چرا میخواهند احمدینژاد نباشد؟
دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۳۴ ق.ظ
آقای دکتر عباسی! برای شروع، تحلیلی از وضعیتی ما در نظام بینالمللی
که البته در چند سال اخیر، دستخوش یکسری تحولات شده ارائه فرمایید.
موضوعی که حداقل در 200- 150 سال گذشته در مناسبات بینالمللی و روابط بینالملل و پهنه جهانی مطرح بوده، این است که 4-3 کشور قدرتمند، بازیگر اصلی بودهاند و از بین آنها هم یکی، دو کشور مطرحتر بوده و به ترتیب جایگزین شدهاند؛ زمانی پرتغال، بعد اسپانیا، زمانی انگلیس در دورهای فرانسه و مدتی روسیه از جمله این کشورها بودند. اینها قدرتهای شاخص 200 سال گذشته محسوب میشوند که در عصر و شرایط خاصی به مرور بعضیهایشان حذف شدند. پرتغالی که امروز شما میبینید یک کشور معمولی است؛ مگر اینکه تیم ملی فوتبالش، مقامی بیاورد تا مردم دنیا بدانند کشوری به نام پرتغال وجود دارد یا اسپانیا که با رئال مادرید و بارسلونا شناخته میشود؛ اگرنه در پهنه مناسبات جهانی قدرت قابلی نیستند. آنچه روم یا امپراتوری روم شناخته میشد، بخشی از آن امروز در ایتالیا و بخشی در کشور رومانی است و دیگر محلی از اعراب ندارد یا یونان 2500 سال پیش، امروز یک کشور معمولی است؛ در واقع در پهنه مناسبات امروز، اصلا یونان محلی از اعراب ندارد. خب! آن چیزی که مطرح است، این است که همواره جابهجایی قدرتهای جهانی و انتقال از یک قدرت جهانی به قدرت جهانی نوظهور، یک فرآیند و پروسهای را طی میکرد؛ اما امروز در یک گردنه تاریخی از این نوع قرار داریم. جابهجایی قدرتها دارد صورت میگیرد؛ ابرقدرتهای جهانی تغییر میکنند و تعویض میشوند و دقیقا معلوم نیست قدرت فائق آینده چه کشوری است. بالاخره یک دورهای، انگلستان که وسعت آن، یکششم ایران یعنی به اندازه استان سیستان و بلوچستان ما است، بر همه کره زمین سلطه داشت و همه کاره دنیا بود و ضربالمثل شده بود که: «آفتاب در سرزمینهای تحت سیطره انگلستان، غروب نمیکند». بر استرالیا تا هند، محدوده خلیجفارس تا آفریقا، خود ایرلند و کانادا و... سلطه داشت؛ اما همین کشور بعد از جنگ دوم جهانی ضعیف شد و مجبور شد به استقلال هند تن بدهد؛ آن چیزی که به «انقلاب هند» معروف شده است، خیلی هم ماهیت انقلاب نداشت؛ انگلیس ضعیف شد و نتوانست جلوی حرکت «مهاتما گاندی» را بگیرد و هند، مستقل شد. انگلستان به بعضی از کشورهای آفریقایی هم اجازه داد مستقل شوند؛ انگلیس در جنگ دوم جهانی زیر بمباران شدید هیتلر، منهدم شد و «چرچیل» برای حفظ کشورش، شوروی آن روز را وادار کرد که وارد جنگ شود تا بقای انگلستان را حفظ کند. خب! در مرحله بعد هم، قدرت نوظهوری مثل آمریکا، بعد از جنگ دوم جهانی آمد بهعنوان ابرقدرت مطرح، نهادینه و تثبیت شد. در آن دوره، انیمیشن، تازه در میدان فعالیتهای هنری موضوعیت پیدا کرده بود و یکی از کارتونهایی که در دنیا خیلی مطرح بود Super Man (ابرانسان) بود که میخواست در ذهن مردم دنیا جا بیندازد که «آمریکایی» انسان نیست؛ «ابرانسان» است. وقتی خود آمریکاییها به خودشان قبولاندند سوپرمن هستند، کشورشان آرام آرام سوپرمن شد و مردم دنیا هم پذیرفتند. این انتقال طی مراحلی صورت گرفت یعنی انگلیس پذیرفت آرام آرام از بعضی حوزهها خارج شود؛ مثل خلیج فارس و جاهای دیگر و این خلأ را ایالات متحده پر کرد و تثبیت شد. از سوی دیگر فرانسه هم تضعیف شد و بعضی میدانها را به آمریکا واگذار کرد. ایتالیا هم در شمال آفریقا تضعیف شده بود و آمریکا جای آن را گرفت. البته شرایط بعد از جنگ دوم جهانی به شکل دیگری، به ظهور یک ابرقدرت دیگر نیز منتهی شد که «شوروی» بود و در مقابل آمریکا قرار گرفت. این 45 سال (1990-1945) دوره «جنگ سرد» نامیده میشود و به دو قطب چپ و راست، آبی و قرمز و «لیبرالیسم –کاپیتالیسم» و «مارکسیسم- سوسیالیسم» تقسیم شد. جهان هم پذیرفت که دو ابرقدرت شاخص وجود دارد و باید از قدرتهای دست دوم که انگلیس، فرانسه و چین بودند نیز تبعیت کند. اینها همان پنج کشوریاند که صاحب حق غیرعادلانه «وتو» شدند. این پنج کشور به سلاح اتمی هم دست پیدا کرده و در قدرت نظامی هم، خودشان را تثبیت کردند. از نظر قدرت سیاسی و اقتصادی هم آرام آرام نظام جهانی را در اختیار گرفتند. اما ما امروز در مرحله حساسی قرار داریم که جهان به آرامی میرود تا به انتقال از یک ابرقدرت به ابرقدرت دیگری یا از ابرقدرت فائق و مطلق به ابرقدرتهای متوسط و کوچکتر منطقهای تن بدهد یعنی از سال 1991 میلادی(1370 هجری خورشیدی) که شوروی فروپاشید و روسیه ضعیف شده به وجود آمد، یک ابرقدرت شاخص به نام ایالات متحده داشتیم که سعی میکرد خودش را محور قرار دهد و امنیت جهان را تکقطبی و تک ژاندارمی تعریف کند و بقیه در حاشیه عمل کنند. اما امروز این قدرت فائق در حال فروپاشی و تضعیف است و هیچ جایگزینی با این ظرفیت متصور نیست. ما در مقابل واگرایی ایالات متحده یعنی 51 ایالتی که نسبت به هم واگرایی دارند، دیدیم که اتحادیه اروپایی از سال 1992 (بعد از امضای پیمان ماستریخت[شهری در هلند]) به سمت همگرایی و یکپارچه شدن رفت. البته امروز اتحادیه اروپایی با وجود بیش از 500 میلیون نفر جمعیت در 27 کشور این اتحادیه و با وجود اینکه جمعیت آن، 200 میلیون نفر بیشتر از جمعیت آمریکاست، امکان اینکه خلأ قدرت آمریکا را بتواند در آیندهای نزدیک پر کند، ندارد. روسیه هم همین مشکلات را دارد. چین و هند هم که دو قُلی هستند که در قاره آسیا سر برآوردند، به دلیل مشکلات عدیده؛ از جمله نداشتن «نرمافزار تئوریک اندیشه فائق، رشد جمعیت و کمبود منابع» این قابلیت را ندارند که یک ابرقدرت تعیینکننده در نظام جهانی باشند.
