا پناهنده یا جابجا و منتقل میشوند تغییر هویت میدهند. سریال فرار از زندان به این دلیل حائز اهمیت است که هر سه ژانر مختلف فرار را در متن خود برتافته است.
نوع دیگری از این فرارها را میتوانیم در نمونههایی که در ادبیات معاصر دیدهاید "فرار از گولاک" برشماریم. گولاک زندان مخوف و معروفی در شمال کشور روسیه فعلی یا شوروی سابق است. این زندان در عصر استالین خیلی معروف شد. بسیاری از مخالفین را به آنجا منتقل میکردند. در سال 1980، بعد از اینکه المپیک مسکو برگزار شد. گفته شد (K.G.B) سرویس امنیتی شوروی در آن دوره زمینهسازی کرد و یک ورزشکار یا شخصی را از تیمهایی که به آنجا رفته بودند دستگیر کرد. به عبارتی برای او پاپوش درست کردند و او را دستگیر کردند. به بهانههای مختلف او را به گولاک منتقل کردند. کتاب گولاک که یادم هست آن زمان در ایران اصل آن کتاب ترجمه شد و فیلم سینمایی که غربیها برای آن ساختند ماجرای فراری بود که آن شخص از گولاک انجام داد و از مناطق بسیار برفگیر و صعبالعبوری خود را به اروپا رساند. سه چهار نفری که فرار میکنند وقتی در مسیر غذا گیرشان نمیآید زمانی که یکی از آنها از سرما مرد، مجبور میشوند او را بخورند تا زنده بمانند.
این صحنهها صحنههای خاصی است. صحنه معروفی که در فیلم پاپیون است، صحنهای است که در آن استیو مککوئین که در زندان از گرسنگی میمیرد به زحمت پای سوسکی را که رد میشود میگیرد و عامل بقای او خوردن آن سوسک است. تا آنجایی که شما در صحنهای از فیلم فرار از گولاک میبینید که انسانها برای آنکه زنده بمانند تا به مقصدی برسند همدیگر را میخورند.
همه این نکات یک خط تعلیق فرعی یا بستر تعلیق یا خط تعلیق اصلی در داستانها و فیلمها برای ما به وجود میآورد که مقوله مهم فرار است. پس یک چهارچوب کلی در این مسیر و درک و شناخت چنین موضوعی را داریم. من به اثر کنت مونت کریستو از الکساندر دوما درباره زندان معروف باستیل فرانسه اشاره کردم. همچنین به کاری که برترند کاستر در پرندهباز آلکاتراز انجام داده بود. این فیلم راجع به زندان معروف آلکاتراز بود. دیوانه از قفس پرید با بازی جک نیکلسون یک کار روانشناختی بود. فیلم فرار بزرگ با هنرمندی استیو مککوئین که در حوزه فرار نظامیهایی که اسیر میشوند بود، همگی راجع به مقوله فرار هستند.
میدانید در زمان جنگ وقتی نظامیها درس تاکتیکی یاد میگیرند، در زمان اسارتشان یک درس را فرا میگیرند. وقتی اسیر شدید به سه چیز اول به فرار، دوم به فرار و سوم به فرار فکر کنید. این اصل را در فیلم معروف استیو مککوئین یعنی فرار بزرگ میبینید. در مقابل آن فرار آلمانیها هم طراحی شده بود. آلمانیها خلبانی داشتند که هاردی کروکر هنرپیشه آلمانی نقش آن را بازی میکرد. این فیلم سیاه و سفید و قدیمی است. وقتی هواپیمایش در بمباران لندن در لندن سقوط کرد او را به همراه سایر اسرا به زندانی در کانادا منتقل میکنند. او سعی میکند از کانادا بگریزد. این فیلم هم جایگاه خاص خود را دارد.
فیلم پاپیون مربوط به ویلیام شایرر است و در آن استیو مککوئین و داستین هافمن بازی کرده بودند. فیلم معروف دیگر فرار از گولاک است. این دسته از فیلمها جایگاه خاص خودشان را دارند. فرار از یک مکان و محل مشخصی که ماهیت زندان را برمیتابد و البته زندان سخت است. اما وقتی ماهیت زندان خود انسان باشد، مسئله درونی و داخلی میشود. چهارچوبی که مبنای فلسفه دوره پست مدرن در این خصوص است و دغدغهای که وجود دارد گریختن است.
شما شخصی مثل میشل فوکو را ببینید. مهمترین کتاب میشل فوکو دو حوزه اصلی است. میشل فوکو یک تریلوژی یا کتاب سه گانه دارد که مناسبات جنسی انسان را مبنای معرفت شناسی قرار میدهد. همان طور که "فروید" مقوله جنسی و ابعاد سکشوال انسان را مبنای هستی انسان قرار میدهد و اگو، سوپر اگو و اید را از مناسبات جنسی انسان میچیند و آغاز میکند و جلو میآید. در مقایسه با آن میشل فوکو هم نگاه متفاوتی دارد. مهمترین کتاب او که یک کتاب سه گانه یا تریلوژی است، اصل نگاه به انسان را از مناسبات جنسی میگیرد.
