اقتصاد، مصرفگرایی و سبک زندگی (4)
دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۰۵:۱۹ ق.ظ
گروه جنگ نرم مشرق؛ در سه قسمت قبلی این گزارش با چگونگی اشاعه نظریات فروید در دههی 50 میلادی توسط دخترش آنا فروید و خواهر زادهاش ادوارد برنایز آشنا شدیم.برای مطالعه دو قسمت قبلی با عنوان چه کسی مصرف گرایی را در جهان گسترش داد و چگونه مصرف کننده استثمار می شود از وسوسه مردم به خرید تا مصرف کننده سالاری کلیک کنید.
در این قسمت که به عنوان آخرین قسمت از بررسی تاریخ و سبک مصرف در غرب میباشد خواهیم دید که ایدههای زیگموند فروید و متعاقبینش در امر تجارت و مصرف، چگونه مردان سیاست را هم وارد این عرصه کرده است تا با مدیریت تجارت و مصرف مردم خود دوباره به قدرت برسند. این افراد معتقد بودهاند که احساسی بهتر و یک دموکراسی قویتر را جایگزین خواهند کرد.
داستان از جایی شروع میشود که ادوارد برنایز خواهرزادهی فروید، مجذوب تئوریهای داییاش در رابطه با نیروهای غریزی و سرکوبشده بشر میشود و به شرکتهای بزرگ یاد میدهد که چگونه با مرتبط کردن محصولات خود به نیازهای ارضا نشدهی مشتریان، به سودهای کلان دست یابند.
در دههی 1980 نظریات برنایز بسیار پختهتر شدند تا حدی که شرکتهایی جهت مطالعهی امیال درونی مصرفکنندگان به وجود آمده بود که کارشان مانند روانشناسان بود. روانشناسان در این روش از یک «گروه کانون» استفاده میکنند که در آن بیمار، از احساسات و نیازهای خود میگوید. در این شرکتها هم مصرفکننده از خواستها و نیازهای درونیاش میگوید و هم، اطلاعات بعدا در جهت ساخت کالاهایی نزدیکتر به احساسات مشتریان به کار گرفته میشدند. در همین هنگام ادوارد برنایز که نزدیک به 100 سال سن داشت به عنوان پدر علم روابط عمومی به جهانیان معرفی شد.
نظریات و اندیشههای برنایز فقط در آمریکا محصور نبودند بلکه در انگلستان هم کارایی خود را به اثبات رسانده بودند. در انگلیس، نظم حاکم علاقهای به تلاش برای خشنود کردن و ارضای گروهها و تودهها نداشت. این عقیده توسط مسئولینی که بیبیسی را اداره میکردند شکل گرفته بود. حتی در اواخر دههی 60، به برنامههای محبوب این شبکه تلوزیونی به عنوان طعمه نگاه میشد. کار اصلی آنها این بود که مردم را به دیدن برنامههایی تحریک کنند که نخبگان جامعه تشخیص میدادند برایشان خوب است؛ و تحقیقات بازار هم این موضوع را ثابت کرد. افراد توسط محققان بازار مورد ارزیابی قرار گرفته و با توجه به سطح اجتماعیشان به ردههای A، C2، D و E طبقهبندی میشدند.
این عقیده که باید از احساس و نیاز مردم مطلع شد و آنها را برطرف کرد، از طرف نظام حاکم چیز عجیب و غریبی بود و با نظر آنان که خودشان صلاح مردم را میدانند در تضاد بود.
در رکود اقتصادی دههی 70 انگلستان، بسیاری از مردم قدرت خرید خود را از دست دادند و تبلیغاتچیها به شرکتها تجاری اثبات کردند که تنها راه ادامهی حیات استفاده از نوع موثرتری از تبلیغات است چرا که عوامل مهم روانشناختی بسیار بر میزان انگیزهی خرید تاثیر دارند. در ادامه، گروههای تبلیغاتی شروع به استخدام آمریکاییان برای راهاندازی «گروههای کانون» با زنان خانهدار انگلیسی کردند.
در همین هنگام یک زن سیاستمدار پیدا شد که معتقد بود به جای کنترل مردم باید آنها را آزاد گذاشت تا کانون مرکزی جامعه باشند.
