سلسله مباحث غرب شناسی - 4
شنبه, ۷ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۲۱ ب.ظ
سلسله مباحث غرب شناسی -4 ؛ استاد حسن عباسی
فصلنامه مکاتبه و اندیشه
منبع: تیتر یک
فصلنامه مکاتبه و اندیشه
تیتر یک - بخشی از ریشه آنچه امروز ساینتیسیسم یا علمگرایی کاملاً عینی نامیده میشود، در دوران ناتورالیسم و طبیعت گرایی غرب نهفته است. در دوره شمنگرایی، غربی ها برای پدیده های طبیعی و اتفاقات و فعل و انفعالاتی که در دنیا رخ میدهد در خرافات و شمن و اسطوره ها بدنبال مسبب می گشتند. بعد آرام آرام این مسبب در خود طبیعت جستجو شد که در این دوره افرادی مثل پارمنیدس و دموکریتوس دیدگاه هایی خاص ارائه کردند که غیر از بحث فیزیولوژیک و ناتورالیسم، ریشه بحث اتمیسم یا ذره گرایی را هم در همان دوره می بینیم که تا به امروز استمرار پیدا کرده است.
سپس پایه بنیادی عصر اتم توسط ذمیقراطیس یا دموکریتوس بنا نهاده شد. این فرآیند همچنان استمرار داشته تا مرحلهای که دوران ساز و کار عقل گرایی آغاز میشود. عقل گرایی اولیه برای انسان غربی مبتنی بر مقوله شناخت بوده است. اگر این گزاره را جدی تلقی کنیم می بینیم از این عرصه تعینات به چه شکل گزاره های عقلی را تبیین کردند.
از حیث تاریخی از 500 قبل از میلاد تا 300 قبل از میلاد دوران اوج عقل گرایی اولیه بشر غربی محسوب میشود. امروز سایه ای که بر پهنه جهان کشیده شده - نه فقط بر بشر غربی - مبتنی بر دیدگاهی که امروز مؤلفه های اساسی فرهنگ و تمدن غرب نامیده میشود عمیقاً متأثر از این مقطع 200 ساله است. این مقطع چند شخصیت بزرگ دارد که فیثاغورس، بقراط، سقراط و افلاطون و ارسطو جزء این افرادند.
برخی ریشه آنچه که امروز مدرنیته غرب نامیده میشود - چه ساینتیسم، اومانیسم، راسیونالیسم، پوزیتیویسم، آمپریسم یا بقیه نحله های فکری 350 تا 400 سال گذشته - را متأثر از کنارگذاری دین میدانند. اما فی الواقع ریشه این مبانی فکری در دوران باستان خود غرب است که ما میبایست کاملاً تفکیک کنیم که ریشه اینها کجا بوده است.
لذا در این بخش متعرض سه مقوله ای میشویم که در غرب از دکارت به بعد موضوعیت پیدا کرد؛ اومانیسم یا انسان محوری، سکولاریسم یا عرفی سازی دین و راسیونالیسم یا عقل گرایی که از دستاوردهای 400 ساله گذشته است. تلاش بر این است که در تبیین این سه مقوله مشخص کنیم جایگاه آنها در واقع به قبل از میلاد مسیح بر میگردد و عقل گرایی امروز غرب، نیز، ریشه در آن مقطع تاریخی دارد.
فیثاغورس پدر فلسفه الهی نامیده میشود؛ یعنی از بین فیلسوفان طبیعتگرا، وی به عنوان کسی که آشنایی نسبی با اسپیریتوالیسم یا روح گرایی شرقی داشت و با تناسخ شرقی ها و اینکه روح انسان بعد از مرگ او در جسم کسی دیگر ممکن است حلول کند، آشنا بود. لذا با جنبه های ماورایی این عالم مادی نه از بُعد گزاره های دینی بلکه از بُعد گزاره های فرهنگ شرق تبّتی و چینی و هندی آشنایی نسبی داشت. از همین زاویه برای صداها و ریتم ها و هارمونی ها و آهنگها سعی کرد گزاره های اصلی را تبیین کند.
فیثاغورس اوج و بنیان تبیین ریاضیات محسوب میشود. پایه کلیدی و اساس ریاضیات را در واقع از فیثاغورس به بعد میتوانیم ببینیم . او دیگر در طبیعت به دنبال مادةالمواد یا آرخه نمیگشت و مادة المواد خلقت و وجود همه چیز را عدد دانست.
در انتهای عصر طبیعت گرایی غرب همچنان درگیری بین عناصر طبیعی گرا موجود بود و بازمانده های تفکر آناکسمیندر و آناکسیمنس و تالس و پارمنیدس عناصر چهارگانه آب، خاک، هوا و آتش را مبنای همه چیز معرفی میکردند. در این کشاکش بین طرفداران پارمنیدس و فیثاغورس، آرام آرام از بین بردگان و افراد استعمار شده تمدن یونانی، افرادی وارد آتن شدند که در آتن بحث جدل را با جدیت دنبال کردند. این افراد آرام آرام به سوفسطائیان معروف شدند.
این گزاره را باید با تاریخ خودمان تطبیق کنیم؛ یعنی دوران حکومت خشایارشاه هخامنشی که نیروی دریایی گستردهای را در سواحل لبنان و فلسطین امروز آماده میکند و از آنجا نبرد دریایی سنگینی را برای تصرف آنچه امروز ترکیه غربی و یا یونان قدیم نامیده میشود طرح ریزی میکند.
در مقطعی که خشایارشاه آماده درگیری با یونان میشد، یونانی ها بین طبیعت گرایی و مرحله عقل گرایی در حال یک تحول فرهنگی بودند. از این مرحله که دائماً به دنبال این بودند که ماده اولیه حیات را در طبیعت پیدا کنند تا اینکه به عمق بپردازند و در اعداد این مسئله را جستجو کنند، سوفسطائیان وارد شدند و جدل را راه انداختند.
در این دوران پدیده ای مطرح شد به نام لوگوس که همان جوهر بنیادین ماورایی است که به همه چیز اشراف دارد؛ در واقع نوعی خداست، خدایی که بُعد ماورایی دارد و همه این نظام طبیعت را یکسو و یکدست رقم میزند. این لوگوس ریشه در همان مفاهیمی داشت که به صورت واژه ها بیان میشد.
امروز هم «لوژی» که در انتهای همه مباحث می آید مثل سایکولوژی و فارماکولوژی و هر مفهومی که انتهای آن کلمه «لوژی» برای شناخت به کار برده میشود، این شناخت از بُعد ذاتیت لوگوس است که این لوگوس بعدها توسط ارسطو بحث منطق را رقم میزند. منطق هم از لوگوس با این کارکرد بیرون می آید.
جنبه ابتذال این قضیه این بود که آنچه دیگران تولید کرده بودند با روابط دیالکتیکی و بحث جدل معتقد بودند هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و در اثر بحث و خطابه میتوان همه این مفاهیم را زیر سوأل برد.