فوکو دغدغه دیگری هم دارد که در کتاب " مراقبت و تنبیه" او آمده است. اصل پایههای فلسفی شخصی مثل میشل فوکو در نگاه چپ پست مدرن در فرانسه به این موضوع برمیگردد که زندان چه جایگاه، موقعیت و ویژگی دارد. اگر ما از این زاویه وارد شویم و چنین نگاهی داشته باشیم، نشان میدهد این دسته از فیلمها دارای چه ویژگی و جایگاهی هستند. وقتی که آرای میشل فوکو و امثالهم را در این زمینه میدیدم تقارنی بین آنچه که شما در "دیوانه از قفس پرید" از جک نیکلسون میبینید و نیاز انسان به اینکه از آن زندانی که زندانبانهایی با روپوش سفید دارد، بگریزد وجود دارد. این زندانبانها پزشکان، پرستارها و روانکاوان و افرادی هستند که وقتی میخواهند آنها را آرام کنند باتوم به سر زندانیها نمیزنند. شوکر استفاده نمیکنند. بلکه به آنها آمپول میزنند تا آرام و ساکت شود. آنچه که شما در این آسایشگاههای روانی میبینید این است که دغدغه یک سینماگر متقارن با دغدغهای است که شخص آقای میشل فوکو دارد. یعنی در یک شرایط فیلسوف جامعه با سناریست و کارگردان جامعه در یک سطح فکر میکند.
اگر دغدغه فیلسوفی مثل میشل فوکو در آن تریلوژی که مسائل جنسی را مبنا قرار میدهد این شد که انسان یک مسئله ذاتی و ماهیت وجودی بیشتر ندارد و آن هم برتافتن مناسبات جنسی اوست و این نگاه را جدی گرفتیم در این صورت زندان انسان هواهای نفس اوست. مسائل جنسی به حوزه نفسانی انسان برمیگردد. هرقدر به مناسبات جنسی بیشتر پرداخته شود بیشتر برای انسان زندان میسازد. بیشتر او را محصور و محدود میکند. وقتی این اتفاق بسط و گسترش مییابد چهارچوب دامنهداری پیدا میکند. در اینجا ما مراقبت و تنبیه را مبنا قرار میدهیم. فرار از این حوزه فرار ناممکنی است. نگاه فرویدی و ماهیت روانشناسی فروید، بعد هم نگاه میشل فوکو و ماهیت نگاه فوکویی بر بستر غرب مدرن این است که انسان دائماً در بستر فرار است. کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما، پاپیون اثر ویلیام شایرر با بازی استیو مککوئین و داستین هافمن، فرار از آلکاتراز و به خصوص پرندهباز آلکاتراز با بازی برترند کاستر، دیوانه از قفس پرید با هنرمندی جک نیکلسون و چهرههایی از این دست دائماً به فرار اشاره میکنند.
اگر این فرار از یک جای فیزیکی نباشد شخصی بالای پشت بام یا پلی میرود و از آنجا پایین میپرد. در این باره چه باید کرد؟ تصویری که یک سینماگر از این مناسبات اجتماعی ارائه میکند، مناسبات استراتژیک است. بقای جامعه مخدوش است. باید به این سئوال جواب بدهیم که چرا امروزه آمار خودکشی در جوامع مختلف حتی در جامعه خودمان نگران کننده است؟ چرا باید در یک جامعه زندانی زیاد باشد تا مقوله فرار از زندان مطرح شود؟ اگر قرار باشد شما به عنوان پزشک جامعه نخواهید مناسبات بقای تمدنی را تنظیم، رصد و ارزیابی کنید برای این فجایع چه پاسخی دارید؟ آنچه که بخشی از اهمیت و ارزش سریال "فرار از زندان" را مشخص میکند در این سه دسته فرار است؛
1- فرار از زندان سخت یعنی فرار از همین زندانهایی که میشناسید.
2- فرار از حکومت و جامعه. در فصل دوم این سریال وقتی از آمریکا فرار میکنند. مناسبات و روابط قدرت به گونهای چیده شده است که این افراد نمیتوانند در آمریکا بمانند.
3- مسئله فرار از خود است.
وقتی به فصل 3 و به خصوص فصل 4 میرسید، میبینید پدر و مادر مایکل اسکوفیلد (Michael Scofield) عضو یک کمپانی بودند و آن کمپانی همان حزب و گروه هیئت حاکمهای است که قدرت آن از رئیس جمهور آمریکا بالاتر است. میبینید مأمور اف.بی.آی، سی.آی.اِی و مأمور وزارت امنیت داخلی سه مأمور امنیتی از سه حوزه مختلف زندانیاند و این افراد فدا میشوند.