بسیار مهم است که در نظر داشته باشید که این گفتههای خانم تاچر تا حد زیادی با اقتصاد فریدمنی و دکترین شوک او درآمیخته است و متاسفانه در این متن به دلیل تفاوت ساختاری، امکان توضیحش نیست.
تاچر به دنبال ارضای احساسات میلیونها نفر به وسیلهی بازار آزاد بود. این باور او موتور محرک احیای انگلستان در حال تخریب اقتصادی بود. با پیروزی او صنعت تبلیغات و بازاریابی به شدت پیشرفت کرد. گروههای کانون برای رسیدن به اهداف خود مرکز استفاده از جدیدترین و عمیقترین روشهای روانکاوانه قرار گرفتند. از اینکه فیلم زیر دارای تصاویری زشت و کلماتی خارج از حیای اسلامی ایرانی است پوزش میطلبیم اما دیدن این قطعه فیلم بسیار در فهم موضوع موثر است.
در اثر این تحقیق، بازاریابها مدل جدیدی از فردگرایی را در میان کسانی که برای اولین بار در سال 1979 به محافظهکاران رای داده بودند، کشف کردند. اینها کسانی بودند که میخواستند بخشی از طبقهی اجتماعی باشند اما هویت شخصی خود را نیز بروز دهند و در نتیجهی چنین تفکری محصولاتی را نیز برای خرید انتخاب میکردند.
بازار هم به خوبی پاسخ این فردگرایی جدید را داد و در مدت کوتاهی یکی از نیروهای انگیزشی اصلی برای رشد ناگهانی مصرفکنندگی در انگلیس شد. صاحبان صنایع با استفاده از دادههایی که گروه کانون در اختیارشان میگذاشت، سطوح جدیدی از محصولات را ایجاد کردند که به مردم این اجازه را می داد تا شخصیت منحصر به فرد خود را بروز دهند. تجارت نیز مردم را مجددا طبقهبندی کرد. اما آنها دیگر نه بر اساس سطوح اجتماعی بلکه با توجه به نیازهای روانشناختی درونشان طبقهبندی شدند. این عمل در روزنامهها و مجلات توسط یک متخصص روابط عمومی انجام شد. این شخص کسی نبود جز «متیو فروید» که عضو پارلمان لیبرال بود.
فرویدیها و روابط عمومیها دریافته بودند که باید از افراد مشهور خود به عنوان اهرمهایی جهت نفوذ تبلیغاتشان در سرفصلهای مهم روزنامهها استفاده کنند. به روزنامهها اجازهی مصاحبه با افراد مشهور داده میشد به شرط آنکه آنها محصولات کمپانیهای تحت مشاورهی متیو فروید را تبلیغ کنند.
این کار از نظر روزنامهنگاران سنتی عملی غیراخلاقی بود، اما از نظر افرادی چون «رابرت مورداک» مشهور صاحب امتیاز روزنامههای تایمز و سان که از حامیان اصلی خانم تاچر نیز بود، کاری بود که به دموکراسی و توجه به تودههای مردم نزدیکتر مینمود.
تا اواخر دهه 80 تاچر و طرفدارانش آرزوهای شخصی افراد را به بطن جامعه آوردند و همانطور که در شمارهی قبل دیدیم روند این کار مانند همان صورتی بود که در آمریکا توسط ریگان انجام می شد. هر دو سیاستمدار، تجارت را تشویق میکردند تا نقش برآورده کردن نیازهای مردم را به عهده بگیرند. از نظر ریگان و تاچر این مدل برتری از دموکراسی و رضایت بود.