در همین مقطع به خصوص، انحطاط تمدن یونانی از همین مفاهیم، رفته رفته شروع شد. کسی که با این تهاجم فرهنگی در آن مقطع مقابله کرد چهره شناخته شده ای بود به نام سقراط که مرموزترین عنصر فلسفی غرب محسوب میشود.
آنان از طریق خودِ واژه ها و کاربردهای واژگان به قدری بحث میکردند تا بر حقیقتی خدشه وارد کنند. حتی به حقیقت مطلقی هم قائل نبودند و برای آموزش این شیوه بحث کردن به جوانان، از آنان پول دریافت میکردند.
امروز نوعی از ساز و کار این شیوه بحث کردن را در دانشی به نام «هرمنوتیک» میبینید. کافی است شما شروع به صحبت کنید و من به عنوان مخاطب شما با قواعد هرمنوتیک از دل واژه هایی که شما به کار میبرید مفاهیمی را بیرون می آورم و ضد آن را برای شما ارائه میکنم و پوچ بودن جملاتی که پشت سر هم ادا میشود را برای شما عینی میکنم؛ لذا بن بستی برای شما بوجود می آید که احساس میکنید هیچ واژه مناسب دیگری نیست که بتوان با آن صحبت کرد.
ریشه آن چه امروز هرمنوتیک نامیده میشود که مشتق از نام «هرمس» است، در بخشی از عملکردسوفیست هاست؛ یعنی در واقع با مفاهیم، برخورد جدی کنیم. حالا من از مفاهیم سوخته شده در این زمینه نام میبرم. در تلقی هرمنوتیکال سه زاویه داریم؛ یعنی از جمله یا تصویر یا رفتار و حرکت یک فرد چندین نوع برداشت میشود. یکبار این برداشت مد نظر ماست، در حالت دوم می رویم به عمق قضیه ببینیم اگر به فرهنگ لغات مراجعه کردیم ذاتیات آن مفاهیم آنجا چه معنی میدهند. در نگاه سوم می بینیم منظور خود گوینده چه بوده است.
بطور مثال زبان هندی و اردو و پشتون اشتراک های زیادی با زبان فارسی دارد. در این زبان «غلط کردن» به معنی «اشتباه کردن» است.
آن روز هم سوفیست ها با این کار زمینه را برای پیدایش مرحله قوی تری از علم و معرفت در تمدن غربی ایجاد کردند. اما به هر جهت زمینه ای از انحطاط و ابتذال را هم در درون کار خود داشتند. و آن اینکه هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. یعنی اگر یک بحث دیالکتیکی را با همین فرمول های هرمنوتیکال شروع کنیم شما میبینید که اصلاً نمیشود به این واژهها محدود شد. این واژهها زمینه مناسبی برای معرفت محسوب نخواهند شد.
اما نکته ای بسیار کلیدی را سوفیست ها مطرح کردند و آن اینکه «انسان ملاک همه چیز است» و این پایه آن چیزی بود که امروز «هیومنیسم» یا «اومانیسم» یا انسان محوری تلقی میشود. پس آنچه غربی ها اصرار میکنند که «اومانیسم و اصالت انسان بعد از عصر روشنگری و عصر رنسانس با دکارت آغاز میشود و از دکارت به بعد است که با کنار گذاشتن خدا و اصالت دادن به انسان، غرب پیشرفت کرده است»، کاملاً زیر سوال است.
ریشه اومانیسم اولیه در این جمله سوفیست ها نهفته است؛ «انسان محور همه چیز است» و اتفاقاً نقطه اشتراک فیلسوفی که با این هجوم فرهنگی در درون تمدن هلنی مقابله کرد - یعنی سقراط - هم همین زاویه بود. او هم معتقد بود که انسان ملاک و میزان تشخیص خوب و بد اعمال و رفتارش است لذا اومانیسم و اصالت انسان توسط سوفسطائیان، به خصوص پروتاگوراس و به موازات او هم توسط سقراط آغاز شد.
این نکته بسیار بسیار مهم است که حتماً وقتی به عصر مدرن میرسیم در دوران مدرن در تبیین وضعیت اومانیسم و اینکه سیر انحطاط بشر با چنین زاویه ای چطور رقم میخورد این را بیشتر بسط می دهیم. امروزه سعی میکنند تا حدودی پرده ای روی این واقعیت بکشند و بشریت را نسبت به ما قبل قرون وسطی دچار غفلت کنند و مطرح کنند آنچه پس از قرون وسطی برای غرب رقم خورد این بود که اصالت را به انسان داد.
از طرفی آنها معتقد بودند در بحث عرف، این جامعه است که همه چیز را تشخیص میدهد؛ مثلاً شرم را مطرح میکردند؛ بحث برهنگی انسان و شرمی که بشر از برهنگی دارد. آیا عقل میگوید که باید از برهنگی خجالت بکشیم یا اینکه عرف اینچنین به ما دیکته میکند. یعنی آیا وقتی وارد اجتماع میشویم از یک مسئله ای خجالت میکشیم و یا اینکه عقل به ما گوید این عمل بد است و باید شرم کنیم.
در این دیدگاه یکبار میبینیم در جامعه ای برهنه بودن کار قبیهی است، باید شرم کرد و در جامعه ای دیگر اتفاقاً امری ستوده است. ملاک تشخیص و تمیز خوبی و یا بدی فضائل و رذائل چیزی نیست جز تلقی عام. این عرفی گرایی و اصالت دادن به این عرفیت، متأثر از آنچه عموم میپذیرند زیرساخت آن چیزی است که امروز «سکولاریسم» نامیده میشود؛ یعنی اصالت دادن به عرفیات در برابر شرعیات.
سکولاریسم جدید یعنی «عرفی کردن شریعت و دین». یعنی اگر صد حکم فقهی در دین وجود دارد، آرام آرام این صد حکم فقهی را یک به یک تعطیل کنیم. هر کجا پای عرف به میان می آید شرعیات را فدای تلقیات عرفی کنیم. اگر عرف امروز پذیرفت که برهنگی مردان و زنان بلامانع است حتی اگر بر خلاف شرع هم باشد چون عرف میپذیرد ما باید شرع را فدا کنیم؛ یعنی یک نسبی گرایی در اخلاق. فضیلت و رذیلت به شرایط بستگی دارد و قطعی نیست که به صراحت خداوند گفته باشد عملی بد است و از انجام آن نهی شویم و یا عملی خوب است و به انجام آن امر شویم. البته کلمه سکولاریسم با زیرساخت های دیگری در قرون وسطی برای اولین بار مطرح شد. یعنی هیچگاه در طول تفکر یونان باستان و تاریخ کهن تمدن غرب، مفهوم سکولاریسم را نمیتوان قبل از قرون وسطی پیدا کرد. اما اشاره ما در بحث غربشناسی فرهنگی بر این است که زیرساخت این نحله های فکری در همان تاریخ کهن این تمدن نهفته است.