زندانبانها را میبینید. بلیک (Bellick) به عنوان مهمترین زندانبان که در سری اول میبینید این قدر جلوی اینها را میگیرد، وقتی بعداً کشته میشود به عنوان یک چهره شهید و فداکار تشییع جنازه میشود. این بسیار اهمیت دارد. در چنین ساز و کاری اهمیت سریال «فرار از زندان» را در این میدانیم که به تعبیر امروزی سه دسته زندان سخت، نیمه سخت و نرم را برای انسان رقم زده است. ماجرای این سریال طوری است که حدود ده یازده نفر فیلمنامه آن را نوشته و بیش از ده کارگردان آن را ساختهاند. اشکالی نیست. اشاره کردهام که سریالهای 24 و الیس (Alias) را هم سناریستها و کارگردانهای مختلف نوشته و کارگردانی کردهاند، اما واقعیت این است که فصلهای 2، 3 و 4 این سریال مشکلات عدیدهای دارد. فقط سری اول آن موفق بوده است.
سریهای 2، 3 و 4 آن ناموفق بوده و اشکالات جدیای بر آن وارد است. البته ما تمرکزمان را روی سری اول نمیگذاریم. این مکانیسم که اگر قرار باشد گروه سناریستها و گروه کارگردانها فیلم این چنینی را بسازند بایستی ملاحظات اصلی در آن مترصد شود. در این سریال داستان خیلی ساده است. من سری اول آن را میگویم. مردی در زندان به جرم قتل برادر معاون اول رئیس جمهور آمریکا منتظر اعدام است. این زندان در شیکاگو است. خانمی معاون اول رئیس جمهور آمریکاست. گفته شده که برادر این خانم توسط این مرد کشته شده است. در واقع صحنه سازی شده است تا نشان داده شود این مرد او را کشته است. این فرد یعنی لینکلن (Lincoln) که قاتل محسوب میشود برادری به نام مایکل اسکوفیلد دارد. مایکل اسکوفیلد صحنه سازی سرقت مسلحانهای را انجام میدهد تا او را در همان زندان شیکاگو بیندازند و از این طریق بتواند برادرش را نجات دهد. او با این قصد وارد این زندان میشود تا برادرش را نجات بدهد. از سوی دیگر همسر معاون رئیس جمهور و شبکه امنیتی موجود صحنه سازی قتل را هدایت کردهاند تا بتوانند برادر معاون اول رئیس جمهور را که در واقع کشته نشده است از دید عموم کنار ببرند و اعلام کنند که او کشته شده است تا بتوانند با این صحنه سازی شرایطی را رقم بزنند.
همینجا انتهای داستان را به شما میگویم. این خانم که معاون اول رئیس جمهور است با برادرش رابطه غیر اخلاقی و جنسی داشته است. این رابطه نمادی از مناسبات آلوده بیرون قدرت آنچه که در فیلم به عنوان کمپانی خوانده میشود و قدرت رسمی که در اینجا زن به عنوان نماد سرزمین و عقیده و حکومت کسی است که با او پیوند داشته است، میباشد. اینکه ما میگوییم پارتیبازی میکنند یعنی حزب بازی میکنند و روابط این چنینی دارند، این رابطه نامشروع استفاده غیر قانونی و نامشروع از مناسبات قدرت را تداعی میکند.
میدانید تنها راهی که این خانم بتواند برادرش را تبرئه کند این است که رئیس جمهور شود و از قدرت رئیس جمهور به عنوان حکم رسمی برای تبرئه کردن برادرش استفاده کند. تمام تلاش در سری اول این است که این خانم قدرت را به دست بیاورد.
بخش دیگر مربوط به آن فردی است که به زندان افتاده است و برادرش برای نجات او به زندان راه مییابد. یک گروه معاون اول رئیس جمهور و شبکه امنیتی او و یک گروه هم کمیسیون انرژی فدرال آمریکاست. کمیسیون انرژی فدرال آمریکا و شرکتی از سنت استیتمنت و دفتر اکوفیلا وجود دارد که اینها منافع انرژی و شرکتهای نفتی و اقتصاد آمریکا و تراستهای نفتی آمریکا را مبنا قرار میدهند که هر نوع صحنه سازی را صورت بدهند تا بتوانند لینکلن را حذف کنند.
