سندرم استکهلم در تروریسم بالذات
شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۲:۲۰ ق.ظ
با گذشت 9 سال از آن واقعه، اکنون پس از فرو نشستن اندکی از غبارها، شاید
بهتر بتوان انهدام برج-های مرکز تجارت جهانی و پیامد آن که اعلام جنگ تمدن
غرب با تروریسم نامیده شد را دید و بررسی کرد. «مشرق» این بررسی استراتژیک
را با حسن عباسی رئیس مرکز بررسی های دکترینال صورت داده است.
***
مشرق: به عنوان پرسش نخست، ابعاد این ابهام که مسبب و عامل واقعه یازده سپتامبر 2001 القاعده بوده است یا نه، از دید شما چیست؟
عباسی: متهم معرفی شده سازمان القاعده است، اما از همان روز واقعه تاکنون، ابهام زیادی در این خصوص مطرح بوده و هست، ابهام هایی که پاسخ داده نشده.
مشرق: این ابهام ها چه مواردی را شامل می شود؟
عباسی:1 - ابهام نخست، مسأله امکان پذیری ربودن 4 فروند هواپیمای مسافربری پیش رفته از پیش رفته-ترین کشور مادی و تکنولوژیک جهان است. در عملیات ویژه، یکی از پیچیده ترین کنش ها، عملیات هواپیماربایی است. طرح ریزی ربودن چند هواپیما به صورت هم زمان، اقدامی است که اگر نتوان مدعی شد که غیرممکن است می توان گفت به قدری پیچیده و دشوار است که از توان و ظرفیت القاعده خارج است. در طول 30 سال گذشته، حدود 25% هواپیماربایی ها در جهان، در ایران رخ داده است. یعنی بیش از 65 عملیات هواپیماربایی در ایران صورت گرفته است، که بخش عمده ای از آن ها توسط نیروهای ضدتروریست خنثی شده اند. با وجود این تجربه ی ملی ضدتروریستی، و بررسی سوابق هواپیماربایی در جهان، می توان ابعاد غیرمحتمل پیچیده ی ربودن چهار هواپیما در یک زمان از معتبرترین فرودگاه های شمال شرق آمریکا را تصور کرد. پس ربودن چهار هواپیما در یک زمان، اقدامی خارق العاده است که امکان و احتمال انجام آن از سوی القاعده بسیار بعید است.
2- ابهام دوم، این است که القاعده، یک گروه چریکی صحرایی است. گروه های چریکی به سه دسته تقسیم می شوند: گروه های چریک شهری، مانند شاخه ی نظامی ارتش جمهوری خواه ایرلند یا گروه باسک اسپانیا، گروه های چریک صحرایی، که اغلب گروه های چریکی جهان را شامل می شود، و گروه های چریک دریایی، مانند شاخه ی دریایی گروه ببرهای تامیل در سری لانکا و یا گروه های سومالیایی که در سواحل شاخ آفریقا به دزدی دریایی روی آورده اند. البته اخیرا طیف چهارمی از گروه های چریکی تحت عنوان چریک سایبر یا سایبرگریلا، در طیف شناسی اقدامات چریکی مطرح می شود. در این تقسیم بندی ها، القاعده یک گروه چریک صحرایی است که انجام عملیات چریکی شهری پیچیده ای مانند ربودن چهار هواپیما در یک زمان نه از کنیا یا غنا یا بورکینافاسو، بلکه از ایالات متحده ی آمریکا از عهده ی او بر نمی-آید.
3- ابهام سوم، مساله ی سطح توانایی و تخصص هوانوردی گروه یازده نفری هواپیماربایانی است که گفته شده آنان هواپیما را ربوده و به برج های دوقلو زده اند. این گروه که شاخص ترین آن ها محمد عطا معرفی شد، افرادی عرب تبار بودند که سطح توانایی آن ها در حد هدایت هواپیمای سمپاش کوچک یا حتی کوچک تر در حد هواپیمای سسنا بوده است. چگونه با 120 ساعت آموزش خلبانی ساده، کسی می-تواند با وجود فشار عصبی حاصل از ربودن هواپیما، سکان پیچیده ترین هواپیمای مسافربری جهان را در دست بگیرد و با یک ناوبری حرفه ای، در آسمان مانور کند و آن را به سمت نیویورک برگرداند و دقیقا به برج ها بزند؟!