یعنی نمیتوانند امپراتور جهان باشند؟
بین امپراتوری و امپریالیزم باید یک فرق اساسی قائل شد. زمانی که کشوری امپراتور است، ماهیت یک انسانی را دارد که جوان است، خانواده تشکیل داده، نیروی کار خوبی دارد، میتواند به دیگران کمک کند، به خانواده، همسرش، بچهها، پدر و مادرش، به همه میتواند کمک کند. امپراتور اینگونه است. امپراتور در شرایطی که ماهیت امپراتور پیدا کند، میتواند دیگران را که از خودش ضعیفتر هستند، تغذیه کند و تحت پوشش خود قرار دهد اما زمانی که از یک مرحلهای عبور میکند، مثل رسیدن انسان به سن پیری، فرتوت میشود. البته همچنان همان اقتدار و ابهت را دارد اما دیگر نه تنها نمیتواند همه را تامین کند، بلکه به کمک و حمایت دیگران هم نیاز دارد که این میشود «امپریالیزم». در مرحله قبلی مانند یک قلهای بود که مردم از دامنش با نزولات آسمانی (باران، برف و...) تغذیه میکردند ولی وقتی تبدیل به امپریالیست میشود که به اصطلاح به آن «جهانخوار» میگویند، مانند تبدیل شدن قله به یک گودال است یعنی از محیطهای پیرامون و اطراف خودش میمکد و همه چیز را جذب میکند. امروز ما با پدیده امپریالیزم روبهرو هستیم؛ اما آمریکا دیگر آن توانایی را برای تامین کشورهای دیگر ندارد. دیگر آمریکا، آن آمریکای مطرح در اروپا و جهان نیست؛ دیگر آمریکای دهه 1960 نیست. در دولت جان.اف.کندی، آمریکا طرحهایی را در کشورهای مختلف پیاده میکرد و کمکهایی به کشورها میکرد برای اینکه به دست شوروی نیفتند؛ اما امروز اینگونه نیست. امروز آمریکا بیشتر از هر کشور دیگری بدهکار است. سال 2008 میلادی، ایالات متحده، 7/2 تریلیون دلار بدهی خارجی داشت. البته این عدد مربوط به قبل از آغاز فروپاشی اقتصادی غرب یا همان «بحران مالی جهانی» است یعنی تازه این دوره جدید حساب نمیشود. آن شرایط، متعادل بود و آمریکا چنین وضعیتی داشت یعنی حتی اگر شما آن 7/2 تریلیون دلار را رُند کنید (3 تریلیون دلار)، سه برابرش یعنی 9 تریلیون دلار، ایالات متحده بدهی خارجی داشته است، این ارقام خیلی وحشتناک است. کشوری که چنین بدهیای دارد، حالا میخواهد تمام منابع دنیا را ببلعد.
البته نوع و ساختار امپراتوری انگلیس، امپراتوری در واقع توسعه یافته بود و یک گسترش محیطی و جغرافیایی داشت و پیشرونده بود. در جاهایی که با جنگ گرفته بود، امپراتوری ایجاد میکرد. پس از جنگ دوم جهانی هم که مجبور شد استقلال بسیاری از مستعمراتش را بپذیرد، دوباره انگلیس ماند. فقط دیگر سیطرهای بر آفریقا و آسیا نداشت. اما الان درباره آمریکا اینطور نیست. آمریکا در سرزمین خودش جمع میشود و آب میشود، تجزیه و متلاشی میشود. در چنین شرایطی مبانی شکلگیری نظام کاپیتالیسم زیر سؤال رفته است. ما میگوییم جمهوری اسلامی، یک حکومت فرهنگی و دینی است. اگر در جمهوری اسلامی، اقتصاد دچار مشکل شود، یک مقوله است، سیاست، قدرت دفاعی و نظامی دچار مشکل شود مقوله عارضی است، ذاتی نیست. اما اگر یک کشوری، حتی حکومت دینی داشت ولی مردم جامعه، برخلاف دین که آمده توحید را بگوید، نبوت را تبیین کند، عدل را قبول داشته باشد، امامت و معاد را بپذیرد، وسط خیابان، بت بگذارند و بپرستند، خب! از همان اصل اول که توحید است، نفی میشود؛ اینجا جامعه میشود جامعه شرک و به نقیض خودش تن میدهد؛ حتی اگر حکومت، به اصطلاح دینی باشد. زمانی یک حکومت دچار بحران میشود و مولفه بنیادیاش زیر سوال میرود که مردم مشرک، بتپرست و کافر شوند. وقتی فروپاشی اقتصادی در آمریکا عینیت پیدا کرد و رکود اقتصادی، بسیار شدید شد، بعضی از استادهای اقتصاد در دانشکدهها گفته بودند، این بحران نیست، مشکل نیست، نظریههای اقتصاد مدرن پذیرفته شده است؛ بحث بر سر این است که بنیانهای یک جامعه کاپیتالیستی یا اصطلاحا سهامداری، قابل رفع و قابل حل است اما وقتی در جوهره و ذات سیستم، بحران به وجود میآید یعنی در خود «اقتصاد»، اینجا دیگر به ندرت ممکن است بتوانیم فکر کنیم که این سیستم بتواند به اقتدار سابق خود برگردد. در نظر بگیرید اگر شرایط گذاری به وجود آمد و سوبژه شکل گرفت - به عنوان یک قدرت - این نرمافزار، پایهاش قبلا تولید شده است. آنجایی که انگلیس به یک امپراتوری گسترده تبدیل میشود، سیستم عاملش را قبلا «جانلاک» تولید کرده بود، یعنی لیبرالیزم را جانلاک ایجاد کرده بود. اینها فقط میخواستند آن نسخه را بیاورند عملیاتی و کاربردی کنند، تبصره و حاشیه بزنند و جلو ببرند؛ اما اصل همان نسخه بهینه شده جانلاک بود. در ایالات متحده هم، نظریه جان لاک، بعد از تضعیف موقعیت انگلیس تبدیل به نرمافزار و سیستم عامل جامع آمریکا شد و آمریکا هم وقتی ابرقدرت شد، مناسبات سختافزاری داشت و نرمافزار هم آماده بود پس همان لیبرالیسم متأثر از تفکر فلسفی انگلیسی را پی گرفت. امروز یکی از مشکلات بشر این است که هر دو سیستم عامل مارکسیسم و نئومارکسیسم و لیبرالیسم و نئولیبرالیسم ویروسی شده و قابلیت کپی شدن و قابلیت اینکه بتواند نیاز بشر را روی کامپیوتر و سختافزار اداره جوامع بروز بدهد، دیگر ندارد. در چنین شرایطی ما با این دو مشکل چطور میتوانیم برخورد کنیم؟ حالا این گردنه مهم تاریخی که شیفت از ابرقدرتی به ابرقدرت دیگر را باید شاهد باشید و انتقال از یک سیستم نرمافزاری برای اداره جهان به یک سیستم نرمافزاری دیگر را باید شاهد باشیم، درباره آمریکا میگوید، بحران اقتصادی است. نکته مهم این است که بالاخره سیستم عاملی که باید بیاید و روی کامپیوتر همه جهان نصب شود و به همه کشورها، جوامع و اتحادیهها فرمان دهد، چیست؟ مختصاتش کدام است، چه جوانبی دارد و چه کسی باید آن را طراحی کند؟ این سوال بدون پاسخ مانده. چه چیزی جلوی این تغییر و تحول و دگردیسی را میگیرد؟ نخستین موضوع سیطره نظام سلطه سابق است که حاضر نیست کنار برود؛ الان مقاومت میکند؛ الان چیزی به نام سازمان ملل متحد، منشور ملل متحد و شورای امنیت و ... جواب نمیدهد. اصلاح اینها با توجه به اصلاح نیازهای روز و ظرفیتهای روز باید باشد. خب! شکل آن چطور است؟ من مثالی میزنم. غرب ادعا میکند، دنبال تحقق دموکراسی است. برای تحقق دموکراسی هم میگویند، در هر جامعهای هر کسی یک رای دارد؛ اما الان شما به عینه میبینید در نظام دموکراسی جهانی، چین با یک میلیارد و 300 میلیون نفر جمعیت در مجمع عمومی سازمان ملل، یک رای دارد - صرفنظر از حق وتو - هند با بیش از یک میلیارد نفر جمعیت در مجمع عمومی یک رای دارد. طبیعتا نظام جهانی باید به سمت اصلاح برود.