اما از نظر مخالفین آنان در احزاب چپ، اینها از خودخواهانهترین جنبههای طبیعی بشر استفاده میکردند. به نظر چپیها باید مردم را متقاعد کرد که دارای علایق مشترکی با دیگران هستند تا بتوانند ورای احساسات و ترسهای شخصیشان رشد کنند. اما چندین سال در انتخابات شکست خوردند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که اگر بخواهند پیروز میدان باشند باید در فردگرایی نوین حرفی برای گفتن داشته باشند. پس شخصی به نام پیتر گولد به کمکشان آمد و بر خلاف میلش به ایشان یاد داد که چگونه پیروز شوند البته با کمک گروه کانون. او با این عمل به همان دادههای حزب محافظهکار دست پیدا کرد. اما رهبران حزب کارگر از راهنماییهای او پیروی نکرده و در نهایت شکست خوردند. حتی بعد از انتخابات باز هم به دستآوردهای پیتر گولد توجه نشد و او انگلستان را به مقصد شرکت در برنامههای انتخاباتی بیل کلینتون ترک کرد. با کمکهای گولد کلینتون به ریاست جمهوری انتخاب شد.
اما از آنجا که کلینتون یا شعار بالاتر نبردن مالیاتها بر سر کار آمده بود دچار کمبود 300 بیلیون دلاری بودجه شد؛ وضع اقتصادی رو به افول گذاشت و محبوبیت شخصیاش کاهش یافت. در نتیجه احتمال پیروزی در دورهی بعدی انتخابات را پایین دید. وی برای حل این مشکل به سراغ «دیک موریس» که متخصص برنامهریزی سیاسی بود رفت و او برای مرتفع کردن اشکالات محبوبیت کلینتون باز هم به سراغ مدل کانون رفت.
موریس به کلینتون گفت که او باید بسیاری از سیاستها را تغییر دهد و به او گوشزد کرد که امروزه رایدهنگانی که مدام تغییر عقیده میدهند الان مثل یک مصرفکنندهی واقعی فکر و رفتار میکنند و تنها راه پیروزی، تغییر ایدئولوژی از سیاست به تجارت است. او گفت که کلینتون باید امیال و آروزهای آنان را بشناسد و قول دهد که آنان را حمایت میکند. اگر او از قوانین مصرفکننده استفاده کند مصرفکننده هم پیرو او خواهد شد.
او به یکی از مهمترین مراکز بازاریابی کشور رفت و در آنجا یک نظرسنجی گسترده با حضور میلیونها نفر انجام داد. او در این نظرسنجی به دنبال این بود که بفهمد چگونه باید مصرفکنندگانی را که مدام نظر خود را تغییر میدهند بیابد. درواقع یافتهها بر این اساس بود که گروهی که نظر خود را تغییر میدهند دارای ویژگی مشخصی هستند. تیم کلینتون با استفاده از این نظرسنجی توانست مردم را طبقهبندی کرده و نامهایی مانند زبدهها، پاسیوها یا کلاهها و لباس بلندها به ایشان داده بودند. در نتیجه تیم میبایست راههایی را شناسایی میکرد که از طریق آن افراد را در سبک زندگی خودشان شاد و راضی نگاه دارند. درست همانطور که تجارت فهمید باید با محصولات چه کند. دیک موریس نام این سیاست را «سیاستهای سوراخ ریز» گذاشت. جزئیات دقیقی از زندگی شخصی افراد و دلمشغولیهای شخصی آنان که سیاست هرگز در موردش فکر نکرده و متوجهش نشده بود، اما حالا تبدیل به کلید کسب قدرت شده بود. در نهایت دیک موریس و تیمش پیروز میدان شدند.
این رضایت و شادی از طریق ارضای «خود» به طور همزمان در انگلستان هم در حال وقوع بود. در سال 1994 «تونی بلر»، رهبر حزب کارگر شد و این بار از سیاستهای گروههای کانون پیروی کرد. او رهبری این گروههای کانون را به فیلیپ گولد س÷رد کسی که پیروزی بلر بدون حمایتهای او غیرممکن بود.