4- ابهام چهارم، مساله ی عدم واکنش نُوراد NORAD است. نوراد مخفف فرماندهی عالی دفاع هوافضایی آمریکای شمالی است. نوراد، که مرکز آن در کوه های شیان در کُلُرادو است، وظیفه دارد هر هواپیما یا موشک که در آسمان آمریکای شمالی شامل کانادا، آمریکا، مکزیک و اقیانوس های اطلس شمالی و آرام شمالی به پرواز در آید و برای آمریکا خطرناک باشد را با استفاده از ماهواره های کنترل کننده و سیستم راداری و موشکی دفاع هوایی برد بلند، و هواپیماهای مجهز، ره گیری و منهدم نماید.
شمال شرقی آمریکا، با وجود نیویورک و واشنگتن دی سی، محل تمرکز سیاسی دولت آمریکا و سازمان ملل است. واقعاً نوراد این قدر ضعیف است که هر کسی می تواند هواپیمایی را ربوده، در آسمان آمریکا به مدت ده ها دقیقه پرسه بزند و سپس انتخاب کند که بر فراز نیویورک از سمت راست به برج های دوقلو بزند یا از سمت چپ؟! نوراد سازماندهی شده است تا در یک جنگ اتمی و موشکی علیه آمریکا، موشک ها را در فضا و هوا منهدم کند. ثقل پروژه ی جنگ ستارگانِ ریگان برای امنیت آمریکا در برابر هجوم هسته ای شوروی، سازمان نوراد بود. پس پذیرفته نیست که با وجود نوراد، گروهی هم چون القاعده بتواند به راحتی چهار هواپیما را ربوده و برج های نیویورک را منهدم کند و تنها یکی از آن ها توسط دفاع هوایی آمریکا مورد حمله واقع شود.
5- ابهام پنجم، وجود آسمان آزاد برای مانور هوایی DIA بوده است. DIA سازمان مشابه CIA است با این تفاوت که در حوزه ی اطلاعات نظامی فعالیت می کند. آژانس اطلاعات دفاعی آمریکا یک تمرین و مانور هوایی هماهنگ شده برای روز یازدهم سپتامبر داشته است. برای این منظور، مبتنی بر پروتکل های ایمنی هوایی جهانی، طبق هماهنگی های قبلی، آسمان منطقه ی مانور برای پرواز هواپیماهای در حال تمرین باز است. در چنین شرایطی، دو هواپیما وارد محدوده ی مانور در آسمان نیویورک شده و خود را به برج ها می کوبند. آیا این مشکوک نیست؟!
6- ابهام ششم، نوع فروریزی برج های دوقلو در نیویورک است. شیوه ی انهدام و فروریزی آن ها بسیار مشکوک است و بسیاری از متخصصین تخریب و مهندسی رزمی، آن را باورپذیر نمی دانند.
7- ابهام هفتم، مسأله ی حمله به ساختمان پنتاگون در واشنگتن است که آن نیز کاملا مشکوک است. آن چه با پنتاگون برخورد کرد، همان هواپیمای ربوده شده بود یا هواپیمای دیگری؟! یا حتی موشک و یا شیئ دیگر؟!
البته به این فهرست، می توان موارد دیگری را اضافه نمود. لذا شک قریب به یقین این است که آمریکا از این واقعه آگاه بوده است و اگر انجام آن را تسهیل نکرده، حداقل این که با اغماض برخورد نموده تا این واقعه رخ دهد. فراموش نکنید که بسیاری از افراد در این برج ها آن روز در سر کار خود حاضر نشده بودند، به ویژه کارکنان یهودی. یعنی اگر این برج ها با ظرفیت عادی کارکنان خود مواجه بودند، تلفات 3000 نفری آن چند برابر می شد.
•چگونه ممکن است هیأت حاکمه کشوری بپذیرد و اجازه دهد که در کشورش چنین اتفاقی رخ دهد؟!
عباسی : منطق خودزنی، منطق پیچیده ای نیست. تاریخ استراتژیک غرب مملو از وقایعی است که در آن ها اغماض و چشم پوشی برای رخ دادن یک واقعه و سپس واکنش دل خواه نسبت به آن رقم خورده است. یک نکته را باید روشن کنم. غرب وقتی مایل است در موضوعی استراتژیک مانند جنگ وارد شود، برای خود دعوت نامه می فرستد. یعنی افکار عمومی را قانع می کند که باید وارد درگیری و منازعه شود. برای اقناع افکار عمومی، اقدام به بهانه جویی از دشمن خود می کند. تاریخ این موضوع بهانه جویی استراتژیک به ایلیاد و اودیسه ی هومر برمی گردد. هِلِن، همسر مِنِلاس برادر آگامِمنون شاه یونانیان توسط پاریس، که همراه برادرش هکتور به دربار آگاممنون آمده اند، روانه ی شهر تروا می شود. پاریس و هکتور فرزندان شاه تروا بودند، شهری که در جنوب غرب ترکیه ی کنونی قرار داشته است.