اما اگر اینگونه شود، آمریکا بسیار ضعیف میشود.
همینطور است، قدرتی که رهبرانش همیشه میگفتند؛ ما باید ریشهکنی انسان ایرانی را ببینیم، امروز خودشان ریشهکن میشوند. پیام انقلاب اسلامی؛ صلح، رحمت و مودت است. این صلح که میگویم همان صلح در مقابل جنگ نیست بلکه صلح در مقابل فساد است. پیام جمهوری اسلامی، پیام انقلاب اسلامی؛ صلح در مقابل فساد است. یک روزی بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی فرمودند، «آمریکا امالفساد است». انقلاب اسلامی پیامش صلح و اصلاح است در مقابل فساد. اگر مساله اصلاح در این چارچوب و موضوع، اصلاح در مقابل افساد است، ما باید ببینیم با دگردیسی حاصل از جابهجایی قدرتها و تمدنها و فروپاشی اینها چطور میشود روند را اصلاح کرد نهاینکه یک کشوری در روی کره زمین تمدنش فرو بپاشد، حذف بشود و به اغمای تاریخی برود، به محاق برود و حذف بشود و هیچ حرکت مثبتی هم جایگزین نشود. حرکتی که مدنظر من است و بحثی که به اعتقاد من باید مدنظر باشد، بحث ایجابی است یعنی جایگزین جامعه آیندهای که بر خاکسترهای امپریالیسم یا امپراتوری سابق آمریکا پدید خواهد آمد، چیست؟ این نکته مهمی است و نکته مهمتر این است که آیا بشر نباید یک بار برای همیشه عبرت بگیرد که اقتصاد مبنا نیست، مادیات مبنا نیست؟ اقتصاد یک بار برای همیشه امتحان بزرگی پس داد و شاید لازم باشد بشر نقش «پول» و «اقتصاد پول» را در زندگی عمومی بشر کمرنگ کند و سیطره بدهد. سوالی که باقی میماند از اندیشمندان مدرن و طرفداران مدرنیته است و لااقل پاسخی که مدرنیته باید بدهد،این است که در 300 - 250 سال گذشته قرار بود مدرنیته با رشد تفکر و تکیه بر اندیشه بشر، این مشکلات را حل کند؛ البته این افق خیلی تیره و تارتر از چیزی است که تصورش را بشود کرد. اگر از نظر مشکلات مالی و اقتصادی، آمریکا و غرب فرو نمیپاشید، خیلی ها افق درازمدتی را برای جامعه غربی پیشبینی نمیکردند (از حیث مناسبات اجتماعی) بالاخره شما میدانید الان انسان غربی دیگر زاد و ولد زیادی ندارد به گونهای پیکره اجتماعی این تمدن، پیر و فرتوت است و در افق آیندهشناسی و تلقیهای فیوچرشناسی افق روشنی از حیث تفکر و با یک قدرت ویژه که بیاید یک نظم جدیدی بدهد با مدلهای غربی و علمی امروزی، متصور نیست.
آغاز انقلاب اسلامی از سوی حضرت امام چقدر در روند تسریع در فروپاشی غرب تاثیر داشت؟ در واقع اندیشه انقلاب اسلامی و پیامی که حضرت امام داشت چقدر میتواند جایگزین این دو نظام قبلی باشد؟
نکته مهمی که در بحث شما هست، اثر تسریعی انقلاب اسلامی و امام راحل در فروپاشی و شکست نظام مادی است. در دهه 50، 60 و 70 میلادی یا مادیت از حیث لیبرالیسم بود یا مادیت از حیث سوسیالیسم یا مادیات از حیث اصالت فرد یا مادیات از حیث اصالت جمع؛ اما با وقوع انقلاب اسلامی، مجددا خدا حضورش در زندگی بشر پررنگ شد.
در اینجا، مفهومی به نام عالم غیب، عبور از ماده، عدم توانایی مارکسیسم برای حفظ خودش و... معنا پیدا میکند. ابتدا هم خیلی زودتر از اینکه کسی بتواند تصورش را بکند، سیستم اول (مارکسیسم) فروپاشید. بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی حضرت روحالله (رض) 4سال پیش از فروپاشی مارکسیسم در نامهای به صدر هیات رئیسه شوروی آن روز فرمودند، مارکسیسم را باید در زبالهدان تاریخ بجویید.
این بحران حالا برای غرب بویژه آمریکا نیز هست. بحران فقدان مبنا غرب و آمریکا را نابود میکند. در نظام کاپیتالیسمی و سرمایهداری هم که بانگ خوشبینانه آقای فرانسیس فوکویاما در نظریه «پایان تاریخ» که ایدئولوژی لیبرالیسم یا ایدئولوژی فاتح تاریخ قلمداد میشد، اول توسط خودش در سالهای بعد محل تردید واقع شد که نه اینگونه نیست که «ایدئولوژی لیبرالیسم» حرف اول و آخر باشد؛ نهالی که روزی توسط مردم ایران و حضرت امام روحالله (رض) کاشته شد، قدرتهای شرقی و غربی تصور این را داشتند که این را ریشهکن میکنند اما امروز خودشان، یکی پس از دیگری در حال ریشهکن شدن هستند و این نهال به درختی تناور تبدیل شده و دارد روند بالندگی خودش را طی میکند. جمهوری اسلامی امروز بحمدالله بالیده است. الان نظر من این است که هرکس بتواند برای آینده نظام جهانی سیستم عامل برای اداره جهان بشریت تعریف کند، افق 10 تا 20 سال آینده را در اختیار خودش خواهد گرفت. در آنجا البته افراد دیگری مثل کارل مارکس و جان لاک نمیتوانند یک نفری بنشینند و سیستم عامل بنویسند.