البته سکولاریزیم اولیه منتج از نظر سقراط، مبتنی بر اصالت جامعه یعنی این که جامعه این عرفیت را بپذیرد، نبود بلکه او به عنوان یک اومانیست و کسی که اصالت را به انسان میداد معتقد بود عقل انسان ملاک تشخیص و تمیز خوب و بد اعمال است.
بررسی تاریخ تحولات غرب نشان میدهد سقراط برای اولین بار در تاریخ تمدن غرب به علم حضوری اشاره عمده دارد. او معتقد است آنچه از بیرون بر انسان تابیده میشود همه مسئله نیست. انسان باید از درون به بصیرت برسد و از درون، چیزی برای او باور شود و از درون او بجوشد. نسبت بین علم حصولی و حضوری را از این مقطع در تاریخ تمدن غرب شاهدیم که البته بعدها توسط ارسطو، زیرساخت پیدایش منطق شد و منطق نیز در واقع قواعد تنظیم فکر برای علم حصولی بود که از بیرون میتابید.
بصیرت یابی و از درون به کنه مسائل پی بردن و در مورد چیزی معرفت پیدا کردن، متأثر از دیدگاه های اشراقی و شهودی فیثاغورسیان بود که ایشان این دیدگاه اشراق و شهود را از شرقیان به عاریه گرفته بودند. به موازات این نگرش در مورد معرفت درونی، سقراط عقل را ممیزه جدی میدانست. لذا آغاز کار «عقلگرایی» اولیه را سقراط گذاشت، به این شکل که بحث قباحت یک مسئله - چون سقراط یک انسان فضیلت گرا بود - و بحث اینکه باید از این ابتذال در سخن که سوفسطائیان به آن معتقد بودند، دوری کرد و بحث از اینکه با قوه عقلانیت است که میتوان به قطعیت رسید، اولین بار توسط وی مطرح شد.
روش عقلانی وی هم آن چیزی است که بعدها دیالکتیک «سیر جدالی» نامیده شد، بطوریکه وقتی میخواست بحثی را شروع کند ابتدا خودش را به خامی و ندانی و نفهمی میزد و با یک سوال آغاز میکرد، نه در کلاس ها بلکه در سر گذرگاه ها و میادین شهر آتن، و چون مادر سقراط قابله بود معتقد بود که از مادر این حرفه را آموخته که زایمانِ اندیشه کند؛ یعنی اندیشه دیگران را بارور کند و به افراد و مخصوصاً جوانان کمک کند تا حملی را که در فکرهایشان دارند بارور سازند.
سقراط بخشی از مأموریت و مسئولیت خود را قبل از حمله خشایارشا در چنین محیطی به انجام رساند. اما تقریباً در سال 402 قبل از میلاد - حدود 3 سال قبل از دستگیری و اعدام - خشایارشا حمله خود را آغاز و یونان را اشغال کرد. پیشروی تا شهر آتن ادامه پیدا کرد و بنای معروف آکروپولیس را به آتش کشید. حدود یکسال آتن تحت اشغال ایرانیها بود. اما پس از یکسال ایرانیان شکست سنگینی را در نبرد دریایی «سالمین» متحمل شدند و عقب نشینی کردند.
به هر حال در زمان سقراط، مشکلات بعد از جنگ، کارکرد سوفسطائیان را عمق بخشیده بود. اما اینجا دیگر سقراط دعوت خود را علنی کرد و در کوچه و بازار تلاش کرد با همین رویه ای که داشت و پرسش و پاسخی که میکرد و با همین سیر جدالی که با جوانان صورت میداد آرام آرام مفاهیم جدی را برای آنان شفاف کند.اما سقراط در غالب یک ابله می آمد و پرسش میکرد و از دل پاسخ دوباره پرسشی می تراشید و پاسخ میداد و به همین ترتیب فرد پس از مدتی مباحثه و مجادله با سقراط متوجه میشد هیچ نمیداند و باید درون خود را بکاود و خود را ارتقاء دهد. جمله معروف او «خودت را بشناس» بود؛ سقراط به علم روز نیز اشراف داشت و هندسه را خوب میدانست و آرام آرام جوانانی تربیت کرد که یکی از آنها، شاخص ترین چهره فلسفه غرب یعنی افلاطون است.
سقراط به عنوان گمراه کننده جوانان دستگیر و به مرگ محکوم شد و او را مجبور ساختند که جام شوکران را بنوشد.
در آتن کهن، میدان بزرگی است که پیرامون آن ساختمان های اداری، ورزشگاهها و تأتر وجود داشته و کانون اصلی علوم و فنون و هنرها بوده است. بررسی عمده منابع تاریخی، فلسفی، جامعه شناسی و سیاسی غرب نشان میدهد تمدن غرب از آن میدان معروف آتن برخاست.
بعدها که به عصر هلنیسم میرسیم - این عصر دوران یونانی مآبی است - در مناطق دیگر پیرامون کشور یونان یعنی در ایتالیا، آسیای صغیر (ترکیه) و در سیسیل، سبک و سیاق آنچه که پیرامون آن میدان بوده و فرهنگی که پیرامون آن میدان تولید میشده به اجرا در آمده است.
از نظر اجتماعی در این مقطع در یونان، دولتْ شهرهایی پدید آمد که از نظر غربی ها اوج دموکراسی کهن بشر محسوب میشوند. دولت شهرها -مثل آتن - شهرهای محدودی بودند که دولتی داشتند و در آنها مراوده دولت با مردم رو در رو و نزدیک بود. سنا و مجلس آن، جلسه ای علنی داشت و مردم میتوانستند در آن شرکت کنند و چون جمعیت محدود بود هر کس میتوانست موضوع خود را به روز بیاورد و در دستور کار آن مجلس قرار دهد. در این مجلس مشکلات مردم مطرح میشد و مردم در جریان تصمیم گیریها بودند. بعضی مواقع جابجایی نمایندگان و کسانی که باید از حق آنها دفاع کنند، به روز یا هفته یا ماه بود، یعنی همان جا به راحتی تصمیم میگرفتند و رأی میدادند و جابجایی ها صورت میگرفت.
این عصر، عصر اوج گرفتن مفاهیمی مانند سیاست، اقتصاد، تاریخ، موسیقی، دموکراسی، رأی مردم، سنا و... است که مفاهیمی شاخص در تمدن غرب محسوب میشوند و ریشه این مفاهیم در همین دولتْ شهرها بوده است که طبیعتاً نظام متفاوت ایران در آن مقطع آنها را ویران کرد. در هر صورت با کمک آنچه که سقراط و افلاطون و سپس ارسطو پایهریزی کردند تمدنی بنیان نهاده شد که تا امروز نیز استمرار داشته است.
تا قبل از عصر سقراط، اندیشه دموکراسی، اقتصاد نوین، سیاست و هنر، بخصوص تئاتر و موسیقی، تماماً نواندیشی محسوب میشدند؛ اینها دیدگاههای مدرنی بودند که هنوز به سنت تبدیل نشده بود که دیگران بخواهند به آنها تأسی کنند و از آن پیروی نمایند.