این کار آنان کپی کاملی از عملیات روانی بود که در ایالات متحده انجام شده بود:
در آمریکا حزب کارگر مجبور شده بود از سیاستهایی که به نفع رایدهنگان شناور(افراد دو دل) نبود صرف نظر کنند؛ حتی اگر به معنی فدا کردن اصول مهم حزب میبود. ماده 4 اساسنامهی حزب مبنی بر تعهد به کنترل عمومی صنعت (مبنی بر اقتصاد کینزی) حذف شد. هدف مادهی 4 این بود که با استفاده از قدرت جمعی مردم طمع بی حد و مرز تجارت را مورد اعتراض قرار دهد. اما حالا تونی بلر با رایدهندگان سرنوشتسازی روبرو شده بود که دیگر خود را افراد بهرهبردار از بازار آزاد نمیدانستند بلکه آنها خود را افراد مصرفکنندهای میدانستند که به واسطهی آنچه تجارت به ایشان داده بود، راضی بوده و هویت پیدا کرده بودند. مادهی4 جدید متعهد شد که نه تنها بازار آزاد را کنترل نکند بلکه اجازه دهد رونق بگیرد. در اینجا بخشی از تبلیغات تلوزیونی حزب کارگر انگلستان را میبینید:
در سال 1939 ادوارد برنایز خواهرزادهی فروید چشماندازی از آینده ارائه داد که در آن مصرفکنندگان سلطان هستند. این مسئله در نمایشگاهی در نیویورک مطرح شد و برنایز اسم آن را «دموکراسیتی» گذاشت. جامعهای که در آن نیازها و آرزوهای اشخاص در بازار آزاد شناخته و برطرف میشود.
این مدل دموکراسی بود که حزب کارگر جدید و دموکراتهای جدید ایالات متحده جهت دستیابی مجدد به قدرت به کار گرفته بودند. آنها از تکنیکهای پیشرفته به وسیلهی تجارت استفاده کردند تا تمایلات مصرفکنندگان را بشناسند و ادعای برنایز مبنی بر اینکه این بهترین نوع دموکراسی است را پذیرفتند. در واقع بازار جهانی بخش مفصلی پروپاگاندایی بود که برنایز برای مشتریان خود که کمپانیهای عظیم آمریکایی بودند طراحی کرده بود. برنایز شخصا باور نداشت که دموکراسی به خودی خود بتواند کاری از پیش ببرد. او عمیقا تحت تاثیر تئوریهای دایی خود دربارهی طبیعت انسان بود. فروید متعقد بود که اشخاص نه به وسیلهی افکار منطقی بلکه به وسیلهی آرزوها و احساسات اولیه و ناخودآگاه تحریک میشوند. برنایز متعقد بود خیلی خطرناک است که به تودههای مردم اجازه دهیم که کنترل زندگی خودشان را داشته باشند مصرف کنندهگرایی Consumerism راهی بود که از طریق آن، خیال باطل کنترل را در مردم ایجاد میکردند در حالی که یک نخبه، مسئولیت ادامهی مدیریت جامعه را بر عهده داشت.
چیزی که در همهی این تاریخچهی وحشتناک به شدت مهم مینماید شباهت و بسترسازی بسیار خوب آن برای ایجاد دکترین شوک اقتصادی و برپایی اقتصاد فریدمنی و بازار آزاد است.
دنیای غرب برای ایجاد سبک زندگی اقتصادی و اخذ سبک زندگی سیاسی و فرهنگی از دل آن به مدت 90 سال کار و تلاش کرده و اکنون در قلهای ایستاده است که به جرات میگویند لیبرال دموکراسی تنها ایدئولوژی حاکم بر کرهی خاکی است. اما آیا متفکران جمهوری اسلامی و آنانی که داعیهدار ولایتمداری در نهادهای مختلف کشور هستند، به این میزان کار و تلاش و برنامهریزی علمی و مبنایی در امر سبک زندگی اسلامی-ایرانی معتقدند؟ و یا میخواهند با چند کنفرانس و برنامهی تلوزیونی و برپایی جلسات متعدد در زمانی محدود به این مهم دست یابند؟
قطعا انجام چنین انقلابی در سبک زندگی انسان ایرانی نیازمند سالهای سال تحقیق و آزمون و خطاست و مهمتر از آن نیازمند این پیشفرض اساسی که راه سعادت انسان ایرانی با آنچه که در غرب موفقیت خوانده میشود متفاوت است. انسان ایرانی، انسانی است الهی و هدفی الهی دارد حال آنکه انسان غربی انسانیست با روحیات، باورها و خواستهای مادی به گونهای که سبک زندگی مورد علاقهاش نیز او را به همین هدف رهنمون میشود.