از طرف دیگر دفتری به نام پروژه عدالت هم وجود دارد. گروهی هستند که به
دنبال عدالتاند. مثل جوانانی که در کشور خودمان تشکّلی به نام جنبش
مطالبه عدالت تشکیل دادهاند. دستشان به جایی بند نیست. بیانیه و شعاری
میدهند و در جایی تجمعی میکنند. پروژه عدالت هم گروهی وکیل هستند که دور
هم جمع میشوند و به عنوان پروژه عدالت افراد این چنینی را دنبال میکنند
که اعدام نشوند. این وکلا به همراه وکیل خانوادگی مایکل و لینکلن تلاش
میکنند او را نجات بدهند. در نهایت، "عدالت" آنها شکست میخورد.
سرویسهای امنیتی یعنی مأمورین سی.آی.اِی میآیند و آنها را میکشند،
دستگیر میکنند و در واقع از میدان بیرون میکنند. این بخش از سری اول
چهره سیاهی از اینکه در فضای غیر رسمی و عمومی تا چه حد میتوان تأثیرگذار
بود نشان میدهد و اینکه نمیشود از بیرون عدالت را محقق کرد. سیطره
دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی آمریکا را به مثابه الیس و 24 نشان میدهد.
لذا مایکل ایثار میکند. از آنجایی که شریک شرکتی بوده که در تعمیر و ساخت بخشی از این زندان دخیل بوده است خودش نقشه زندان را دارد. چون او هم جزو آن کارخانه و کمپانی بوده است که آن زندان را تعمیر کرده و ساختهاند. مایکل روی نقشه فرار متمرکز میشود و نقشه فرار را روی بدنش خالکوبی میکند و وارد زندان میشود و با صحنه سازی، فرار را رقم میزند و افراد را از آنجا بیرون میآورد.
بخشی که اشاره کردم که مایکل اسکوفیلد نقشه را روی بدنش خالکوبی میکند، میرود و اینها را از زندان بیرون میآورد همان "مُثُل افلاطون" است. اهمیت سری اول به یک دلیل است که توانسته است تمام قد مثل افلاطون را ارائه کند. در این باره افلاطون میگوید، ما در عالم هستی در انتهای غاری هستیم و روی صندلیهایی نشستیم که ته غار را میبینیم. از ابتدای غار نوری میآید و افرادی در حال عبورند. سایه و شبح حرکت آنها روی دیوار میافتد. آنچه که ما از عالم معنا و عالم وجود میبینیم همین سایههاست. شخصی بلند میشود و بیرون میرود. یعنی خود را آزاد میکند و بیرون میرود. در بیرون حقیقت را میبیند. واقعیت را درک میکند. برمیگردد بقیه را آزاد میکند و با خود بیرون میبرد. این روندی که در غار افلاطون یا مثل افلاطونی رقم خورده همانی است که ملاصدرا آن را به یک فلسفه تبدیل کرده است.
فلسفه حکمت متعالیه "اسفار اربعه" یا سفرهای چهارگانه؛ سفر
اول سفر از خلق به حق، یعنی از ته زندان به بیرون است. سفر دوم سفر در حق،
یعنی در نور، روشنایی و عالم آزاد است. سفر سوم سفر از حق به خلق، یعنی
دوباره به انتهای غار برمیگردد و سفر چهارم سفر با خلق به حق، یعنی اینها
را آزاد میکند و با خود بیرون میبرد.
آنچه که شما مقوله نگاه افلاطون در مثل افلاطونی میبینید و
جمعبندی آن، زمانی که منتج به مفهومی که 2100 سال بعد، فلسفه ملاصدرا را
در اسفار اربعه ملاصدرا رقم میزند، در سری اول این سریال در 23
قسمت به بهترین کیفیت به تصویر در آمده است. این سریال 81 قسمتی است. فصل
1 و 2 آن هر کدام 22 قسمت است. سری 3 آن 13 و سری 4 آن 24 قسمت است که
مجموعاً 81 قسمت میشود.
اگر بخواهید فلسفه ملاصدرا یا افلاطون را ادراک کنید در فصل اول آن که 22 قسمت است این چشمانداز به شما داده خواهد شد. یعنی شخصی بیرون زندان است و با مناسبات زندان آشناست. خودش این زندان یا غار را طراحی کرده است. یک "منجی" و اسطوره است. انسانی است که دم مسیحایی دارد. داخل زندان میشود. ترتیباتی را اتخاذ میکند که افراد را نجات میدهد. گزینش نمیکند. فاسدترین افراد تا شاخصترین آنها را که برادرش بوده و هدف هم نجات برادرش بوده است، همه را بیرون میآورد.