آنچه امام راحل رقم زد، طلیعهای بود که میتواند به روند آزمون و خطا منتج شود؛ به اینکه آن پیام جهانی و نرمافزار جهانی به سیستم عاملی برای اداره جهان تبدیل شود.
خب! این شکلش چطور بود؟
اول باید انقلاب صورت میگرفت و جریان دینمدار از حاشیهنشینی به متن اداره جامعه و روند آزمون و خطا وارد میشد؛ موارد و مشکلاتی را باید پشت سر میگذاشت و نسلی را تربیت میکرد که این نسل
همزمان مدرنیته و آخرین نظریههای مدرنیته برای اداره جوامع را بخواند و تصحیح کند و در جامعه پیاده شود.
اینک با نسلی در دنیا روبهرو هستیم که دیگر آنچه در دست بیگانه است را یک گزاره مطلق، تصور و تلقی نمیکند؛ خب! طبیعی است به فکر میافتد جایگزینی ایجاد کند. آنچه جنبش نرمافزاری و تولید علم تلقی شد، پاسخگوی این بخش مناسبات شده و امروز میرود این اجزا را شکل بدهد. البته اساسا فرهنگ چینی امکان اینکه نرمافزار اداره جوامع را رقم بزند، ندارد و ژاپن و کرهجنوبی نیز، اساسا در مرحله کپی تکنولوژی انسان غربی باقی میمانند و در نسخهبرداری از روی مدلهای اجتماعی و ایدئولوژیک انسانهای غربی، پابرجا هستند. آنچه «نرمافزار چینی» نامیده میشود و بعدا با گزارههایی از اقتصاد بازار و لیبرالیسم غربی تلفیق شد، جوابگو نیستند و قابلیت الگو شدن ندارند.
«شیتوئیزم ژاپنی» نیز، پاسخگوی مشکلات امروز جامعه نیست که هر ازگاهی، یا حزب لیبرال آنجا رای میآورد یا گزارهها و احزاب دیگر. صرفنظر از تکنولوژی پیشرفته جوامع شرقی و رشد پفکی اقتصادی، افق انسان شرقی برای اینکه قدرت فائق آینده جهان باشد، افق تیره و تاری است. انسان «هندی» هم در هندوئیسم، حرفی برای اداره جهان ندارد و اساسا اصالت را به یک منجی نمیدهد. آنچه هست، همان گزارههایی است که در قبل بحث شده (در کتابهایشان) و بشر به آنها تأسی کرده. هند، امروز با یک جمعیت بشدت رو به افزایش، تخریب گسترده محیطزیست و منابع محدود و حجم عظیمی از شکمهای گرسنه، نمی تواند الگوی مناسبی برای انسان جهانی باشد. روسیه نیز در معضل کاهش جمعیت و مساله فقدان هویت میسوزد و اروپا نیز تمام تلاشش این است که خودش را حفظ کند؛ یعنی سرعت کاهش جمعیت و فروپاشی منابع انسانی به قدری آزاردهنده است که قدرت ملی را روز به روز بیشتر تضعیف میکند. این وضعیت سراغ اروپا آمده و اروپا در این انحطاط منابع انسانی و اخلاقی جلو رفته است. من فکر نمیکنم برزیل در قوارهای باشد که در پهنه جغرافیا، محلی برای عرض اندام داشته باشد؛ آفریقا هم که الان عقب نگه داشته شده و عقب مانده است؛ میماند جمهوری اسلامی ایران. جمهوری اسلامی در دهه چهارم خودش که دوره گذار از گردونه امروز ترسیم شده - که شیفت و جابهجایی از یک قدرت یا قدرتهای جهانی و لابی قدرتها و جایگزینی تفکر بیولوژیک یا یک تفکر خاصی که بتواند پاسخگوی نیاز بشر امروز باشد- این پاسخگویی را اگر جمهوری اسلامی برایش برنامه بریزد، میتواند قدرت نخست نرمافزاری جهان شود. با پیشبینی صحیح، باید سال 2035 – 2030 را در نظر گرفت؛ یک بازه زمانی 20 تا 25 ساله. این دوره گذار ربع قرنی، فرصتی بسیار طلایی است برای جمهوری اسلامی که در دهه چهارم زمینهها و مقدمات تولید آن نرمافزار که میتوانیم از آن تحت عنوان سیستم عامل یاد کنیم را به وجود آورد.
آقای دکتر! میخواهیم از این زاویه که شما مطرح کردید، یعنی ورود به سیستم عامل آینده و «نه» گفتن به دو نوع سیستم فکری و اقتصادی مارکسیستی و لیبرالیستی، درباره دولتی که بعد از جنگ روی کار آمد، نظر دهید.