در شمارههای بعد نگاهی به اقتصاد و مصرف از نظر اسلام و مقایسهی تطبیقی آن با مدل اقتصاد آدام اسمیتی خواهیم داشت.
در این قسمت که به عنوان آخرین قسمت از بررسی تاریخ و سبک مصرف در غرب میباشد خواهیم دید که ایدههای زیگموند فروید و متعاقبینش در امر تجارت و مصرف، چگونه مردان سیاست را هم وارد این عرصه کرده است تا با مدیریت تجارت و مصرف مردم خود دوباره به قدرت برسند. این افراد معتقد بودهاند که احساسی بهتر و یک دموکراسی قویتر را جایگزین خواهند کرد.
داستان از جایی شروع میشود که ادوارد برنایز خواهرزادهی فروید، مجذوب تئوریهای داییاش در رابطه با نیروهای غریزی و سرکوبشده بشر میشود و به شرکتهای بزرگ یاد میدهد که چگونه با مرتبط کردن محصولات خود به نیازهای ارضا نشدهی مشتریان، به سودهای کلان دست یابند.
در دههی 1980 نظریات برنایز بسیار پختهتر شدند تا حدی که شرکتهایی جهت مطالعهی امیال درونی مصرفکنندگان به وجود آمده بود که کارشان مانند روانشناسان بود. روانشناسان در این روش از یک «گروه کانون» استفاده میکنند که در آن بیمار، از احساسات و نیازهای خود میگوید. در این شرکتها هم مصرفکننده از خواستها و نیازهای درونیاش میگوید و هم، اطلاعات بعدا در جهت ساخت کالاهایی نزدیکتر به احساسات مشتریان به کار گرفته میشدند. در همین هنگام ادوارد برنایز که نزدیک به 100 سال سن داشت به عنوان پدر علم روابط عمومی به جهانیان معرفی شد.
نظریات و اندیشههای برنایز فقط در آمریکا محصور نبودند بلکه در انگلستان هم کارایی خود را به اثبات رسانده بودند. در انگلیس، نظم حاکم علاقهای به تلاش برای خشنود کردن و ارضای گروهها و تودهها نداشت. این عقیده توسط مسئولینی که بیبیسی را اداره میکردند شکل گرفته بود. حتی در اواخر دههی 60، به برنامههای محبوب این شبکه تلوزیونی به عنوان طعمه نگاه میشد. کار اصلی آنها این بود که مردم را به دیدن برنامههایی تحریک کنند که نخبگان جامعه تشخیص میدادند برایشان خوب است؛ و تحقیقات بازار هم این موضوع را ثابت کرد. افراد توسط محققان بازار مورد ارزیابی قرار گرفته و با توجه به سطح اجتماعیشان به ردههای A، C2، D و E طبقهبندی میشدند.
این عقیده که باید از احساس و نیاز مردم مطلع شد و آنها را برطرف کرد، از طرف نظام حاکم چیز عجیب و غریبی بود و با نظر آنان که خودشان صلاح مردم را میدانند در تضاد بود.
در رکود اقتصادی دههی 70 انگلستان، بسیاری از مردم قدرت خرید خود را از دست دادند و تبلیغاتچیها به شرکتها تجاری اثبات کردند که تنها راه ادامهی حیات استفاده از نوع موثرتری از تبلیغات است چرا که عوامل مهم روانشناختی بسیار بر میزان انگیزهی خرید تاثیر دارند. در ادامه، گروههای تبلیغاتی شروع به استخدام آمریکاییان برای راهاندازی «گروههای کانون» با زنان خانهدار انگلیسی کردند.
در همین هنگام یک زن سیاستمدار پیدا شد که معتقد بود به جای کنترل مردم باید آنها را آزاد گذاشت تا کانون مرکزی جامعه باشند.
بسیار مهم است که در نظر داشته باشید که این گفتههای خانم تاچر تا حد زیادی با اقتصاد فریدمنی و دکترین شوک او درآمیخته است و متاسفانه در این متن به دلیل تفاوت ساختاری، امکان توضیحش نیست.