"سارا" یک اسم عبری است. دکتر سارا (Dr. sara tancredi) در زندان پزشک زندان است و با مایکل اسکوفیلد آشنا میشود و در نهایت در سری 4 با او ازدواج میکند و بچهدار میشوند. سارا معتاد است و خودکشی میکند. یکی از کسانی که نوع سوم فرار را در این فیلم به خوبی نشان میدهد دکتر سارا است. فضایی که در این فیلم میبینید، همه اینها هستند. سارا به عنوان مادر است یعنی ما "هاجر" و سارا را داریم. در ادیان ابراهیمی "اسماعیل" و "اسحاق" را میبینیم. اسلام از "اسماعیلیون" است و یهود و مسیحیت از "اسحاقیون" هستند. استمرار حرکت مسلمانها به هاجر و یهود و مسیحیت به ساره برمیگردد. هاجر مادر ادیان ابراهیمی از این حیث که اسماعیل فرزند اوست. در اینجا سارا در زمینه سازی برای فرار اینها نقش بسیار مهمی دارد.
یکی از کسانی که در این فیلم ایفای نقش کرده است به نام آبروزی (Abruzzi)، یکی از سردستههای گروههای مافیایی است. این همان کسی است که در فیلم معروف ترنس مدرن «کنستانتین» در حالی که کیانو ریوز به عنوان چهره اصلی بازی میکرد، نقش امام زمان شیطان را ایفا میکرد. یعنی شیطان زمان که میآید همان کسی که شما تحت عنوان لوسیفر در فیلم معروف «کنستانتین» میشناسید، پیش زمینهای که در ذهن همه هست اوست. حالا آن کسی که در آنجا لوسیفر و خود شیطان است، در اینجا سردسته بسیاری از وقایع در داخل زندان است که جایگاه خاص خود را دارد.
چهره مخوف و بسیار خاصی این گروه تیبگ (T-Bag) است. او در اثر مجامعت جنسی پدرش با عمه عقب افتادهاش، متولد شده است. تیبگ در تمام فصلهای این سریال چهره شاخصی است. کسی است که در نهایت بعد از این فرار و وقتی به زندان سونا در پاناما میروند و دوباره به آمریکا برمیگردند، همه جا حاکم است. یعنی به سادگی صحنه را در زندان شیکاگو به دست میگیرد. فساد اخلاقی و مناسبات همجنسبازیاش در آنجا در اوج است. شخصی است که کتاب مقدس را از حفظ است. یک زنازاده و حاصل زنای با محارم است. شخصی است که در زندان سونا در پاناما روش سوسیالیستی حاکم بر زندان را کنار میگذارد. با بذل و بخشش پول اختیار همه را به دست میگیرد و زندان را حاکم میشود. در نهایت در سری 4 دوباره او را به آمریکا برمیگردانند.
مناسباتی که صحنههای فیلم را واقعی نشان میدهد این است که همه گونهها هستند. سینمای ما نمیتواند چنین کاری کند. سینمای ما در نمایش چهره انسانهای پلید یکسری آدم زمخت با بینیهای پخ شده، چشمهای پف کرده، لپها و سبیلهای درشت را نشان میدهد. یعنی افراد بسیار قطبیاند. یعنی از صفر تا صد، صد نوع شخصیت را باید بچینید تا واقعیت جامعه باشد. سینما، تلویزیون و ادبیات ما چنین کاری را نمیکند. این خصوصاً برای دوستان جوانی که به سینما و ادبیات علاقمندند یک درس است. در جمعی که شما در زندان سونا در پاناما یا در سری اول در زندانی در شیکاگو، تنوع این کاراکترها با مسائل شخصیشان و شخصیتپردازی بسیار حرفهای در سری اول میبینید و متوجه میشوید که مایکل اسکوفیلد مایل نیست همه را بیرون ببرد، اما واقعیت اینکه در این فضای غار افلاطونی، مثل افلاطونی وقتی به سمت خلق آمد باید همه را به سمت نور، نجات و حق ببرد، اتفاق زیبایی است که در این فیلم میافتد. آلودهترین افراد تا سالمترینشان را منتقل میکند.
فصل اول که اشاره کردم مهمترین فصل این سریال است فرازهای مهمی دارد که عیناً میخوانم. در قسمت اول آن دکتر سارا میگوید: "من عقیده دارم آدم باید بخشی از راهحل باشد نه صورت مسئله" مایکل به او میگوید: "همیشه جزئی از تغییراتی باش که میخواهی در دنیا ببینی" به این جمله خوب دقت کنید که چقدر از نظر فلسفی مهم است. یعنی دوست داری دنیا تغییر کند، ولی کنار مینشینی و آرزو میکنی که تغییر کند. بعضیها هستند که منتظرند حضرت مهدی(عج) ظهور کند. این گونه افراد میگویند کنار بنشینیم تا ظهور کند. به این افراد "حجتیه" میگویند. یعنی کسانی که میخواهند تغییری رخ بدهد، اما نمیخواهند در آن تغییر باشند. این ترجمان فلسفی همان آیه است که میفرماید: "إنّ الله لایغیر ما بقوم حتی یغیر ما بأنفسهم" تا شما در نفستان تغییری ایجاد نکنید تغییری در آن جامعه و قوم به وجود نمیآید.