این موضوع برای دربار یونانیان به مسأله ای حیثیتی تبدیل شده و آگاممنون به تروا لشکرکشی می کند و تروا را فتح کرده و انتقام می گیرد. یعنی گریختن هلن همراه پاریس به تروا، بهانه ی جنگ تروا شد. در مواردی چون آغاز جنگ جهانی یکم (بهانه ی ترور ولی عهد اتریش در سارایوو) و در جنگ جهانی دوم (به بهانه ی نزاع آلمان ها با لهستانی ها بر سر موضوعی ساده، یا چگونگی ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی علیه ژاپن با اغماض نسبت به آگاهی از حمله ی ژاپنی ها به بندر پرل هاربر در هاوایی) یا در حمله به عراق (به بهانه ی وجود سلاح هسته ای در این کشور) موضوع بهانه جویی، و سپس اقناع عمومی نسبت به آن بهانه، و آن گاه اغماض نسبت به وقوع حادثه ی مزبور و در نهایت درگیرشدن در جنگی که از ابتدا برای مداخله درآن آماده بوده است، خودنمایی می کند. فراموش نکنید که در هفت سال اخیر، بهانه ی تلاش ایران برای دست یابی به سلاح هسته ای را دست آویزی برای تهدید و تحریم جمهوری اسلامی قرار داده و هزاران بار از وجود طرح حمله به ایران به خاطر فعالیت های هسته ای خبر داده اند. در سال 2001 نیز دولت بوشِ پسر که تازه نفس بود و سال نخست حکم رانی خود را می گذراند، با وجود نومحافظه کاران تندرو در کاخ سفید، آماده ی لشکرکشی به جهان اسلام بود و تنها نیازمند یک بهانه ی اقناعی برای حمله. واقعه ی یازده سپتامبر 2001، دقیقا همان بهانه ی اقناعی مورد نظر دولت بوش محسوب می شد.
•جامعه آمریکا، از نظر اداری، جزو جوامع امنیت پایه محسوب می شود. چگونه یک جامعه امنیت محور، که شانزده نهاد اطلاعاتی گسترده دارد، در ادامه بهانه اقناعی، خودزنی را برای مردم خود توجیه می کند؟!
عباسی: یک نمونه را مثال می زنم. در ماه های اخیر یک فیلم سینمایی در آمریکا ساخته شده است به نام Salt. در این فیلم، روسیه، گروهی جاسوس حرفه ای را به درون هیأت حاکمه ی آمریکا نفوذ داده است. این افراد، با صحنه سازی، رئیس جمهور روسیه را در سفر به آمریکا ترور می کنند که مجروح می شود. نمای بیرونی آن اقدام، این می شود که روسیه، برای واکنش به این ترور، به نیروهای نظامی خود آماده-باش می دهد. یک جنگ جهانی هسته ای اجتناب ناپذیر می نماید. جاسوسان نفوذی روسیه در کاخ سفید، اقداماتی را صورت می دهند تا رئیس جمهور آمریکا آماده ی جنگ هسته ای شود، سپس آن ها موشک ها را به سمت دو شهر تهران و مکه هدف گیری می کنند. جاسوس روس می گوید با حمله به تهران و مکه، بیش از نه میلیون نفر کشته می شوند و آمریکا زیر فشار روانی حاصل از خشم یک میلیارد مسلمان قرار می-گیرد. هنگامی که نقشه ی خود را بازگو می کند، رئیس جمهور آمریکا و اطرافیانش را کشته است و سپس شلیک موشک ها را آغاز می کند. البته در نهایت یک منجی و قهرمان زن از راه رسیده و برابر تعبیری که در فیلم آمده، جهان را نجات می دهد.
با وجود چنین دستگاه تبلیغاتی صریح و تأثیرگذاری، قانع کردن و توجیه مردم آمریکا و جهان اقدام پیچیده ای برای توجیه خودزنی نیست. یادآوری می کنم که مکتب امنیتی آمریکا به عنوان یک جامعه ی امنیت محور، مکتب اُپورتونیستی یا اصالت فرصت است. دکترین این مکتب امنیتی آن است که تهدید را به وجود بیاور و آن را تبدیل به فرصت کن. لذا می گویند اگر بربرها نیستند، شما آن ها را به وجود آورید، و سپس از عمل آن ها بهانه را شکل دهید.