اگر اجازه بدهید من طور دیگری این را مطرح کنم و یک جمعبندی بکنم از بحثهایی که تا الان شد؛ بعد مسیر بعدی را آنطور که از صحبتهای شما برداشت کردم، ادامه دهم. در واقع بحران اقتصادیای که در آمریکا شروع شده و به جهان رسیده و ریشه آن در اقتصاد کاپیتالیسمی بود میشود یک تحلیل نشانهشناختی از آن کرد به این معنا که در واقع بحران اقتصادی آمریکا اولاً و بالذات خیلی بحران اقتصاد خود آمریکا نبود و اینکه ریشه در خود اقتصاد کاپیتالیسمی داشت؛ دوم اینکه این فقط یک بحران ساختاری نیست؛ نشانهای از بحرانی فراتر از ساختاری است، یک بحران در ماهیت تمدن جدید و در ماهیت ساختار نظام بینالملل است که ریشه در آن پارادایمی که این را برساخته است، دارد، لذا تحلیلش هم فقط با رجوع به ساختار معیوب اقتصاد دنیا و حتی ساختار سیستم بینالملل نمیتواند ما را در شناخت کامل آن راهنمایی کند. پس، از این میتوان نتیجه گرفت که علاوه بر ساختار جهان فعلی، پاردایمی هم حاکم هست و ما در حال یک دوره گذاریم، گذار پارادایمی و به قول خودشان «پارادایم شیفت»، پس هم ما در حال گذار ساختاری هستیم و در حال حاضر در حال گذاریم، هم دنیا؛ اما پارادایم جدیدی هم عملاً تبیین نشده یا به معنای دیگر هنوز به صورت ورژن جدید در دسترس قرار نگرفته. اگر آمریکا را به عنوان عصاره تمدن 400 ساله غرب بگیریم، الان آمریکا تبدیل به کانون تحول این پارادایم شیفت شده؛ هم چرخش ساختاری، هم چرخش پارادایمی. حالا اگر رجوع کنیم به این معنا که شکلگیری هر ساختاری بویژه در حوزه تمدنی به این شکل است که اول اندیشهای شکل میگیرد، بعد بر مدار آن اندیشه، ساختار شکل میگیرد، بنابراین میتوان گفت، انحطاط هم، اینگونه شروع میشود، افول هم، همین طور؛ یعنی اول در ذات آن تفکر و اندیشه یک بحرانی شکل میگیرد، بعد سرایت میکند. خب! این انحطاط را ما تقریبا میدانیم که از صد سال پیش، افراد فرهیخته خود غرب هم دیدند مثلاً افرادی مثل «نیچه» و بعد «هایدگر» و بعد پسامدرنها که اصلاً آمدند زیر همه چیز زدند یعنی صحت حقایق را زیر سوال بردند و همه چیز را بردند در فضای گفتمان و زبان و ... منتها بحثی که الان هست این است که ما الان در دوره «گذار»یم و در یک شرایط شکنندهای بسر میبریم یعنی الان بحثی که وجود دارد، بحث این نیست که آیا آمریکا سقوط میکند یا نه؟ بحث این است که بعد از سقوط آمریکا، چه باید کرد یعنی در واقع این موضوع، پذیرفته شده است برای تمام دنیا که آمریکا در آینده نهچندان دور، فرو میپاشد؛ در نتیجه بحث جایگزینی مطرح است. همانطور که خودتان خیلی خوب مطرح کردید، تمدنهای غرب و آسیایی توان پاسخگویی و تبدیل شدن به ابرقدرت را ندارند، اما چیزی که مهم است، این است که در این دنیایی که هنوز به این مرحله هم نرسیده بود، یک اتفاقی افتاده بود که عملا به همه 400 سال گذشته یک «نه» بزرگ گفت و آن هم، انقلاب اسلامی ایران بود. انقلاب اسلامی یک حرف جدیدی را مطرح کرد. برای زدن یک حرف جدید، جسارت لازم است یعنی شما در فضایی که در یک پارادایم حاکم، یک حرف حاکم است، نهادینه شده و ساختارهایی متناسب با خودش هم ساخته حالا یکی بخواهد یک حرف تازه بزند؛ خب! جسارت زیادی را میطلبد. حضرت امام خمینی قدسسرهالشریف، این جسارت را داشتند و با جسارت تمام حرفشان را زدند و 10 سال هم روی این حرف ایستادند؛ منتها ما شاهد بودیم، بعد از حضرت امام، به دلایل متعددی، آن حرف تبدیل به زبان جدید و تفکر تبیینشده نشد. حتی ما میتوانیم بگوییم، نه تنها متوقف شدیم که یک عقبگرد هم داشتیم به این معنا که ما نهتنها آن تفکر را تبیین نکردیم، نرفتیم براساس تبیین آن تفکر ساختارهای جدیدی هم بسازیم و متاسفانه در عوض آمدیم در یک مقطعی هم حتی به لحاظ فکری و پارادایمی رفتیم در دل نظام بینالملل هضم بشویم؛ در دل نظامی که خودش دچار بحران است و از صد سال پیش میگویند بحرانزده است. حالا من نمیخواهم خیلی بحث را به فضای سیاسی ببرم اما میخواهم بگویم، از یک مقطعی (سوم تیرماه 84)، ما دیدیم دوباره همان حرف انقلاب، مطرح شد و در عرض سه- چهارسال اخیر، این حرف با جسارت در دنیا طنین انداخته.
من سوالم این است که اولاً این جسارتی که در ایران با روی کار آمدن دولت دکتر احمدینژاد شکل گرفت، در تسریع این دوره گذار یا در فرآیند یا روندش چقدر موثر بوده و در ثانی، برای شکلگیری دوره آینده که ما درک و تصویر مبهمی از آن داریم و نمیدانیم آن اندیشهای که باید تبیین شود، واقعاً زوایای کاملش به چه صورت است، چه کنیم؟
زوایای مبهم و تاریک زیادی برای ما وجود دارد و ساختارهایی که باید متناسب با آن شکل بگیرد، هنوز درک روشنی از آن نداریم؛ ولی واقعیت این است که یک حرفی با همان جسارت، دوباره مطرح شده و باید ببینیم، این تاثیرش در این روندی که ما داریم میرویم (روند دوره گذار) چقدر است و چقدر میتواند به ما در حاکم کردن این حرفی که فعلاً فقط کانونش، ایران است، در جهان کمک کند. این عقبنشینی برای این بود که دولتهای موسوم به سازندگی و اصلاحات به ترتیب تلاش کردند برای توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی سیستم عامل تنظیم کنند که به اعتقاد من، این یک انحراف بوده است. زمان حضرت امام کسی درصدد ایجاد سیستم عامل برنمیآمد. سیستم عامل و تبیین تئوری پایه و اندیشه معنایی برای ایجاد یک نظام، کار خود حضرت روحالله(رض) بود. در دوره بعد متاسفانه دولتها بنایی را گذاشتند که هر یک رفت به سمت اینکه بیاید و سیستم عامل را تبیین کنند، در حالی که ادراکی از سیستمها نداشت.
هیچ کدام از این دولتها، ادراک اینکه اساسا اداره یک جامعه پیچیده، سیستم عامل میخواهد را نداشتند؛ اما در همان حد فهم خودشان مبانی، نظریهها و دیدگاههایی را پیاده کردند که در واقع، آوردن یک سیستم عامل جدید بود. وقتی دولت سازندگی آمد، لیبرالیسم را «لاجرعه» سر کشید و پیاده کرد (به عنوان نسخه نجاتبخش!!) آن هم متأثر از تجویزهای بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول که هیچ قرابتی با اندیشه پایه در انقلاب اسلامی نداشت. دولت اصلاحات هم آمد به سمت جامعه مدنی غربی و نسخههایی از این دست.