در ادامه سارا میگوید: "این جمله مال من است!" مایکل به او میگوید: "فکر میکردم مال گاندی است" سارا میگوید: "جمله "به من اعتماد کن" هیچ ارزشی در دیوارهای این زندان ندارد". به
انگارهای که در 24 و اِ.بی.اس دیدید برگردیم. یعنی فقدان اعتماد، فقدان
اعتماد و فقدان اعتماد. پیامی که دائماً فیلمهای آمریکایی دیکته میکنند.
وقتی برادر مایکل، لینکلن را به جرم اینکه برادر معاون اول رئیس جمهور را
کشته است به زندان آوردند تا اعدام کنند، همسرش که الان با شخص دیگری
زندگی میکند پسری دارد که از لینکلن است و حاصل یک رابطه نامشروع بوده
است. این موضوع خیلی مهم است. شما در سریال 24 روابط خیلی از افراد را
نامشروع میبینید که زنازاده هستند. همین طور در الیس (Alias)، لاست و
بسیاری از این سریالها به صراحت روی زنازاده بودن افراد تأکید میشود. در
این سریال هم وقتی سوابق و زندگی کاراکترهای مختلف را میگوید روی این
موضوع که زنازاده هستند تأکید میکند.
در اندیشه اسلامی مفهومی به نام "صله رحم" داریم. اصالت، سلامت و پاکی رحم اساس سلامت تمدن است. وقتی میگوییم دانش پزشکی دانش سلامت انسان و دانش استراتژی دانش سلامت جامعه و تمدن است، زمانی جامعه و تمدن سالم است که رحمهای جامعه پاک باشد و رستنگاه و خاستگاه افراد که همان رحمهاست سلامت و پاک باشد. یعنی بعد مادی آنها از جای سالم و پاکی نشأت گرفته باشد. پیامی که سریالهای متعدد دوره اخیر غرب و فیلمهای سینمایی دوره جدیدشان دارد به شدت این موضوع را مورد هجوم قرار داده و کوبیدهاند و دراین باره صراحت دارند. مثلاً در این سریال صریحاً اعلام میکند که تی-بگ حاصل مجامعت جنسی پدرش با عمه عقب افتادهاش است. با توجه به اینکه تی-بگ حاصل چنین مناسبات غیر اخلاقی و نامشروع بوده است، اگر در جامعهای ضریب تعداد افراد زنازاده آن بالا باشد چه خواهد شد.
طبق آمار رسمی بیش از 50 درصد فرزندانی که در غرب متولد میشوند مشخص نیست پدرانشان کیستند. این رقم از پنجاه و سه چهار درصد تا نود و دو سه درصد مشکوک است. واقعیت این است که این هرج و مرج و انقلاب جنسی که از دهه 60 میلادی در آمریکا شروع شد و اروپا را درنوردید و یکباره در حال نابود کردن جهان است، در حال برجسته کردن مفهومی به نام "زنازادگی تمدن" است. به راحتی قبح این مسئله در چنین فیلمهایی در حال شکسته شدن است. افراد با هشتاد قسمت، صد قسمت و بعضی سریالها چهارصد قسمت و کاراکترهای آنها زندگی میکنند. دائماً این موضوع در ذهن افراد مینشیند. با توجه به این پیش زمینه که میدانند فلان کاراکتر زنازاده است و مشکل دارد. در همه سریالها هم این مسئله وجود دارد. وقتی لینکلن در زندان منتظر اعدام بود همسرش زمانی که برای ملاقات میآید پسرش را هم به زندان میآورد تا اگر در آینده لینکلن اعدام شد، پسرش پدرش را دیده باشد. این پسر حاصل یک رابطه نامشروع جنسی است.
بارها گفتهام دیهگو مارادونا فوتبالیست معروف آرژانتینی موقعی که میخواست با همسرش ازدواج کند و همه رؤسای جمهور، نخست وزیرها و پادشاهها در مراسم ازدواج او شرکت کردند از همسرش دو پسر داشت. بعضیها به شوخی می گویند، ازدواج پدر و مادرشان در خاطرشان هست، بچههای دیهگو مارادونا ازدواج پدر و مادرشان در خاطرشان بود. این اصطلاحی از فلسفه خانواده در غرب به معنی "همباشی" است. یعنی مدتی با هم دوست پسر دوست دختر بودند. از همدیگر بچه هم داشتهاند و حالا تصمیم گرفتهاند ازدواج کنند.