تاچر به دنبال ارضای احساسات میلیونها نفر به وسیلهی بازار آزاد بود. این باور او موتور محرک احیای انگلستان در حال تخریب اقتصادی بود. با پیروزی او صنعت تبلیغات و بازاریابی به شدت پیشرفت کرد. گروههای کانون برای رسیدن به اهداف خود مرکز استفاده از جدیدترین و عمیقترین روشهای روانکاوانه قرار گرفتند. از اینکه فیلم زیر دارای تصاویری زشت و کلماتی خارج از حیای اسلامی ایرانی است پوزش میطلبیم اما دیدن این قطعه فیلم بسیار در فهم موضوع موثر است.
در اثر این تحقیق، بازاریابها مدل جدیدی از فردگرایی را در میان کسانی که برای اولین بار در سال 1979 به محافظهکاران رای داده بودند، کشف کردند. اینها کسانی بودند که میخواستند بخشی از طبقهی اجتماعی باشند اما هویت شخصی خود را نیز بروز دهند و در نتیجهی چنین تفکری محصولاتی را نیز برای خرید انتخاب میکردند.
بازار هم به خوبی پاسخ این فردگرایی جدید را داد و در مدت کوتاهی یکی از نیروهای انگیزشی اصلی برای رشد ناگهانی مصرفکنندگی در انگلیس شد. صاحبان صنایع با استفاده از دادههایی که گروه کانون در اختیارشان میگذاشت، سطوح جدیدی از محصولات را ایجاد کردند که به مردم این اجازه را می داد تا شخصیت منحصر به فرد خود را بروز دهند. تجارت نیز مردم را مجددا طبقهبندی کرد. اما آنها دیگر نه بر اساس سطوح اجتماعی بلکه با توجه به نیازهای روانشناختی درونشان طبقهبندی شدند. این عمل در روزنامهها و مجلات توسط یک متخصص روابط عمومی انجام شد. این شخص کسی نبود جز «متیو فروید» که عضو پارلمان لیبرال بود.
فرویدیها و روابط عمومیها دریافته بودند که باید از افراد مشهور خود به عنوان اهرمهایی جهت نفوذ تبلیغاتشان در سرفصلهای مهم روزنامهها استفاده کنند. به روزنامهها اجازهی مصاحبه با افراد مشهور داده میشد به شرط آنکه آنها محصولات کمپانیهای تحت مشاورهی متیو فروید را تبلیغ کنند.
این کار از نظر روزنامهنگاران سنتی عملی غیراخلاقی بود، اما از نظر افرادی چون «رابرت مورداک» مشهور صاحب امتیاز روزنامههای تایمز و سان که از حامیان اصلی خانم تاچر نیز بود، کاری بود که به دموکراسی و توجه به تودههای مردم نزدیکتر مینمود.
تا اواخر دهه 80 تاچر و طرفدارانش آرزوهای شخصی افراد را به بطن جامعه آوردند و همانطور که در شمارهی قبل دیدیم روند این کار مانند همان صورتی بود که در آمریکا توسط ریگان انجام می شد. هر دو سیاستمدار، تجارت را تشویق میکردند تا نقش برآورده کردن نیازهای مردم را به عهده بگیرند. از نظر ریگان و تاچر این مدل برتری از دموکراسی و رضایت بود.
اما از نظر مخالفین آنان در احزاب چپ، اینها از خودخواهانهترین جنبههای طبیعی بشر استفاده میکردند. به نظر چپیها باید مردم را متقاعد کرد که دارای علایق مشترکی با دیگران هستند تا بتوانند ورای احساسات و ترسهای شخصیشان رشد کنند. اما چندین سال در انتخابات شکست خوردند و در نهایت به این نتیجه رسیدند که اگر بخواهند پیروز میدان باشند باید در فردگرایی نوین حرفی برای گفتن داشته باشند. پس شخصی به نام پیتر گولد به کمکشان آمد و بر خلاف میلش به ایشان یاد داد که چگونه پیروز شوند البته با کمک گروه کانون. او با این عمل به همان دادههای حزب محافظهکار دست پیدا کرد. اما رهبران حزب کارگر از راهنماییهای او پیروی نکرده و در نهایت شکست خوردند. حتی بعد از انتخابات باز هم به دستآوردهای پیتر گولد توجه نشد و او انگلستان را به مقصد شرکت در برنامههای انتخاباتی بیل کلینتون ترک کرد. با کمکهای گولد کلینتون به ریاست جمهوری انتخاب شد.