خب! دولت اصلاحات هم این حرفها را تولید کرد. الان هم میبینیم، 250 نفر از کسانی که آن حرفها را در دول سازندگی و اصلاحات با بودجههای دولتی در آن 16 سال تئوریسازی میکردند، روزنامه و مجله راه میانداختند، در مراکز متعدد کتاب مینوشتند و منتشر میکردند و تریبون داشتند و بلندگوی این اندیشه بودند، امروز در خاک ایالات متحده، به جمهوری اسلامی فحش میدهند؛ یعنی اگر قرار شد کسی مشخص کند که انحراف و انحطاط حرکت یک دورهای به چه چیز بوده، میگویند، «تو اول بگو با کیان دوستی/ پس آنگه بگویم که تو کیستی». میزان انحراف از موضع اصیلی را که در انقلاب اسلامی در سال 57 مشخص شد و نگاه امام راحل و نگاه اسلام را و آن را با 250 نفر از کسانی که در دورههای سازندگی و اصلاحات، عضو تشکل دانشجویی بودند، روزنامهنگار، نویسنده، استاد دانشگاه، نماینده مجلس و معاون وزیر بودند و در دوره 16 ساله حاکمیت «طرفداران مدرنیسم» سیطره داشتند، مقایسه کنید. امروز آنها کجا هستند و چه میکنند؟ این افراد در زمان خودشان قائل به تغییر سیستم عامل در جامعه اسلامی ایران بودند یعنی قائل به این بودند که باید مبانی نظری و عملی حکومت تغییر کند. بارها اینها حتی پیشنهاد کردند قانون اساسی تغییر کند و به رأی گذاشته شود؛ البته فقط برای حذف یک اصل ؛ «ولایت فقیه». خب! وقتی چنین انحرافی پیش آمده، ما پیشبینی میکنیم، اگر در بر همان پاشنه بچرخد و در انتخابات آتی ریاست جمهوری، منادیان همان تفکر، روی کار بیایند، دوباره همان جنجالها وجود داشته باشد. شما یک میلیون جان لاک بیاورید، بنشینند در تهران صبح تا شب فلسفه لیبرالیسم ببافند. به تبع فلسفهبافی اینها، مشکلی از مشکلات مردم در کانون سیستم حل نمیشود. نقش مغفول مانده دوره بعد از حضرت روحالله (رض) این بود که نقش حضرت امام در تولید سیستم عامل و پایهگذاری بخشهای سیستم عامل و انتقال آن به شخص مقام معظم رهبری، نادیده گرفته شد؛ در حالی که مقام معظم رهبری قصد داشتند سیستم عامل تعیین کنند و بفرمایند سیستم به کدام سمت برود و دولتها در کسوت همان مسیر حرکت کنند. دول 16 سال سازندگی هم باید میآمدند و به عنوان یک بازیگر، مجری آن جهتگیری کلی میبودند. البته وقتی در دوره اصلاحات، مفهومی به نام «حاکمیت دوگانه» مطرح شد، در این حاکمیت دوگانه یعنی دو سیستم وجود دارد؛ دو فکر؛ یکی معتقد به جامعه مهدوی، یکی معتقد به جامعه مدنی، یکی معتقد به تئوییزم، یکی معتقد به آمنیزم، یکی معتقد به حق خدا، یکی معتقد به حق نفسانیت بشر، یکی معتقد به اصالت غیب، یکی معتقد به اصالت ماده. این تفکیکها طبیعتا سیستم را دوکاره میکند و حرکت را کند و متوقف میکند. این اتفاق و آنچه در این مسیر محقق شد، طبیعتا پدیدهای را روی کار آورد (دکتر احمدینژاد) که برای اینکه یک مقداری به آن جهتگیری کلی که راس سیستم و راس حکومت نشان میدهد، عمل شود، تلاش صورت گیرد.
حالا وقتی در یک دورهای در عصر انقلاب اسلامی متاسفانه میبینید که غرب ستایش میشود و در دوره جدید میبینید که دولتی سر کار میآید که همان غرب و آمریکایی که خواستار ریشهکنی «انسان ایرانی» است و هیچ حقی را برای انسان ایرانی قائل نیست، مبانی مشروعیتش اعم از هولوکاست و مساله حق وتو و مساله سیطره بر جهان و ... زیر سؤال میرود، طبیعتا این دولت مورد حمله و تهاجم قرار میگیرد. البته دیگر کشورهای مظلوم دنیا و بویژه ملتهایشان هم از این نوع موضعگیری، الگوبرداری میکنند یعنی علنی و عادی میشود و این هیمنه و اقتدار میشکند و تضعیف میشود، پس آنچه در دوران امام راحل صورت میگرفت، در دوران بعد ایشان که دولتها مدعی طراحی سیستم شدند و جهتگیریهای خاص نظام را خواستند مشخص کنند، متوقف شد. در صورتی که باید بر مبنای قانون اساسی و برمبنای سازوکاری که در نظام تنظیم شده بود، جهتگیریهای حرکت سیستم را مقام معظم رهبری مشخص کنند، نه رئیسجمهور و وقتی یک رئیسجمهوری در حوزه سازندگی کار را به لیبرالیسم اقتصادی و فرهنگی و رئیسجمهور بعدی به لیبرالیسم سیاسی و اجتماعی کشاند، طبیعتا هضم در نظام سلطه، موضوعیت پیدا میکند و این تعارض با دیدگاه کلان اسلام را اینطور نشان میدهد که غرب تطهیر میشود. اگر اصطلاحات «امالفساد غرب»، «شیطان بزرگ»، «استکبار جهانی» و... از امام راحل هست، چطور کسانی که خودشان را به امام هم نزدیک میدانند، معتقدند، دوره این واژهها گذشته؟!! چه اتفاقی افتاده که «شیطان بزرگ» تبدیل میشود به «دوست بزرگ»؛ و حتی به «فرشته بزرگ»؟! چه اتفاقی افتاده که امالفساد غرب توسط کسانی که خودشان را یاران امام تلقی میکنند، تبدیل میشود به امالصلاح غرب؟! چگونه غربی که در قرن 20 امالفساد بوده، در سالهای آخر این قرن و سالهای اولیه قرن 21 در مصاحبههای مسؤولان ایرانیای که اتفاقا خودشان را فرزند امام هم میپندارند با تلویزیونهای غربی، از آمریکا یک چهرهای ترسیم میکردند که گویی از ناجی جهان یاد میکنند. در چنین شرایطی بالاخره اگر کسی آمد که فقط آن جهت کلی را که راس نظام یعنی رهبر حکیم انقلاب تعریف کرده، آن جهت کلی را مبنا قرار داد، این حالت تهاجمی و تازشی از سوی غرب و دنبالههای داخلیاش، دیده میشود. انسان ایرانی، انسانی محجوب، میهماننواز و مهربان است اما هرگاه دست تعرض و تعدی و زورگویی سلطهگر خارجی در این دوره نمایان شده، خب! طبیعتا این انسان محجوب این جسارت را داشته که بایستد و برخورد شدید بکند. تصورم این است که این حالت، قابل بازگشت نیست. شما دیدید دشمنی که تا دیروز اجازه نمیداد به سمتش برویم، حالا رفتیم در خانه خودش و او در خانه خودش تحمل شنیدن حرف حق را نداشت و رفت بیرون (خروج برخی کشورها از اجلاس ژنو، هنگام سخنرانی دکتر احمدینژاد). این الگویی برای جامعه بشری است؛ البته کسانی که دلشان به رضایت قدرتمندان خوش است، از این قضایا نگرانند اما وقتی شما به لبخند مستضعفان نگاه میکنید متوجه میشوید که این چه ساز و کاری دارد. آن انحرافی که در آن 16 سال پیش آمد، حاصل این عدم شناخت جایگاهها بود تا جایی که سیستم را به مرحله حاکمیت دوگانه کشاند ولی با روی کار آمدن دولت نهم، این مشکل حل شد، ببینید! در دوره میانه حرکت دولتهای مدرنیته 16 ساله که تکنوکراتها و مدرنیستها حکومت میکردند (بویژه در دوره موسوم به عصر رفرمیستها یا اصلاحطلبان) درگیریها در کشور، داخلی شد به مثابه دو تیم آبی و قرمز که رو به روی هم قرار میگیرند؛ در صورتی که در دوره امام راحل حرکتها به مثابه یک تیم ملی بود علیه دشمن خارجی. این اتفاق مجددا در دوره دکتر احمدینژاد هم افتاد؛ اما با این تفاوت که در دوره جدید اگر مشکلی بود، مشکل دشمن خارجی بود، مناسبات داخلی بهبود یافت و جنجالها، کشمکشها و اصطکاکهای بیفایدهای که سودی برای مردم نداشت، یک از بین رفت. شما در دوره رفرمیستها، یک «شورای شهر پایتخت» تعطیل شده را شاهد بودید که خودشان مجبور به انحلالش شدند. یک «شهرداری تهران» تعطیل که بر سر لجبازیهای سیاسی ماهها مدیر نداشت، یک مجلس ششم کاملا سیاسی که به بهانههای واهی دست به تحصن، اعتراض، اعتصاب و جنجال میزد و محیط و صحن قانونگذاری برای یک جامعه و کشور کهن را تبدیل به یک «هاید پارک» و میتینگ سیاسی کرد (!)