بعد از حمله خشایارشا درست 3 سال قبل از کشته شدن سقراط، بنیان تمدن غرب در میدان آتن ریخته شد یعنی حالا دیگر در شمال ایتالیا و سیسیل و جاهای دور دست هم دیگران دموکراسی را کپی برداری میکردند و یا دولتْشهری که در یونان و آسیای صغیر، نمونه عینی آن به عنوان مدل تبدیل شده بود از این مقطع به بعد قابل تبیین است.
در فرآیند انتقال اجتماعی شش گام داریم: پیشامدرن، مدرن، پسامدرن، پیشاسنت، سنت و پساسنت. پیشا مدرن زمانی است که نیاز به یک اندیشه نو خود را نشان میدهد. وقتی اندیشه نو تولید شد باید آرام آرام مرحله تکوینی خود را بگذراند، به این شکل که در مجامع علمی مطرح شود و نسلی برای پیاده کردن آن اندیشه نو، تربیت شوند.بعد از این مرحله، مرحله پسامدرن و پیشا سنت را شاهدیم که در این مراحل آن اندیشه نو توسط افرادی که آموزش دیده اند در نظام اداری و دولتی آن کشور به قانون تبدیل میشود. وقتی قانون شد زمینه پیدا میکند که به «سنت» تبدیل شود؛ یعنی در جامعه پیاده شود و بدون اینکه مردم بدانند چه میکنند دست به عمل بزنند؛ مثل راننده ای که هنگام عوض کردن دنده متوجه نمیشود؛ یعنی دنده عوض کردن برایش ملکه شده است. پس از مرحله سنت، مرحله «پساسنت» است. این مرحله زمانی است که آن رفتار و ایده و عقیده کارآیی خود را از دست میدهد. در این مرحله به دنبال جایگزینی برای این سنت میگردیم که دوباره مرحله «پیشامدرن» پدیدار میشود.
در انتهای این مسیر در عرصه ی طب بقراط را می بینیم. بقراط به تعادل بین روح و جسم اعتقاد داشت. بر خلاف دموکریتوس که روح هم قائل بود برای انسان اما برای روح، ذرات ریزی اعتقاد داشت که این ذرات ریز پس از مرگ انسان منتشر می شود در سراسر عالم. این تلقی همچنان وجود دارد در دنیا که روح انسان را ذرات ریزی می دانند که بعد از مرگ منتشر می شود که این دیدگاه همچنان در نحله فکری و علمی غرب امروز هم موجود است. او به یک روح واحد معتقد بود که بایستی تعادل با مناسبات جسمی داشته باشد. بسیاری از بیماری ها را حاصل کارکردهای نامناسب اخلاقی می دانست و معتقد بود اگر انسان اخلاق سالمی داشته باشد، تعادل بین روح و جسمش پیش می¬آید و بخش عمده ای از بیماری هایش مرتفع می شود. لذا می بینیم که بنیان علم طب عصر جدید را بقراط می گذارد و قسم نامه ی بقراط از این زاویه قابل ملاحظه است.
در فلسفه یکی از گزاره های کلیدی، بحث اخلاق است. لذا زمینه بحث علمی در مورد اخلاق از گذشته خیلی دور بسیار بالا بوده است. یکی از کارکردهای تهاجم فرهنگی غرب به مجامع دینی و شرق این بوده است که تمام گزاره های آن، در عرصه های علمی وارد شده است.
امروزه بسیاری از گزاره هایی که در علم اخلاق از آنها نام میبریم - مثل تبیین فضیلت ها - متأثر از همان مباحث اخلاقی سوفسطائیان و سقراطیان است که بسیاری از گزاره هایی که آنان مطرح کردند وارد دین هم شده است. و در یک کلام ریشه تهاجم فرهنگی غرب به شرق را باید در همین مفاهیم جستجو کرد که اینها آن ثنویت و نسبت بین خیر و شر و فضیلت و رذیلت و این جوانب را، آرام آرام در غالب مفاهیم، نهادینه کردند.
امروز این مفاهیم جایگاه بسیار اساسی در دین پیدا کرده است. این که برخی علما اصرار جدی دارند که ما اسلام را آنچنان که ابوذر و بلال فهمیدند باید بفهمیم - نه آن چیزی را که ملاصدرا و محیی الدین عربی دنبال کردند - بدین دلیل است که واقعاً بسیاری از دیدگاه هایی که از شرق و غرب عالم اخذ شد و با کمک اینها دین را تبیین کردند، موجب نوعی التقاط و بد فهمی از دین بوده است.
اگر تمدن را به عنوان جسد روحی به نام «فرهنگ» بنامیم از این زاویه، تا فرهنگی نباشد تمدنی موجود نخواهد شد. برای اینکه تمدنی موضوعیت پیدا کند این روح میبایست آرام آرام شکل گیرد و به مرحله ای برسد که در جزء جزء این تمدن حلول کند و آن را بسازد، و بعد از انحطاط یک تمدن، این روح در جایی دیگر ایجاد تمدن کند.
از این منظر، مقطع پیش از 400 قبل از میلاد را دوران فرهنگی میدانند که آرام آرام چهارچوبه یک تمدن، در حال عینیت پیدا کردن بود. در واقع شروع جدی تمدن غرب، مقطع پس از شکست خشایار شاه در آتن است که صد سال بعد، شاگرد سقراط یعنی افلاطون شاگردی به نام ارسطو پیدا میکند که او معلم خانه پسر فیلیپ مقدونی میشود و فیلیپ، پدر همان کسی است که ما او را اسکندر مقدونی مینامیم. صد سال بعد اسکندر، داریوش سوم را شکست میدهد و ایران را فتح میکند.
بر اساس آنچه قبلاً بیان شد، در سابقه تمدن غرب پس از اینکه اصالت به طبیعت داده شد، در گام بعد در زمان سوفسطائیان و بعد از آن در زمان سقراط، «انسان» کانون توجه شناخت قرار گرفت؛ یعنی به جای هستی شناسی یا هست شناسیِ پدیده های خلقت، به انسان شناسی پرداخته شد.
اولین بنیان های «اومانیسم» غرب در این دوران نضج گرفت. امروزه دیگر شاهد اومانیسم یا انسان محوری نیستیم بلکه خود فیلسوفان غرب قائلند که امروز، مرحله اگوسنتریسم یا «خود محوری» را به جای «انسان محوری» شاهدیم. و در واقع توجه به عرفیات و عرفیات را جایگزین فضایل و رذایل و خوب و بد دانستن یا «سکولاریسم» در این مقطع صورت گرفت و در این دوره ملاک تشخیص بشر، عقل او بود.