•پرسشی که پیش می آید این است که از این بهانه جویی حاصل از یازده سپتامبر غرب و آمریکا به دنبال چه بودند؟
عباسی: جیمز وولسی و الیوت کوهن و جیمز بلک ول و دیگران گفتند که با 22 کشور تعیین تکلیف می کنند. معتقد بودند که کشورهایی چون مصر، عربستان، عراق، سوریه، ایران و ترکیه باید تجزیه شوند و به کشورهایی کوچک تبدیل گردند. پس از آن، طرح رفرم در خاورمیانه ی بزرگ مطرح شد. عراق و افغانستان اشغال شدند. بهانه جویی در لبنان با ترور رفیق حریری، انزوای سوریه را در جهان عرب جست و جو می-کرد. بهانه جویی در پرونده ی هسته ای، هم چنان به دنبال انزوای ایران در جهان است. البته آن چه کاندولیزا رایس پروژه ی رفرم در خاورمیانه ی بزرگ خواند از سوی پیرهای جمهوری خواهان به ویژه از سوی برنت اسکوکرافت و کیسینجر با تردید مواجه شد. ناکامی نظامی در افغانستان و عراق، ناکامی سیاسی- اقتصادی علیه ایران، و ناکامی در نبرد 34 روزه لبنان و 22 روزه ی غزه و هم چنین ناکامی در قضایای سرکوب شیعیان یمن یا کودتای مخملی ژوئن 2009 در ایران، همه حکایت از شکست پروژه ی خاورمیانه ی بزرگ داشت.
•پس از یازده سپتامبر 2001 شعار آمریکا مبارزه ی جهانی با تروریسم بود. این شعار چه جایگاهی در پروژه آمریکایی رفرم در خاورمیانه ی بزرگ داشت؟
عباسی:ستراتژی غرب این بود که به بهانه ی مبارزه با تروریسم، با بهانه جویی به کشورهای هدف حمله کرده و سپس در آن کشورها، ارزش های آمریکایی را حاکم کند. این استراتژی پروژه ی رفرم در خاورمیانه بود. اساساً مفهوم رفرم در خاورمیانه، در این است که مردم کشورهای مسلمان این منطقه، چهار انگاره ی آمریکایی را جایگزین باورها و داشته های خود نمایند: لیبرالیسم، دموکراسی لیبرال، جامعه ی مدنی، و اعلامیه ی حقوق بشر. تحمیل این چهار انگاره در قالب سبک زندگی آمریکایی، از طریق قدرت سخت-افزاری و نظامی به کشورهای منطقه، پس از یازده سپتامبر آغاز شد که هنوز این تحمیل سخت افزاری ادامه دارد اما با ناکامی مواجه شده است. در سال های اخیر آنان تمام توان نرم افزاری خود را نیز چاشنی آن نموده اند اما به نتیجه نرسیده اند. در واقع امروز بر همگان آشکار شده است که جنگ آمریکا با تروریسم شکست خورده است و خشونت ها در جهان نسبت به قبل از یازده سپتامبر بیشتر شده است. آمریکای 2010 از آمریکای 2001 ضعیف تر، و القاعده ی 2010 از القاعده ی 2001 قوی تر شده است.
هم چنین پروژه ی رفرم در خاورمیانه ی بزرگ نیز شکست خورده است. در عراق و افغانستان خبری از لیبرال دموکراسی آمریکا نیست. حقوق بشر و جامعه ی مدنی آمریکایی، در این کشورها مجموعه ای از واگویه های شبه روشنفکری شناخته می شوند که خریدار عمومی ندارند. این پروژه در ایران نیز تا مرحله ی کودتا پیش رفت و غرب گرایان با تحمل شکست سختی به بنگاه ها و نهادهای تصمیم سازی و رسانه ای آمریکا و انگلیس گریختند. در ایران نیز لیبرال دموکراسی، جامعه ی مدنی و حقوق بشر آمریکایی، صرفا مباحثی در حوزه ی روشنفکری کافه نشین تلقی می شود که هیچ نسبتی با مناسبات جامعه ندارد. در واقع عملاً پروژه ی رفرم در خاورمیانه شکست خورده است و مدل آمریکایی رفرم، اهمیت و شایستگی خود را برای اقناع ملت های مسلمان، روز به روز بیشتر از دست می دهد.