در واقع مثل چاقویی که میخواست دسته خودش را ببرد؟
بله! و همینطور حرکت دولتی که نقش اجرایی خودش را مورد تمسخر قرار بدهد، نقش خدمتگزاری خودش را مسخره کند و رئیس دولت به مثابه یک کرسی دانشگاهی، در موضع وعظ و تئوریپردازی باشد! در واقع، دولت به یک تریبون تبدیل شده بود که با نظام، معارضه داشت؛ و کار به اینجا رسید که عملا در این دو دوره ما شاهد تقابل و اصطکاک میان دولت و نظام بودیم.
تاثیرش در روند جهانی به چه صورت است؟
در جهان هرکس بزرگ قبیله باشد که امروز آمریکا و نوچههایش هستند؛ البته در حالت کسالت و کما، به تبع آن، هواداران رئیس قبیله در جای جای دنیا نیز به حاشیه میروند؛ از جمله در ایران. ولی وقتی دولتی، کاری با نوسانات موجود در جوامع غربی ندارد – البته در جوامع غربی حرف خودش را میزند، خودش را مطرح میکند و میخواهد استقلال خودش را بیان کند - وقتی این دولت، از غرب اعلام برائت میکند و از او اعلام استقلال میکند یعنی این دولت در فروپاشی غرب، شریک نمیشود. این دولت، مسیر خودش را میرود؛ استقلال دارد. این در جهان الهامبخش است، یعنی شما این الهامبخشی جمهوریاسلامی را که در آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا شکل گرفته، میبینید؛ به خاطر اینکه دولت نهم وا نمیدهد. همه ما موضع مسؤولان رژیم صهیونیستی را شنیدیم؛ موقعی که دکتر رجب طیب اردوغان، نخستوزیر ترکیه اجلاس داووس را ترک کرد که صهیونیستها میگفتند، این حرکت را اردوغان از مسؤولان ایرانی وام گرفته است. یعنی امروز هر کس میخواهد به درجه رتبه، موقعیت و منزلتی در افکار عمومی جهان برسد، باید از جمهوریاسلامی، الگو بردارد. علیایحال من نقش این دولت را تسهیل طراحی سیستم جهانی میدانم.
آقای دکتر! میتوانیم بگوییم اگر دولتهای 16 ساله قبل از دولت نهم، خودشان را با راس حکومت هماهنگ میکردند، در واقع ما همین پیروزی و مطرح شدن در جهان را 16 سال قبل هم داشتیم ولی آنها آمدند در واقع برای خودشان یک دولت در دولت تشکیل دادند؟
بله! با مثالی این سؤال شما را جواب میدهم. بعد از اینکه تعلیق غنیسازی هستهای که در دولت اصلاحات رخ داد، از سوی دولت نهم لغو شد و حرکتهای هستهای، مجددا شروع شد و مجلس هم اصرار کرد که باید دولت با تمام توان در این موضوع، فعالیت کند، یکی از روزنامهها نوشت: «جک استراو» که هنوز وزیر خارجه انگلیس بود، گفته، رئیس سابق هیأت مذاکره کننده ایرانی[حسن روحانی] به من قول تعلیق 10 ساله را داده است. حالا شما تصور کنید که آن حرکت تازشی و تهاجمی غرب چطور میخواست خودش را بروز بدهد. وقتی کسی قائل به این است که ما باید 10 سال تعلیق؛ آن هم تعلیق داوطلبانه داشته باشیم، آیا اجازه می دهد، پس از 10 سال، دوباره فعالیت هستهای کنیم؟! اما با بیتوجهی به دول قدرتمند غربی یکباره این دولت کار را با جدیت جلو برد و ابتدا اصفهان، بعد نطنز و اراک و بعد هم 7 هزار سانتریفیوژ را فعال کرد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. آن روزها، مدیر پرونده هستهای در ایران در دولت قبلی میگفت، هنر ما این بوده که پرونده را از شورای امنیت دور کردیم اما مدیر پرونده در این دولت میگفت، ما از ترس شورای امنیت، پایمان را به سمت قبله دراز نمیکنیم و هیچ اتفاقی هم نمیافتد؛ کما اینکه اتفاقی هم نیفتاد. این جار و جنجال هم بر سر آن قطعنامههای شورای امنیت و مواردی از این دست، طبیعتا اولا هزینهای بود که هر کشوری برای آزادگی و مستقل شدن خودش باید بپردازد و ثانیا دیدید که اثر آنها بسیار ناچیز بود. یک کسی یک روزی در مجلس داد زد: ای داد! پس همسویی، همراهی و همجهتی با غرب و آمریکا چه میشود، پس جامعه جهانی چه میشود؟ چرا تعلیق غنیسازی تعلیق را نمیپذیرید؟ حالا قطار قطعنامهها به سمت ایران سرازیر میشود. چندی بعد، همان نماینده پناهنده شد؛ از مجلس فرار کرد و به آمریکا پناهنده شد و همین حرف را مجددا در ایالات متحده نیز تکرار کرد. این همجهتیها و همسوییها با بیگانگان طبیعتا در طول تاریخ ایران بوده؛ در دوره قاجار بسیار شاهد اینها هستیم، در دوره پهلوی با جدا شدن بحرین از کشور شاهد این مصیبت هستیم.
آقای دکتر! الان کار به جایی رسیده که حتی آمریکا هم التماس میکند که در مذاکرات 1+5 و ایران شرکت کند و شرط تعلیق را هم برداشته است.
خودش شرط میگذارد، خودش هم شرط را برمیدارد. بنده دورههای مختلف موضعگیریها در طول 25 سال گذشته را کاملا و ذره - ذره رصد کردهام و در جریان هستم و میدانم که غرب چه نگاهی به کشور دارد. لحن کیسینجر را در سالهای اخیر ببینید؛ مدام در اوج درگیری حزبالله لبنان و رژیم صهیونیستی میگوید، باید با ایران مذاکره کرد و مدام همینطور که جلوتر میآید این لحن جدیتر میشود. نگاهی که وجود دارد این است که در دوره دولت نهم، این حرکت تهاجمی اثربخش در برابر غرب را معلول انطباق و همسویی دولت با راس نظام و ولیفقیه زمان میدانیم چون وقتی جهتگیری کلی، یکی شود، امور خنثی نمیشود و اگر حرکتها ضد همدیگر یا خلاف مسیر همدیگر باشد خنثیکننده همدیگر است. این است که اوضاع ایران مرتب و منظم در نظام بینالملل جلو میرود و خب! طبیعتا برکات آن، هم در طول این چند سال خودش را بروز داده و هم در آینده، نتیجه این ایستادگی، بروز بیشتری خواهد داشت.