سپس پایه بنیادی عصر اتم توسط ذمیقراطیس یا دموکریتوس بنا نهاده شد. این فرآیند همچنان استمرار داشته تا مرحلهای که دوران ساز و کار عقل گرایی آغاز میشود. عقل گرایی اولیه برای انسان غربی مبتنی بر مقوله شناخت بوده است. اگر این گزاره را جدی تلقی کنیم می بینیم از این عرصه تعینات به چه شکل گزاره های عقلی را تبیین کردند.
از حیث تاریخی از 500 قبل از میلاد تا 300 قبل از میلاد دوران اوج عقل گرایی اولیه بشر غربی محسوب میشود. امروز سایه ای که بر پهنه جهان کشیده شده - نه فقط بر بشر غربی - مبتنی بر دیدگاهی که امروز مؤلفه های اساسی فرهنگ و تمدن غرب نامیده میشود عمیقاً متأثر از این مقطع 200 ساله است. این مقطع چند شخصیت بزرگ دارد که فیثاغورس، بقراط، سقراط و افلاطون و ارسطو جزء این افرادند.
برخی ریشه آنچه که امروز مدرنیته غرب نامیده میشود - چه ساینتیسم، اومانیسم، راسیونالیسم، پوزیتیویسم، آمپریسم یا بقیه نحله های فکری 350 تا 400 سال گذشته - را متأثر از کنارگذاری دین میدانند. اما فی الواقع ریشه این مبانی فکری در دوران باستان خود غرب است که ما میبایست کاملاً تفکیک کنیم که ریشه اینها کجا بوده است.
لذا در این بخش متعرض سه مقوله ای میشویم که در غرب از دکارت به بعد موضوعیت پیدا کرد؛ اومانیسم یا انسان محوری، سکولاریسم یا عرفی سازی دین و راسیونالیسم یا عقل گرایی که از دستاوردهای 400 ساله گذشته است. تلاش بر این است که در تبیین این سه مقوله مشخص کنیم جایگاه آنها در واقع به قبل از میلاد مسیح بر میگردد و عقل گرایی امروز غرب، نیز، ریشه در آن مقطع تاریخی دارد.
فیثاغورس پدر فلسفه الهی نامیده میشود؛ یعنی از بین فیلسوفان طبیعتگرا، وی به عنوان کسی که آشنایی نسبی با اسپیریتوالیسم یا روح گرایی شرقی داشت و با تناسخ شرقی ها و اینکه روح انسان بعد از مرگ او در جسم کسی دیگر ممکن است حلول کند، آشنا بود. لذا با جنبه های ماورایی این عالم مادی نه از بُعد گزاره های دینی بلکه از بُعد گزاره های فرهنگ شرق تبّتی و چینی و هندی آشنایی نسبی داشت. از همین زاویه برای صداها و ریتم ها و هارمونی ها و آهنگها سعی کرد گزاره های اصلی را تبیین کند.
فیثاغورس اوج و بنیان تبیین ریاضیات محسوب میشود. پایه کلیدی و اساس ریاضیات را در واقع از فیثاغورس به بعد میتوانیم ببینیم . او دیگر در طبیعت به دنبال مادةالمواد یا آرخه نمیگشت و مادة المواد خلقت و وجود همه چیز را عدد دانست.
در انتهای عصر طبیعت گرایی غرب همچنان درگیری بین عناصر طبیعی گرا موجود بود و بازمانده های تفکر آناکسمیندر و آناکسیمنس و تالس و پارمنیدس عناصر چهارگانه آب، خاک، هوا و آتش را مبنای همه چیز معرفی میکردند. در این کشاکش بین طرفداران پارمنیدس و فیثاغورس، آرام آرام از بین بردگان و افراد استعمار شده تمدن یونانی، افرادی وارد آتن شدند که در آتن بحث جدل را با جدیت دنبال کردند. این افراد آرام آرام به سوفسطائیان معروف شدند.
این گزاره را باید با تاریخ خودمان تطبیق کنیم؛ یعنی دوران حکومت خشایارشاه هخامنشی که نیروی دریایی گستردهای را در سواحل لبنان و فلسطین امروز آماده میکند و از آنجا نبرد دریایی سنگینی را برای تصرف آنچه امروز ترکیه غربی و یا یونان قدیم نامیده میشود طرح ریزی میکند.
در مقطعی که خشایارشاه آماده درگیری با یونان میشد، یونانی ها بین طبیعت گرایی و مرحله عقل گرایی در حال یک تحول فرهنگی بودند. از این مرحله که دائماً به دنبال این بودند که ماده اولیه حیات را در طبیعت پیدا کنند تا اینکه به عمق بپردازند و در اعداد این مسئله را جستجو کنند، سوفسطائیان وارد شدند و جدل را راه انداختند.
در این دوران پدیده ای مطرح شد به نام لوگوس که همان جوهر بنیادین ماورایی است که به همه چیز اشراف دارد؛ در واقع نوعی خداست، خدایی که بُعد ماورایی دارد و همه این نظام طبیعت را یکسو و یکدست رقم میزند. این لوگوس ریشه در همان مفاهیمی داشت که به صورت واژه ها بیان میشد.
امروز هم «لوژی» که در انتهای همه مباحث می آید مثل سایکولوژی و فارماکولوژی و هر مفهومی که انتهای آن کلمه «لوژی» برای شناخت به کار برده میشود، این شناخت از بُعد ذاتیت لوگوس است که این لوگوس بعدها توسط ارسطو بحث منطق را رقم میزند. منطق هم از لوگوس با این کارکرد بیرون می آید.
جنبه ابتذال این قضیه این بود که آنچه دیگران تولید کرده بودند با روابط دیالکتیکی و بحث جدل معتقد بودند هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و در اثر بحث و خطابه میتوان همه این مفاهیم را زیر سوأل برد.
در همین مقطع به خصوص، انحطاط تمدن یونانی از همین مفاهیم، رفته رفته شروع شد. کسی که با این تهاجم فرهنگی در آن مقطع مقابله کرد چهره شناخته شده ای بود به نام سقراط که مرموزترین عنصر فلسفی غرب محسوب میشود.
آنان از طریق خودِ واژه ها و کاربردهای واژگان به قدری بحث میکردند تا بر حقیقتی خدشه وارد کنند. حتی به حقیقت مطلقی هم قائل نبودند و برای آموزش این شیوه بحث کردن به جوانان، از آنان پول دریافت میکردند.
امروز نوعی از ساز و کار این شیوه بحث کردن را در دانشی به نام «هرمنوتیک» میبینید. کافی است شما شروع به صحبت کنید و من به عنوان مخاطب شما با قواعد هرمنوتیک از دل واژه هایی که شما به کار میبرید مفاهیمی را بیرون می آورم و ضد آن را برای شما ارائه میکنم و پوچ بودن جملاتی که پشت سر هم ادا میشود را برای شما عینی میکنم؛ لذا بن بستی برای شما بوجود می آید که احساس میکنید هیچ واژه مناسب دیگری نیست که بتوان با آن صحبت کرد.