در این قسمت لینکلن برادر مایکل به پسرش میگوید: "نمیخواهم مرا دوست داشته باشی. خودت را دوست داشته باش. تا یک ماه دیگر من مردهام" چون مرا اعدام میکنند. بهتر است خودت را دوست داشته باشی. تو که از من نفرت داری نمیخواهم مرا دوست داشته باشی، ولی سعی کن لااقل خودت را دوست داشته باشی. جواب پسرش این است: "همین حالا هم تو برای من مردی!" اگر این اتفاق در جوامع افتاد که برای یک نوجوان پدر و مادرش مرده تلقی شوند، مفهومی که معصومینعلیهمالسلام به عنوان صله رحم بر آن تأکید میکنند دیگر موضوعیت ندارد.
وقتی پدر و مادر مرده هستند و در زندگی دیده نمیشوند، این تمدن منقطع میشود. حالا هر قدر تکنولوژی، سینما، به فضا رفتن، بمب اتمی و همه چیز آن چشم همه را کور کند یکباره فرو میریزد. مگر تمدن "رم" این گونه نبود. مگر آنچه که در مصر ساخته شد. اهرام ثلاثه که چهار پنج هزار سال همچنان پا بر جا مانده است. در حالی که همین ساختمان را که شما میبینید باید پنجاه سال دیگر خراب کرد. صد مهندس و معمار از دانشگاه فارغالتحصیل شدند تا بتوانند این ساختمان را بسازند. چه کسی باور میکند جادوگران دوره فرعون آن اهرام را ساختهاند که چهار هزار سال است که پا بر جا مانده است. آن تمدنها پاشیدند. آن عظمتی که شما در تخت جمشید شیراز، آکروپولیس یونان و دیوار چین میبینید، تمدن کنونی غرب هم مانند اینها میپاشد. چرا؟ چون این مناسبات در آنها وجود ندارد.
یکی از دوستان آبروزی، چهرهای که در زندان برای خود مافیا دارد و سرکرده زندانیان خدماتی است، به آبروزی میگوید: "چرا مایکل را استخدام کردی؟" وقتی مایکل کاری کرد که در زندان بیفتد آبروزی او را استخدام کرد تا در کارهای خدماتی به او کمک کند. آبروزی در جواب میگوید: "دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر" این جواب بسیار مهم است و یک دکترین در اندیشه ماکیاولیسم است. آنجایی که گفته میشود هدف وسیله را توجیه میکند عمده تمرکز در چنین نگاههایی است.
مایکل به برادرش که در زندان است میگوید: "من تو را از اینجا بیرون میبرم" لینکلن میگوید: "این غیر ممکن است" پاسخ مایکل این است: "نه در صورتی که تو اینجا را طراحی کرده باشی" منظورش این است که این غیر ممکن بود اگر من اینجا را طراحی نکرده باشم، اما من خودم اینجا را طراحی کردهام. مبتنی بر مثل افلاطون نقشه زندان را بر بدنش خالکوبی کرده است و بر اساس آن نقشه راههای فرار از زندان حتی راههای فرار از خاک آمریکا را تنظیم کرده است. یکی از نکات مهم فیلم مقوله "ترس" است. این مقوله را از میشل فوکو گرفته است. دکتر سارا ترسیدن در زندان را علامت و نشانه انسان بودن میداند. دکتر سارا به مایکل میگوید: "همین که تو میترسی نشان میدهد که هنوز انسانی" مایکل به او میگوید: "نوجوان که بودم. تصور میکردم داخل کمد یک هیولاست. برادرم به من گفت کافی است بروی و در را باز کنی و با او مواجه شوی. میبینی که آنجا خالی است. در آنجا اصلاً هیولایی نیست. بلکه ترس است. پس در را باز کن و ترس را کنار بگذار" پاسخ سارا بسیار تکان دهنده است. او میگوید: "اما اینجا زندان است؛ یک در را که باز کنی، پشت آن هزاران در دیگر است که پشت هر یک از آنها واقعاً یک هیولا ایستاده است"، اصل نگاه به ترس موضوعی است که در سری 3 و 4 الکس (Alex)، مأمور اف.بی.آی آن را تشریح میکند که اساساً چنین گزارهای چه ماهیت، جوانب و ابعادی دارد. مقوله ترس یکی از مؤلفههای اصلی این فیلم است.
در سری دوم، وقتی مایکل اسکوفیلد و گروهش از زندان فرار میکنند و به کشور پاناما میروند. الکس مأمور اف.بی.آی به دنبال مایکل اسکوفیلد میرود. قضیه فرار آنها به این صورت است؛ آن خانم که معاون اول رئیس جمهور بود بعد از آنکه رئیس جمهور را کنار گذاشتند کفیل ریاست جمهوری شد. برادرش هم متهم است و شخصی را هم دستگیر کردند و به زندان انداختهاند تا اعدام کنند تا قضیه برادرش فیصله یابد، مشکل انرژی آمریکا مطرح است که این کمپانی که همان سرویسهای اطلاعاتی و مقوله احزاب هستند، تصمیم گرفتند رئیس جمهور باید این کار را بکند.