•در خصوص شکست جنگ با تروریسم، غیر از گسترش و شیوع خشونت در جهان چه انگاره ی اثباتی دیگری می توان برای این ادعای شکست برشمرد؟
عباسی: ابتدا این که مقوله ی تروریسم دیگر در کنش خشونت بار چریکی خلاصه نمی شود. امروز تروریسم به صورت ماهوی در حوزه هایی چون مدیاتروریسم، سایبرتروریسم، آگروتروریسم، نارکوتروریسم، اکانوتروریسم، لینگوتروریسم، تکنوتروریسم، ساینتوتروریسم و ... بسط یافته است. لذا جنگ با تروریسم نه تنها در مواجهه با تروریسم چریکی ناموفق بوده است، بلکه موجب گسترش دامنه ی آن به حوزه های ناشناخته، مبهم و نوینی شده است که بشر برای مواجهه در آن میدان ها هیچ تجربه ای ندارد.
نکته ی دوم که بسیار مهم و اساسی است و جلوه ی واقعی شکست جنگ غرب به ویژه آمریکا با تروریسم است، مسأله ی ابتلای جامعه ی اروپا و آمریکا، به سندرم استکهلم است.
•سندرم استکهلم؟!
عباسی: بله! شأن این عنوان در روان شناسی استراتژیک در بخش روان شناسی تروریسم، از یک واقعه ی تروریستی در استکهلم پایتخت کشور سوئد گرفته شده است. در آگوست 1973 در یک بانک در استکهلم سوئد یک عملیات سرقت رخ داد که به دلایلی منجر به گروگان گیری شد. سارقان، تعدادی از مشتریان و کارکنان بانک را گروگان گرفتند. در طول مدت گروگان گیری، به مرور عده ای از گروگان ها، نسبت به سارقان گروگان گیر، احساس متفاوتی پیدا کردند، احساسی که به جای تنفر و ترس، آمیزه ای بود از ترحّم و محبت. چند سال بعد، مطالعه این پدیده توسط روان شناسان و جامعه شناسان غربی، منتج به تولید مفهوم سندرم استکهلم Stockholm Syndrome گردید.
سپس در علوم سیاسی، علوم نظامی و علوم استراتژیک، در بخش روان شناسی استراتژیک و جامعه شناسی استراتژیک، از سندرم استکهلم به عنوان یک دکترین کارآمد بهره گیری شد. مبتنی بر این دکترین، اگر اقدام تروریستی یا تجاوز به یک سرزمین دیگر، با درایت و هوشمندی اجرا و مدیریت شود، مردم و سرزمین مورد هجوم به مرور به متجاوز خود علاقه مند شده و روی خوش نشان می دهند و خشونت او را نادیده می گیرند. به همین منظور سیل فیلم ها و کتاب های مربوط به آن دسته وقایع تاریخی که در آن متجاوز با محبت فرد یا جامعه ی مورد ستم و تجاوز مواجه شده، روانه ی بازار شد. اکنون در انیمیشن ها و بازی های رایانه ای، سریال ها و فیلم های سینمایی آمریکایی، این یک خط ثابت است.
در فیلم «تروی» پس از حمله به شهر تروا، آشیل قهرمان یونانی، دختری تروایی را هم چون کنیز و برده ی خود، تصاحب می کند. اما در ادامه ی داستان، همه ی وقایع حکایت از علاقه و عشق دختر اسیرشده ی تروایی به آشیل دارد. در جریان تصرف سرزمین آمریکای شمالی و کانادا از سوی انگلیسی ها، یک دختر سرخ پوست بومی به نام پوکاهانتس، نامزد خود را ترک کرد و با یک جوان متجاوز انگلیسی رفت. در 20 سال اخیر، سوای از فیلم سینمایی انیمیشن پوکاهانتس که در گستره ای جهانی توزیع شد، در سال های اخیر سریال انیمیشن پوکاهانتس نیز با روایتی صریح تر و پیچیده تر ساخته و عرضه شده است و در شبکه های تلویزیونی کشورهای عربی از مراکش تا خاورمیانه به طور مکرر پخش شده و هم اکنون نیز می شود. پیام نمونه هایی چون ماجرای پوکاهانتس توجیه و تربیت نسل های بعدی برای پذیرش تجاوز و ستم از سوی قدرت های برون تمدنی است. یعنی ساکنان سرزمین-های غیرغربی به جای داشتن نفرت و ترس از اشغال و تجاوز، به ایجاد محبت و شیفتگی به متجاوز اهتمام بورزند. موزه ی پوکاهانتس در آمریکا، در کانون تبلیغات توریستی برای گردشگران کشورهای اسلامی قرار دارد.