آقای دکتر! نکتهای که شما روی آن تاکید دارید، این است که شأن رهبری، امامت جامعه است و در تاریخ انقلاب هم دیدهایم که هر جا دولت به این سمت حرکت و میل کرده به سمت فرمانبرداری از ولایتفقیه، هم کارآمدی بیشتری از خودش نشان داده هم اینکه به آن سمتی که میخواسته سریعتر رفته است. ما در چند سال اخیر شاهد این هستیم که رئیسجمهوری مثلاً گفته که دولت ما دولت کارگری است؛ دولتی است که آمده کار کند و حتی شاهدیم که رهبر حکیم انقلاب اسلامی، در ادبیات و گفتمانی که دارند تبیین میکنند، این حرکت رو به جلوی دولت اسلامی را تأیید میکنند. من سوالم این است که با روندی که در چند سال اخیر داشتیم؛ حالا با در نظر گرفتن همه نیروها، جریانها و تئوریهای موثر در روند چند سال اخیر، نقش رهبری در تبیین مسیر آینده (حداقل چهار سال آینده) چیست؟
آن چیزی که درباره انتخابات اهمیت دارد، این است که ما باید ببینیم دولت آینده چه ابعادی باید داشته باشد. یعنی دولت آینده باید منطبق با حرکت رهبری و مردم باشد و یک چیز متفاوتی از انگارههای رهبری و مردم نباشد. در موضعگیری و شاخصگذاریهای کلان نظام، تضاد نباشد؛ اگرنه آن اصطکاک، مجددا پیش میآید. به نظر بنده، اساسیترین استراتژی انتخابات آینده برای حرکت رو به رشد جامعه، میتواند «امنیت، اقتصاد، عدالت و پیشرفت» باشد. پاکستان، افغانستان، عراق و مناطق دیگر اطرافمان را ببینید و امنیت آنها را با ایران مقایسه کنید. اقتصاد لیبرالی جهان هم دارد به سرعت معضلات خود را نشان میدهد و تبعات بحران مالی جهانی، حتی هفته گذشته به سوییس هم رسید. البته هنوزخیلی زود است برای اینکه خسارات وارد شده در اقتصاد جهانی ترمیم شود. برآوردهای اولیه نشان میدهد، در سه ماهه اول سال 2009، بالغ بر 60 تریلیون دلار خسارت جدی بر اقتصاد جهان وارد شده است و این، بسیار وحشتناک است. اینکه چگونه اقتصاد جهانی میخواهد با این معضل بیپایان کنار بیاید و کمر راست کند، بحث مهمی است. دولت دهم دولتی است که حرکت در دهه چهارم جمهوری اسلامی را باید عمق دهد و در حقیقت، در نیمه نخست این دهه، متولی و متصدی امور خواهد بود. زمانی آن دولت (دولت دهم) موثر و موفق خواهد بود که در آن، انطباق و هماهنگی در جهتگیری کلی نظام حفظ شود و تداوم یابد. عدالت و پیشرفت و هر گزاره و انگارهای که در طول مسیر اعلام میشود، یک سیستم پویا برای افقگذاری و آماجگذاری زنده دارد اما در طول مسیر، تصحیح مسیر هم مهم است و این تصحیح مسیر، به انگارههای جدید نیاز دارد؛ تابلوهایی که شما را برای ادامه مسیر راهنمایی کند، تشویقها و نکاتی که در رسیدن به مقصد، بهتر شما را میتواند راهنمایی کند. اینجاست که اگر مسؤولی، بین شخص رهبری و ملت نباشد، اصلا مسیری که مردم و نظام مشخص کرده و راهی که دولت میرود، یک راه دیگری میشود. امام راحل عظیمالشأن و رهبر عزیز انقلاب هشدار داده و میدهند، راهی نروید که مردم از یک مسیر بروند و شما از یک مسیر دیگر. از این منظر خط مشی دولت دهم، باید این باشد که انطباق کاملی با حرکتها و افقهای ولی معظم فقیه داشته باشد. من حرکت کمی کشور را رو به تعالی میبینم و در صورت ادامه ندادن این مسیر، کندی حرکت را شاهد خواهیم بود و دلیل آن هم طبیعی است؛ مردم در مسیر صحیح حرکت هستند و هر تلاشی برای جلوگیری از حرکت اصیل مردم به سوی ترقی، طبیعتا یک اراده مقابل مردم تلقی میشود. امروز ارزیابیها نشان میدهد، در ایران هر 6 ماه یک موفقیت ملی و منطقهای و جهانی بروز میکند. اندیشمندان غربی در بحثهای استراتژیک میگویند، با توجه به بازه مشخص زمانی، اگر مطلب و حرف جدید و دستاورد جهانی و موفقیت منطقهای، در هر حوزهای، در هر کشور وجود نداشته باشد، آن کشور مرده است. مرسوم است که هر جامعهای، آهنگ حرکت رو به جلو و این رکورد زدنها را با نظم و ریتم مشخصی داشته باشد؛ امروز درباره ایران این ریتم 6 ماه است که زمان بسیار خوبی است. ممکن است برخی کشورها در فاصله 3 ماه موفقیت داشته باشند، اما آهنگ تنظیم شده ایران که هر 6 ماه یک موفقیت دارد، مطلوب است. البته از جامعهای که در محاصره اقتصادی نیست و از وضع اقتصادی خوبی برخوردار است توقع میرود که بهطور متوسط در هر روز یک جهش داشته باشد؛ ولی برای ایران که 30 سال است دچار تحریم اقتصادی است، 6 ماه مطلوب است. البته این امیدواری هست که موفقیتهای ایران، شتاب بیشتری بگیرد و من پیشبینی میکنم، با یک برنامهریزی دقیق، انشاءالله ظرف 10 سال آینده، به هفتهای یک مورد موفقیت جهانی میرسیم. حال آن چیزی که موضوعیت دارد، این است که نگاه انتخابکنندگان چگونه باید باشد و چگونه باید شکل بگیرد. تصور من این است که مردم در انتخاب، هیچ وقت اشتباه نکردهاند. این مردم نیستند که اشتباه میکنند؛ این دیگران هستند. اگر یک بار در انتخابات، بنیصدر انتخاب میشود، نمیتوان خدشهای به انتخاب مردم وارد کرد چون مقصر دیگران بودند و آنها به طرح وی پرداختند و مردم مقصر نبودند لذا انتخاب آنها همیشه درست بوده است.
حرف آخر؟
دولتهایی که سر کار میآیند، اگر منطبق با مقام معظم رهبری عمل کنند، قطعا حرکت مملکت رو به رشد خواهد بود و در این هیچ تردیدی نیست.
۹۱/۰۹/۱۳