ریشه آن چه امروز هرمنوتیک نامیده میشود که مشتق از نام «هرمس» است، در بخشی از عملکردسوفیست هاست؛ یعنی در واقع با مفاهیم، برخورد جدی کنیم. حالا من از مفاهیم سوخته شده در این زمینه نام میبرم. در تلقی هرمنوتیکال سه زاویه داریم؛ یعنی از جمله یا تصویر یا رفتار و حرکت یک فرد چندین نوع برداشت میشود. یکبار این برداشت مد نظر ماست، در حالت دوم می رویم به عمق قضیه ببینیم اگر به فرهنگ لغات مراجعه کردیم ذاتیات آن مفاهیم آنجا چه معنی میدهند. در نگاه سوم می بینیم منظور خود گوینده چه بوده است.
بطور مثال زبان هندی و اردو و پشتون اشتراک های زیادی با زبان فارسی دارد. در این زبان «غلط کردن» به معنی «اشتباه کردن» است.
وقتی امام فرمودند: «آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند» در این زبان اینچنین استنباط میشد که آمریکا هیچ اشتباهی نمیتواند بکند. بعد با خود فکر کرده بودند که آمریکا هیچ اشتباهی نمیتواند بکند. - دکتر منصوری در آن سوی مرزها با این مسئله برخورد کرده بود که دانشجویان اردو یا هندی زبان از وی پرسیده بودند چرا امام فرمود: آمریکا هیچ خطایی نمیکند - اگر اینچنین سراغ این واژگان بروید و این واژگان را در شأن خود به کار برید یا در یک حوزه فرهنگی دیگر به کار برید که معنای متفاوتی پیدا کند، این کارکردی است که سوفیست ها از آن استفاده می کردند. سوفیست ها فن اینچنین جدل کردن رو در رو را به جوانان یاد میدادند که البته منشأ برکاتی نیز بودند. همانطور که مقام معظم رهبری فرمودند: این جنگ فرهنگی که آغاز شد دشمن اشتباه کرد این بازی ها را شروع کرد چرا که طبیعتاً جوانان راه میافتند و تلاش میکنند که در حوزه و دانشگاه مشکلات و معضلات علمی را بررسی و تجزیه و تحلیل کنند و بیشتر بفهمند و این یک پویایی ایجاد میکند.
آن روز هم سوفیست ها با این کار زمینه را برای پیدایش مرحله قوی تری از علم و معرفت در تمدن غربی ایجاد کردند. اما به هر جهت زمینه ای از انحطاط و ابتذال را هم در درون کار خود داشتند. و آن اینکه هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. یعنی اگر یک بحث دیالکتیکی را با همین فرمول های هرمنوتیکال شروع کنیم شما میبینید که اصلاً نمیشود به این واژهها محدود شد. این واژهها زمینه مناسبی برای معرفت محسوب نخواهند شد.
اما نکته ای بسیار کلیدی را سوفیست ها مطرح کردند و آن اینکه «انسان ملاک همه چیز است» و این پایه آن چیزی بود که امروز «هیومنیسم» یا «اومانیسم» یا انسان محوری تلقی میشود. پس آنچه غربی ها اصرار میکنند که «اومانیسم و اصالت انسان بعد از عصر روشنگری و عصر رنسانس با دکارت آغاز میشود و از دکارت به بعد است که با کنار گذاشتن خدا و اصالت دادن به انسان، غرب پیشرفت کرده است»، کاملاً زیر سوال است.
ریشه اومانیسم اولیه در این جمله سوفیست ها نهفته است؛ «انسان محور همه چیز است» و اتفاقاً نقطه اشتراک فیلسوفی که با این هجوم فرهنگی در درون تمدن هلنی مقابله کرد - یعنی سقراط - هم همین زاویه بود. او هم معتقد بود که انسان ملاک و میزان تشخیص خوب و بد اعمال و رفتارش است لذا اومانیسم و اصالت انسان توسط سوفسطائیان، به خصوص پروتاگوراس و به موازات او هم توسط سقراط آغاز شد.
این نکته بسیار بسیار مهم است که حتماً وقتی به عصر مدرن میرسیم در دوران مدرن در تبیین وضعیت اومانیسم و اینکه سیر انحطاط بشر با چنین زاویه ای چطور رقم میخورد این را بیشتر بسط می دهیم. امروزه سعی میکنند تا حدودی پرده ای روی این واقعیت بکشند و بشریت را نسبت به ما قبل قرون وسطی دچار غفلت کنند و مطرح کنند آنچه پس از قرون وسطی برای غرب رقم خورد این بود که اصالت را به انسان داد.
از طرفی آنها معتقد بودند در بحث عرف، این جامعه است که همه چیز را تشخیص میدهد؛ مثلاً شرم را مطرح میکردند؛ بحث برهنگی انسان و شرمی که بشر از برهنگی دارد. آیا عقل میگوید که باید از برهنگی خجالت بکشیم یا اینکه عرف اینچنین به ما دیکته میکند. یعنی آیا وقتی وارد اجتماع میشویم از یک مسئله ای خجالت میکشیم و یا اینکه عقل به ما گوید این عمل بد است و باید شرم کنیم.
در این دیدگاه یکبار میبینیم در جامعه ای برهنه بودن کار قبیهی است، باید شرم کرد و در جامعه ای دیگر اتفاقاً امری ستوده است. ملاک تشخیص و تمیز خوبی و یا بدی فضائل و رذائل چیزی نیست جز تلقی عام. این عرفی گرایی و اصالت دادن به این عرفیت، متأثر از آنچه عموم میپذیرند زیرساخت آن چیزی است که امروز «سکولاریسم» نامیده میشود؛ یعنی اصالت دادن به عرفیات در برابر شرعیات.
سکولاریسم جدید یعنی «عرفی کردن شریعت و دین». یعنی اگر صد حکم فقهی در دین وجود دارد، آرام آرام این صد حکم فقهی را یک به یک تعطیل کنیم. هر کجا پای عرف به میان می آید شرعیات را فدای تلقیات عرفی کنیم. اگر عرف امروز پذیرفت که برهنگی مردان و زنان بلامانع است حتی اگر بر خلاف شرع هم باشد چون عرف میپذیرد ما باید شرع را فدا کنیم؛ یعنی یک نسبی گرایی در اخلاق. فضیلت و رذیلت به شرایط بستگی دارد و قطعی نیست که به صراحت خداوند گفته باشد عملی بد است و از انجام آن نهی شویم و یا عملی خوب است و به انجام آن امر شویم. البته کلمه سکولاریسم با زیرساخت های دیگری در قرون وسطی برای اولین بار مطرح شد. یعنی هیچگاه در طول تفکر یونان باستان و تاریخ کهن تمدن غرب، مفهوم سکولاریسم را نمیتوان قبل از قرون وسطی پیدا کرد. اما اشاره ما در بحث غربشناسی فرهنگی بر این است که زیرساخت این نحله های فکری در همان تاریخ کهن این تمدن نهفته است.