مایکل اسکوفیلد بالاخره رئیس جمهور را میبیند و به او میگوید: "خانم رئیس جمهور! ما میدانیم که برادرت زنده است و تو پاپوش درست کردهای" و او را مجاب میکند که اعلام برائت و تبرئه کند، اما اتفاقی که میافتد این است که متوجه میشود در قدرت بالاتر از رئیس جمهور آمریکا هم قدرتی است که اجازه نمیدهد. آنجاست که تنها راهی که برای گروه مایکل اسکوفیلد، برادرش و آن افرادی که با او از زندان فرار کردهاند باقی میماند این است که از خاک آمریکا بگریزند.
بنابراین اولی فرار از یک زندان فیزیکی یعنی زندان سخت، دومی از قوانین و مقررات و سیطره غیر رسمی است که در آمریکا حاکم است. به این ترتیب آنها به کشور پاناما فرار میکنند. الکس مأمور اف.بی.آی به دنبال آنها میرود تا آنها را پیدا کند و از بین ببرد.
در سری اول چهرهای به نام کلرمن (Kellerman) میبینیم. او مأمور سی.آی.اِی دستیار امنیتی همان خانمی است که معاون اول رئیس جمهور است. کسی را که میخواهند از سر راه بردارند آن خانم معاون اول به کلرمن اطلاع میداد و او هم بیسر و صدا آن شخص را میکشت. کلرمن در چنین قضایایی دخیل بود. بعد از اینکه این خانم رئیس جمهور میشود، کلرمن را کنار میگذارد. کلرمن چون نادیده گرفته شد دو بار دست به خودکشی زد. در اینجا به فرار نرم توجه میکنیم که انسان از خود میگریزد.
همان طور که اشاره کردم سه نوع فرار داشتیم: 1) فرار از زندان. 2) فرار از قوانین و مقررات حکومتی و تمدن. 3) فرار از خود. کلرمن در فرار از خود تصمیم میگیرد دو بار خودکشی کند. او تفنگ را به سمت خود میگیرد ولی گلوله گیر میکند. در این میان احساس میکند که یک کار نیمه تمام دارد. حالا که خانم معاون اول رئیس جمهور رئیس جمهور شده و به قدرت رسیده و او را کنار گذاشته است، کلرمن از این موضوع بسیار ناراحت است. به همین دلیل در دادگاه به عنوان شاهد دکتر سارا حاضر میشود و به نفع او شهادت میدهد.
میدانید که در سری اول، دکتر سارا به فرار این گروه کمک کرد، ولی در انتهای فیلم دارو مصرف کرد خودکشی کرد. بعد هم به جرم همکاری، قتل و مواردی از این دست او را محاکمه کردند. کلرمن در این قضایا شرکت میکند و در دادگاه به نفع این خانم شهادت میدهد تا تبرئه شود. بعد مثل الکس مأمور اف.بی.آی که دنبال مایکل و گروه او رفته است، دنبال آنها میرود تا بتواند به آنها دسترسی پیدا کند. در آنجا با الکس روبرو میشود و در لحظه آخر الکس را با گلوله از پا در میآورد و او را حذف میکند.
مایکل و افراد همراه با او به پاناما میروند و در محلی به نام سونا زندانی میشوند. در سری سوم تمرکز روی زندان سوناست. این زندان نوعی جامعه سوسیالیستی است. آنچه که تداعی میشود، "گوانتانامو"ست. در این سلسله زندانها اگر باستیل روزی تاریخساز بود و الکساندر دوما، ویکتور هوگو و دیگران آن را جاودانه کردند، اگر زندان آلکاتراز را برترند کاستر و دیگران جاودانه کردند، زندان گوانتانامو در تاریخ بشری، زندانی چند ملیتی با جوانب خاص خودش شد. سونا در واقع همان زندان گوانتاناموست. البته به جای آنکه در کنار کوبا باشد، سونا بر وزن کوبا، در پاناماست. پاناما هم نزدیک آنجا و در حوزه کشورهای کارائیب و در آمریکای مرکزی است. در این فیلم چهرهای به نام ژنرال است که نفر اصلی است. او بزرگ کمپانی است. در فیلم الیس (Alias) مفهومی به نام "اتحادیه" داشتیم. اتحادیه همانی بود که ده دوازده نفر دور هم جمع میشدند و تصمیم میگرفتند جهان را چگونه اداره کنند. در حال حاضر هم کمیتههای متعددی برای اداره جهان وجود دارد. مثل کمیته سیصد، باشگاه رم و چهرههایی که اخیراً میشناسید و میشنوید و مطرح شدهاند. رده ژنرال از رئیس جمهور آمریکا بالاتر است و چهره اصلی کمپانی است. اینها برنامهای میریزند تا جیمز وسلر را از زندان سونا که یک جامعه سوسیالیستی است فراری دهند.
ادامه دارد...