اما از آنجا که کلینتون یا شعار بالاتر نبردن مالیاتها بر سر کار آمده بود دچار کمبود 300 بیلیون دلاری بودجه شد؛ وضع اقتصادی رو به افول گذاشت و محبوبیت شخصیاش کاهش یافت. در نتیجه احتمال پیروزی در دورهی بعدی انتخابات را پایین دید. وی برای حل این مشکل به سراغ «دیک موریس» که متخصص برنامهریزی سیاسی بود رفت و او برای مرتفع کردن اشکالات محبوبیت کلینتون باز هم به سراغ مدل کانون رفت.
موریس به کلینتون گفت که او باید بسیاری از سیاستها را تغییر دهد و به او گوشزد کرد که امروزه رایدهنگانی که مدام تغییر عقیده میدهند الان مثل یک مصرفکنندهی واقعی فکر و رفتار میکنند و تنها راه پیروزی، تغییر ایدئولوژی از سیاست به تجارت است. او گفت که کلینتون باید امیال و آروزهای آنان را بشناسد و قول دهد که آنان را حمایت میکند. اگر او از قوانین مصرفکننده استفاده کند مصرفکننده هم پیرو او خواهد شد.
او به یکی از مهمترین مراکز بازاریابی کشور رفت و در آنجا یک نظرسنجی گسترده با حضور میلیونها نفر انجام داد. او در این نظرسنجی به دنبال این بود که بفهمد چگونه باید مصرفکنندگانی را که مدام نظر خود را تغییر میدهند بیابد. درواقع یافتهها بر این اساس بود که گروهی که نظر خود را تغییر میدهند دارای ویژگی مشخصی هستند. تیم کلینتون با استفاده از این نظرسنجی توانست مردم را طبقهبندی کرده و نامهایی مانند زبدهها، پاسیوها یا کلاهها و لباس بلندها به ایشان داده بودند. در نتیجه تیم میبایست راههایی را شناسایی میکرد که از طریق آن افراد را در سبک زندگی خودشان شاد و راضی نگاه دارند. درست همانطور که تجارت فهمید باید با محصولات چه کند. دیک موریس نام این سیاست را «سیاستهای سوراخ ریز» گذاشت. جزئیات دقیقی از زندگی شخصی افراد و دلمشغولیهای شخصی آنان که سیاست هرگز در موردش فکر نکرده و متوجهش نشده بود، اما حالا تبدیل به کلید کسب قدرت شده بود. در نهایت دیک موریس و تیمش پیروز میدان شدند.
این رضایت و شادی از طریق ارضای «خود» به طور همزمان در انگلستان هم در حال وقوع بود. در سال 1994 «تونی بلر»، رهبر حزب کارگر شد و این بار از سیاستهای گروههای کانون پیروی کرد. او رهبری این گروههای کانون را به فیلیپ گولد س÷رد کسی که پیروزی بلر بدون حمایتهای او غیرممکن بود.