•سندرم استکهلم چه جایگاهی در پیامدهای واقعه ی یازده سپتامبر و سپس جنگ با تروریسم از سوی غرب دارد؟
عباسی: پرسش زیبایی است. گروه های معترض آمریکایی، به ویژه جوانان و دانشجویان معترض، در دوران جنگ سرد و پس از آن، از 1960 تا 2005، مارکسیسم، و به ویژه چهره ی اسطوره ای آن، یعنی ارنستو چه گوارا را عمده ترین آلترناتیو سیاسی اعتراضی و مهم ترین نیروی الهام بخش در برابر لیبرالیسم و سرمایه داری، می دیدند. همواره در فرهنگ عامه ی آمریکایی، وجود تصاویر و کلیشه های دو رنگ سرخ و سیاه چه گوارا بر تی شرت های جوانان، و اتاق های نوجوانان و جوانان آمریکایی، به عنوان موضعی اعتراضی، جایگاه انکارناپذیری داشته است.
در دوره ی نخستِ حکومت ریگان بر آمریکا، جرج شولتز، در یک سخنرانی، به این وضع اعتراض کرد و خواستار بازتولید الگوهای فرهنگی الهام بخش، نه تنها برای جوانان آمریکایی، که برای همه ی جوانان معترض جهان که با الهام از چه گوارا و دیگران به امپریالیسم ستیزی می پرداختند، شد. این مطالبه و سپس تکاپوی هالیوود، در نهایت به تولید فرهنگ ماچوئیسم انجامید. رامبو، راکی، ترمیناتور، شواردزنگر و ... از این نمونه ها بودند که الگوی اعتراضی الهام بخش تلقی می شدند.
پس از واقعه ی یازده سپتامبر 2001، نمایش هزاران باره ی برخورد هواپیماها با برج های دوقلو، هزاران بار ابهت و آسیب ناپذیری آمریکا را در چشم مخاطبان جهانی این تصاویر فرو ریخت. بیش از همه، این مردم آمریکا بودند که این آسیب پذیری را باور کردند. واقعیت این بود که هر چه زمان می گذشت، دیگر ابهت و عظمت آمریکای مقتدر دوران قبل از یازده سپتامبر 2001 قابل بازسازی نبود. فروریختن برج ها، فروریختن تمدن آمریکایی، ارزش های آمریکایی و سبک زندگی آمریکایی بود. پس از یک دوره ی چهار ساله ی بهت حاصل از شوک یازده سپتامبر (و اشغال افغانستان و عراق) به مرور رگه هایی از سندرم استکهلم در میان مردم غرب به ویژه آمریکا، نسبت به آنچه تروریسم و بانیان آن نامیده می شد بروز پیدا کرد. این روند در سال های اخیر عمیقا تشدید شده است. برابر گزارش ها و ارزیابی های اخیر، گروه های اعتراضی جوانان در آمریکا، بدون شناخت کاملی از تفکر سلفی و ایدئولوژی طالبانیسم، گرایش و علاقه ی خود را به القاعده بروز می دهند. در واقع دستگاه عظیم تبلیغاتی غرب که در رسانه ها و در سینما، تلاش نمود مردم غرب را از القاعده بترساند بدون این که بتواند یا بخواهد که بن لادن را دستگیر کند، موجب شد که به نتیجه ی معکوسی برسد. فرونشستن ناتو در باتلاق افغانستان، و آغاز فرار آمریکا از عراق، شکست ناپذیری گروه های تروریستی همچون القاعده را در ذهن غربیان (که هر روز در کشورهای گوناگون آمریکایی و اروپایی تابوت سربازان کشته شده ی خود در افغانستان و عراق را حمل و دفن می کنند) به یک واقعیت کتمان ناپذیر تبدیل کرده است.
در تبلیغات غرب، القاعده در بخش تروریسم بدون مرز، حماس در بخش تروریسم درون مرزی غزه، و حزب الله در بخش تروریسم درون مرزی لبنان، به جهان معرفی می شوند. اما مخاطبان این تبلیغات، القاعده را شکست ناپذیر می دانند، لذا او را محق می شناسند. این مخاطبان، حماس را در درون مرزهای غزه، برخاسته از متن مردم و حامی ملت مظلوم غزه می شناسند. حماس که با عقلانیت سیاسی، به حکومت-داری تحت فشار خردکننده ی قدرت های خارجی ادامه می دهد آن قدر برای مردم غرب حائز اهمیت است که با آمیزه ای از حس احترام به دلیل مقاومت بی نظیر، و حس ترحم و یاری به دلیل مظلوم واقع شدن حماس و مردم غزه، در چند مرحله، کشتی های امدادرسانی را برای شکستن محاصره ای که صهیونیست ها با ادعای مهار تروریسم حماس بر غزه تحمیل کرده اند، روانه ی سواحل جنوب شرق مدیترانه نموده اند.