البته سکولاریزیم اولیه منتج از نظر سقراط، مبتنی بر اصالت جامعه یعنی این که جامعه این عرفیت را بپذیرد، نبود بلکه او به عنوان یک اومانیست و کسی که اصالت را به انسان میداد معتقد بود عقل انسان ملاک تشخیص و تمیز خوب و بد اعمال است.
بررسی تاریخ تحولات غرب نشان میدهد سقراط برای اولین بار در تاریخ تمدن غرب به علم حضوری اشاره عمده دارد. او معتقد است آنچه از بیرون بر انسان تابیده میشود همه مسئله نیست. انسان باید از درون به بصیرت برسد و از درون، چیزی برای او باور شود و از درون او بجوشد. نسبت بین علم حصولی و حضوری را از این مقطع در تاریخ تمدن غرب شاهدیم که البته بعدها توسط ارسطو، زیرساخت پیدایش منطق شد و منطق نیز در واقع قواعد تنظیم فکر برای علم حصولی بود که از بیرون میتابید.
بصیرت یابی و از درون به کنه مسائل پی بردن و در مورد چیزی معرفت پیدا کردن، متأثر از دیدگاه های اشراقی و شهودی فیثاغورسیان بود که ایشان این دیدگاه اشراق و شهود را از شرقیان به عاریه گرفته بودند. به موازات این نگرش در مورد معرفت درونی، سقراط عقل را ممیزه جدی میدانست. لذا آغاز کار «عقلگرایی» اولیه را سقراط گذاشت، به این شکل که بحث قباحت یک مسئله - چون سقراط یک انسان فضیلت گرا بود - و بحث اینکه باید از این ابتذال در سخن که سوفسطائیان به آن معتقد بودند، دوری کرد و بحث از اینکه با قوه عقلانیت است که میتوان به قطعیت رسید، اولین بار توسط وی مطرح شد.
روش عقلانی وی هم آن چیزی است که بعدها دیالکتیک «سیر جدالی» نامیده شد، بطوریکه وقتی میخواست بحثی را شروع کند ابتدا خودش را به خامی و ندانی و نفهمی میزد و با یک سوال آغاز میکرد، نه در کلاس ها بلکه در سر گذرگاه ها و میادین شهر آتن، و چون مادر سقراط قابله بود معتقد بود که از مادر این حرفه را آموخته که زایمانِ اندیشه کند؛ یعنی اندیشه دیگران را بارور کند و به افراد و مخصوصاً جوانان کمک کند تا حملی را که در فکرهایشان دارند بارور سازند.
سقراط بخشی از مأموریت و مسئولیت خود را قبل از حمله خشایارشا در چنین محیطی به انجام رساند. اما تقریباً در سال 402 قبل از میلاد - حدود 3 سال قبل از دستگیری و اعدام - خشایارشا حمله خود را آغاز و یونان را اشغال کرد. پیشروی تا شهر آتن ادامه پیدا کرد و بنای معروف آکروپولیس را به آتش کشید. حدود یکسال آتن تحت اشغال ایرانیها بود. اما پس از یکسال ایرانیان شکست سنگینی را در نبرد دریایی «سالمین» متحمل شدند و عقب نشینی کردند.
به هر حال در زمان سقراط، مشکلات بعد از جنگ، کارکرد سوفسطائیان را عمق بخشیده بود. اما اینجا دیگر سقراط دعوت خود را علنی کرد و در کوچه و بازار تلاش کرد با همین رویه ای که داشت و پرسش و پاسخی که میکرد و با همین سیر جدالی که با جوانان صورت میداد آرام آرام مفاهیم جدی را برای آنان شفاف کند.اما سقراط در غالب یک ابله می آمد و پرسش میکرد و از دل پاسخ دوباره پرسشی می تراشید و پاسخ میداد و به همین ترتیب فرد پس از مدتی مباحثه و مجادله با سقراط متوجه میشد هیچ نمیداند و باید درون خود را بکاود و خود را ارتقاء دهد. جمله معروف او «خودت را بشناس» بود؛ سقراط به علم روز نیز اشراف داشت و هندسه را خوب میدانست و آرام آرام جوانانی تربیت کرد که یکی از آنها، شاخص ترین چهره فلسفه غرب یعنی افلاطون است.
سقراط به عنوان گمراه کننده جوانان دستگیر و به مرگ محکوم شد و او را مجبور ساختند که جام شوکران را بنوشد.
در آتن کهن، میدان بزرگی است که پیرامون آن ساختمان های اداری، ورزشگاهها و تأتر وجود داشته و کانون اصلی علوم و فنون و هنرها بوده است. بررسی عمده منابع تاریخی، فلسفی، جامعه شناسی و سیاسی غرب نشان میدهد تمدن غرب از آن میدان معروف آتن برخاست.
بعدها که به عصر هلنیسم میرسیم - این عصر دوران یونانی مآبی است - در مناطق دیگر پیرامون کشور یونان یعنی در ایتالیا، آسیای صغیر (ترکیه) و در سیسیل، سبک و سیاق آنچه که پیرامون آن میدان بوده و فرهنگی که پیرامون آن میدان تولید میشده به اجرا در آمده است.
از نظر اجتماعی در این مقطع در یونان، دولتْ شهرهایی پدید آمد که از نظر غربی ها اوج دموکراسی کهن بشر محسوب میشوند. دولت شهرها -مثل آتن - شهرهای محدودی بودند که دولتی داشتند و در آنها مراوده دولت با مردم رو در رو و نزدیک بود. سنا و مجلس آن، جلسه ای علنی داشت و مردم میتوانستند در آن شرکت کنند و چون جمعیت محدود بود هر کس میتوانست موضوع خود را به روز بیاورد و در دستور کار آن مجلس قرار دهد. در این مجلس مشکلات مردم مطرح میشد و مردم در جریان تصمیم گیریها بودند. بعضی مواقع جابجایی نمایندگان و کسانی که باید از حق آنها دفاع کنند، به روز یا هفته یا ماه بود، یعنی همان جا به راحتی تصمیم میگرفتند و رأی میدادند و جابجایی ها صورت میگرفت.
این عصر، عصر اوج گرفتن مفاهیمی مانند سیاست، اقتصاد، تاریخ، موسیقی، دموکراسی، رأی مردم، سنا و... است که مفاهیمی شاخص در تمدن غرب محسوب میشوند و ریشه این مفاهیم در همین دولتْ شهرها بوده است که طبیعتاً نظام متفاوت ایران در آن مقطع آنها را ویران کرد. در هر صورت با کمک آنچه که سقراط و افلاطون و سپس ارسطو پایهریزی کردند تمدنی بنیان نهاده شد که تا امروز نیز استمرار داشته است.