این کار آنان کپی کاملی از عملیات روانی بود که در ایالات متحده انجام شده بود:
در آمریکا حزب کارگر مجبور شده بود از سیاستهایی که به نفع رایدهنگان شناور(افراد دو دل) نبود صرف نظر کنند؛ حتی اگر به معنی فدا کردن اصول مهم حزب میبود. ماده 4 اساسنامهی حزب مبنی بر تعهد به کنترل عمومی صنعت (مبنی بر اقتصاد کینزی) حذف شد. هدف مادهی 4 این بود که با استفاده از قدرت جمعی مردم طمع بی حد و مرز تجارت را مورد اعتراض قرار دهد. اما حالا تونی بلر با رایدهندگان سرنوشتسازی روبرو شده بود که دیگر خود را افراد بهرهبردار از بازار آزاد نمیدانستند بلکه آنها خود را افراد مصرفکنندهای میدانستند که به واسطهی آنچه تجارت به ایشان داده بود، راضی بوده و هویت پیدا کرده بودند. مادهی4 جدید متعهد شد که نه تنها بازار آزاد را کنترل نکند بلکه اجازه دهد رونق بگیرد. در اینجا بخشی از تبلیغات تلوزیونی حزب کارگر انگلستان را میبینید:
در سال 1939 ادوارد برنایز خواهرزادهی فروید چشماندازی از آینده ارائه داد که در آن مصرفکنندگان سلطان هستند. این مسئله در نمایشگاهی در نیویورک مطرح شد و برنایز اسم آن را «دموکراسیتی» گذاشت. جامعهای که در آن نیازها و آرزوهای اشخاص در بازار آزاد شناخته و برطرف میشود.
این مدل دموکراسی بود که حزب کارگر جدید و دموکراتهای جدید ایالات متحده جهت دستیابی مجدد به قدرت به کار گرفته بودند. آنها از تکنیکهای پیشرفته به وسیلهی تجارت استفاده کردند تا تمایلات مصرفکنندگان را بشناسند و ادعای برنایز مبنی بر اینکه این بهترین نوع دموکراسی است را پذیرفتند. در واقع بازار جهانی بخش مفصلی پروپاگاندایی بود که برنایز برای مشتریان خود که کمپانیهای عظیم آمریکایی بودند طراحی کرده بود. برنایز شخصا باور نداشت که دموکراسی به خودی خود بتواند کاری از پیش ببرد. او عمیقا تحت تاثیر تئوریهای دایی خود دربارهی طبیعت انسان بود. فروید متعقد بود که اشخاص نه به وسیلهی افکار منطقی بلکه به وسیلهی آرزوها و احساسات اولیه و ناخودآگاه تحریک میشوند. برنایز متعقد بود خیلی خطرناک است که به تودههای مردم اجازه دهیم که کنترل زندگی خودشان را داشته باشند مصرف کنندهگرایی Consumerism راهی بود که از طریق آن، خیال باطل کنترل را در مردم ایجاد میکردند در حالی که یک نخبه، مسئولیت ادامهی مدیریت جامعه را بر عهده داشت.
چیزی که در همهی این تاریخچهی وحشتناک به شدت مهم مینماید شباهت و بسترسازی بسیار خوب آن برای ایجاد دکترین شوک اقتصادی و برپایی اقتصاد فریدمنی و بازار آزاد است.
دنیای غرب برای ایجاد سبک زندگی اقتصادی و اخذ سبک زندگی سیاسی و فرهنگی از دل آن به مدت 90 سال کار و تلاش کرده و اکنون در قلهای ایستاده است که به جرات میگویند لیبرال دموکراسی تنها ایدئولوژی حاکم بر کرهی خاکی است. اما آیا متفکران جمهوری اسلامی و آنانی که داعیهدار ولایتمداری در نهادهای مختلف کشور هستند، به این میزان کار و تلاش و برنامهریزی علمی و مبنایی در امر سبک زندگی اسلامی-ایرانی معتقدند؟ و یا میخواهند با چند کنفرانس و برنامهی تلوزیونی و برپایی جلسات متعدد در زمانی محدود به این مهم دست یابند؟
قطعا انجام چنین انقلابی در سبک زندگی انسان ایرانی نیازمند سالهای سال تحقیق و آزمون و خطاست و مهمتر از آن نیازمند این پیشفرض اساسی که راه سعادت انسان ایرانی با آنچه که در غرب موفقیت خوانده میشود متفاوت است. انسان ایرانی، انسانی است الهی و هدفی الهی دارد حال آنکه انسان غربی انسانیست با روحیات، باورها و خواستهای مادی به گونهای که سبک زندگی مورد علاقهاش نیز او را به همین هدف رهنمون میشود.
در شمارههای بعد نگاهی به اقتصاد و مصرف از نظر اسلام و مقایسهی تطبیقی آن با مدل اقتصاد آدام اسمیتی خواهیم داشت.