یعنی مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی غرب، حماس را تروریست نمی شناسند، بلکه او را قابل احترام و ترحم و یاری می دانند و این تاثیر سندرم استکهلم در ماجرای حماس است. مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی در غرب، همواره شنیده اند که حزب الله لبنان تروریست است. اما مقاومت استثنایی حزب الله و پیروزی او بر صهیونیست ها، توأم با رفتار عقلانی سیاسی در سطح کشور لبنان، منجر به ایجاد حس احترام و محبت نسبت به این گروه دردل مخاطبان تبلیغات مزبور شده است. عظمت چشم پرکن حزب الله، موجب نگرانی سایکواستراتژیست های غربی در خصوص سندرم استکهلم در این حوزه شده است. مخاطبان تبلیغات ضدتروریسم در غرب در دهه ی گذشته تحت شدیدترین بمباران تبلیغاتی برای پذیرش این نکته بوده اند که ایران حامی تروریسم است. اما حماس و حزب الله که مصداق های حمایت ایران از تروریسم هستند، به گونه ای در دل مردم جهان و غرب جای پیدا نموده اند که همگان اکنون خود را حامی حماس و حزب الله، یعنی حامی تروریسم مورد ادعای غرب می شناسند. به این دلیل است که مقوله ی حمایت ایران از تروریسم برای افکار عمومی جهان روز به روز بیشتر رنگ می بازد. سمپاتی و همراهی با اراده ی مردم ایران در حق دست یابی به تکنولوژی صلح آمیز هسته ای، در سطح افکار عمومی جهان به گونه ای بود که غرب نتوانست یک ائتلاف از افکار عمومی جهانی علیه برنامه ی هسته ای ایرانه به وجود آورد، زیرا مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی در جهان به این باور نرسیدند که ایران با وجود عقلانیت سیاسی حاکم و رفتار قاعده مند و احترام آمیز جهانی نه تنها به دنبال سلاح هسته ای نیست که حتی اگر باشد نیز برای جهان خطری محسوب نمی شود. این موارد معنای استراتژیک سندرم استکهلم را در پیامدهای منفی جنگ با تروریسم برای غرب می نمایاند.
غرب، به گروه های تروریستی هم سو با خود، مانند گروه رجوی، گروه ریگی معدوم، گروه پژاک و ... کمک های آموزشی، مالی، تسلیحاتی و تبلیغاتی نموده و از جنایت های آن ها حمایت می کند. این از چشم جهانیان مکتوم نمی ماند. لذا سندرم استکهلم همان حس هم دردی و هم یاری با آسیب دیدگان حاصل از اقدامات تروریستی این گروه ها در میان مردم غرب است.
از این منظر، جنگ غرب با تروریسم شکست خورده است، زیرا تعریف او از تروریسم واقع بینانه نبوده است. پیامدهای مهم این شکست یکی شیوع تروریسم در جهان و دیگری پیدایش و تعمیق سندرم استکهلم به ویژه در میان مردم آمریکا و بعضاً اروپاست.
•نسبت جنگ در عراق و افغانستان، با جنگ علیه تروریسم چیست؟ آیا شکست جنگ با تروریسم را می توان شکست جنگ عراق و افغانستان نامید؟
عباسی: بله، دقیقا! ابتدا این که اشغال افغانستان، اشغال عراق، حمله به لبنان در ماجرای نبرد 34 روزه، حمله به غزه در ماجرای نبرد 22 روزه، حمله به گروه الحوثی در یمن و ... همه تحت عنوان جنگ علیه تروریسم اجرا شده است. پس پیروزی یا شکست در این میدان هاست که پیروزی یا شکست در جنگ علیه تروریسم را نمایان می سازد. در اینجا ضروری است که تلقی عوامانه ی رایج از مفهوم جنگ را کنار زده و مبتنی بر دانش نظامی روند آن را به گونه ای تخصصی بازشناسی کرد.
جنگ، برای نیروهای مهاجم، پنج مرحله دارد: سرپل گیری، پاک سازی و گسترش تا الحاق سرپل ها، تصرف، تعاقب، و تثبیت.