تا قبل از عصر سقراط، اندیشه دموکراسی، اقتصاد نوین، سیاست و هنر، بخصوص تئاتر و موسیقی، تماماً نواندیشی محسوب میشدند؛ اینها دیدگاههای مدرنی بودند که هنوز به سنت تبدیل نشده بود که دیگران بخواهند به آنها تأسی کنند و از آن پیروی نمایند.
بعد از حمله خشایارشا درست 3 سال قبل از کشته شدن سقراط، بنیان تمدن غرب در میدان آتن ریخته شد یعنی حالا دیگر در شمال ایتالیا و سیسیل و جاهای دور دست هم دیگران دموکراسی را کپی برداری میکردند و یا دولتْشهری که در یونان و آسیای صغیر، نمونه عینی آن به عنوان مدل تبدیل شده بود از این مقطع به بعد قابل تبیین است.
در فرآیند انتقال اجتماعی شش گام داریم: پیشامدرن، مدرن، پسامدرن، پیشاسنت، سنت و پساسنت. پیشا مدرن زمانی است که نیاز به یک اندیشه نو خود را نشان میدهد. وقتی اندیشه نو تولید شد باید آرام آرام مرحله تکوینی خود را بگذراند، به این شکل که در مجامع علمی مطرح شود و نسلی برای پیاده کردن آن اندیشه نو، تربیت شوند.بعد از این مرحله، مرحله پسامدرن و پیشا سنت را شاهدیم که در این مراحل آن اندیشه نو توسط افرادی که آموزش دیده اند در نظام اداری و دولتی آن کشور به قانون تبدیل میشود. وقتی قانون شد زمینه پیدا میکند که به «سنت» تبدیل شود؛ یعنی در جامعه پیاده شود و بدون اینکه مردم بدانند چه میکنند دست به عمل بزنند؛ مثل راننده ای که هنگام عوض کردن دنده متوجه نمیشود؛ یعنی دنده عوض کردن برایش ملکه شده است. پس از مرحله سنت، مرحله «پساسنت» است. این مرحله زمانی است که آن رفتار و ایده و عقیده کارآیی خود را از دست میدهد. در این مرحله به دنبال جایگزینی برای این سنت میگردیم که دوباره مرحله «پیشامدرن» پدیدار میشود.
در انتهای این مسیر در عرصه ی طب بقراط را می بینیم. بقراط به تعادل بین روح و جسم اعتقاد داشت. بر خلاف دموکریتوس که روح هم قائل بود برای انسان اما برای روح، ذرات ریزی اعتقاد داشت که این ذرات ریز پس از مرگ انسان منتشر می شود در سراسر عالم. این تلقی همچنان وجود دارد در دنیا که روح انسان را ذرات ریزی می دانند که بعد از مرگ منتشر می شود که این دیدگاه همچنان در نحله فکری و علمی غرب امروز هم موجود است. او به یک روح واحد معتقد بود که بایستی تعادل با مناسبات جسمی داشته باشد. بسیاری از بیماری ها را حاصل کارکردهای نامناسب اخلاقی می دانست و معتقد بود اگر انسان اخلاق سالمی داشته باشد، تعادل بین روح و جسمش پیش می¬آید و بخش عمده ای از بیماری هایش مرتفع می شود. لذا می بینیم که بنیان علم طب عصر جدید را بقراط می گذارد و قسم نامه ی بقراط از این زاویه قابل ملاحظه است.
در فلسفه یکی از گزاره های کلیدی، بحث اخلاق است. لذا زمینه بحث علمی در مورد اخلاق از گذشته خیلی دور بسیار بالا بوده است. یکی از کارکردهای تهاجم فرهنگی غرب به مجامع دینی و شرق این بوده است که تمام گزاره های آن، در عرصه های علمی وارد شده است.
امروزه بسیاری از گزاره هایی که در علم اخلاق از آنها نام میبریم - مثل تبیین فضیلت ها - متأثر از همان مباحث اخلاقی سوفسطائیان و سقراطیان است که بسیاری از گزاره هایی که آنان مطرح کردند وارد دین هم شده است. و در یک کلام ریشه تهاجم فرهنگی غرب به شرق را باید در همین مفاهیم جستجو کرد که اینها آن ثنویت و نسبت بین خیر و شر و فضیلت و رذیلت و این جوانب را، آرام آرام در غالب مفاهیم، نهادینه کردند.
امروز این مفاهیم جایگاه بسیار اساسی در دین پیدا کرده است. این که برخی علما اصرار جدی دارند که ما اسلام را آنچنان که ابوذر و بلال فهمیدند باید بفهمیم - نه آن چیزی را که ملاصدرا و محیی الدین عربی دنبال کردند - بدین دلیل است که واقعاً بسیاری از دیدگاه هایی که از شرق و غرب عالم اخذ شد و با کمک اینها دین را تبیین کردند، موجب نوعی التقاط و بد فهمی از دین بوده است.
اگر تمدن را به عنوان جسد روحی به نام «فرهنگ» بنامیم از این زاویه، تا فرهنگی نباشد تمدنی موجود نخواهد شد. برای اینکه تمدنی موضوعیت پیدا کند این روح میبایست آرام آرام شکل گیرد و به مرحله ای برسد که در جزء جزء این تمدن حلول کند و آن را بسازد، و بعد از انحطاط یک تمدن، این روح در جایی دیگر ایجاد تمدن کند.
از این منظر، مقطع پیش از 400 قبل از میلاد را دوران فرهنگی میدانند که آرام آرام چهارچوبه یک تمدن، در حال عینیت پیدا کردن بود. در واقع شروع جدی تمدن غرب، مقطع پس از شکست خشایار شاه در آتن است که صد سال بعد، شاگرد سقراط یعنی افلاطون شاگردی به نام ارسطو پیدا میکند که او معلم خانه پسر فیلیپ مقدونی میشود و فیلیپ، پدر همان کسی است که ما او را اسکندر مقدونی مینامیم. صد سال بعد اسکندر، داریوش سوم را شکست میدهد و ایران را فتح میکند.
بر اساس آنچه قبلاً بیان شد، در سابقه تمدن غرب پس از اینکه اصالت به طبیعت داده شد، در گام بعد در زمان سوفسطائیان و بعد از آن در زمان سقراط، «انسان» کانون توجه شناخت قرار گرفت؛ یعنی به جای هستی شناسی یا هست شناسیِ پدیده های خلقت، به انسان شناسی پرداخته شد.
اولین بنیان های «اومانیسم» غرب در این دوران نضج گرفت. امروزه دیگر شاهد اومانیسم یا انسان محوری نیستیم بلکه خود فیلسوفان غرب قائلند که امروز، مرحله اگوسنتریسم یا «خود محوری» را به جای «انسان محوری» شاهدیم. و در واقع توجه به عرفیات و عرفیات را جایگزین فضایل و رذایل و خوب و بد دانستن یا «سکولاریسم» در این مقطع صورت گرفت و در این دوره ملاک تشخیص بشر، عقل او بود.
منبع: تیتر یک
۹۲/۱۰/۰۷