روند جنگ مبتنی بر این پنج مرحله، مانند شکل گیری جنین، و سپس تولد آن است. اگر جنین به طور کامل شکل نگیرد و ناقص باشد به تعبیر پزشکان مربوطه دچار مرگ پاپیروسی می شود. جنگ نیز دچار مرگ پاپیروسی می شود، به این معنا که اگر هر پنج مرحله ی آن به طور کامل اجرا نشود، پیروزی در آن که حکم تولد جنین را دارد، محقق نمی شود. غرب در هیچ یک از پنج جنگ افغانستان، عراق، لبنان، فلسطین و یمن، موفق به رسیدن به مرحله ی پنجم نشد، لذا به طور کامل شکست او در جنگ با تروریسم مورد ادعای خود، ریشه در عدم موفقیت در این پنج مرحله ی جنگ دارد.
•جنگ در افغانستان در کدام مرحله از مراحل پنج گانه ی مزبور است؟
عباسی: نیروهای آمریکا و ناتو، در سال 1380 از جنوب، شرق و شمال افغانستان وارد شده و چند سرپل زمینی و هوایی را گرفته و سپس تا مرحله ی الحاق آن ها گسترش نیرویی یافتند. مرحله ی سوم که تصرف است، خیلی طول کشیده و هنوز کاملا محقق نشده، یعنی هنوز مناطقی از افغانستان در اختیار نیروهای طالبان و القاعده است. چون مرحله ی سوم مدت زمان زیادی طول کشیده است، لذا نیروهای ناتو و آمریکا هم زمان با مرحله ی سوم مجبور به انجام عملیات مرحله ی چهارم یعنی تعاقب نیروهای طالبان شده اند. توقف نیروهای آمریکا و ناتو در مرحله ی سوم و چهارم اکنون به هشتمین سال خود وارد شده است. این وضعیت در ویتنام نیز برای آمریکا پدید آمد. یعنی با وجود دولت آمریکایی نِگُوین دیِن دیِم در سایگون، ارتش آمریکا نتوانست مرحله ی سوم جنگ یعنی تصرف کامل را قبل از ورود به مرحله ی چهارم یعنی تعاقب چریک های ویت کنگ انجام دهد. در نتیجه در کشمکش بین مرحله ی سوم و چهارم مجبور به ترک ویتنام شد. بن بست استراتژیک جنگ افغانستان در عدم موفقیت طرح های نظامی نیروهای اشغال گر ناتو در تصرف کامل و سپس اجرای کامل عملیات تعاقب تا پاک سازی و سرکوب نهایی معارضین در مرحله ی چهارم است.
•وضعیت نیروهای غربی در اشغال عراق بهتر از افغانستان به نظر می رسد. جنگ عراق در چه مرحله ای از مراحل پنج گانه است؟
عباسی: عراق نیز در وضعیت مرگ پاپیروسی جنین است. در واقع جنگ عراق مبتنی بر فلسفه ی نظامی، یک جنگ ناقص محسوب می شود. نیروهای آمریکا با پشتیبانی نیروهای 24 کشور از جمله انگلیس، استرالیا، ژاپن، کره ی جنوبی، دانمارک، اکراین، ایتالیا، اسپانیا و ... یازده سرپل هوایی و زمینی و دریایی را در عراق گشودند. با گسترش این سرپل ها به سوی یک دیگر، الحاق صورت گرفت. پس از آن، مرحله ی سوم یعنی تصرف کامل شد. بلافاصله مرحله ی چهارم یعنی عملیات تعاقب را صورت دادند. در این مرحله، 55 چهره-ی اصلی حکومت بعث عراق یعنی صدام و عزت ابراهیم و طه یاسین رمضان و ... را دستگیر نمودند. اما به سرعت نبردگاه عراق تبدیل به صحنه ی تاخت و تاز نیروهای معارض ناشناخته ای چون سلفی ها و القاعده شد.
در نتیجه مرحله ی چهارم یعنی تعاقب و سرکوب نیروهای معارض آغاز شد و تاکنون استمرار داشته و هم چنان ادامه دارد. الگوی مورد نظر آمریکا در حمله به عراق و افغانستان، دو کشور ژاپن و آلمان بود. آمریکا در جنگ دوم جهانی، دو پیروزی نظامی کامل داشت که در آن ها موفق به اشغال آلمان غربی و ژاپن، تصرف کامل، تعاقب سریع و سپس تثبیت لیبرال دموکراسی مورد نظر خود در آن دو کشور گردید. این اتفاق در افغانستان و عراق نیفتاد. تشکیل شتاب زده ی دولت در افغانستان و عراق، قبل از تثبیت کامل صحنه ی جنگ، بسترساز وضعیت پاپیروسی جنین جنگ در این دو کشور بوده است. اکنون نیز با خروج زودهنگام نیروها از عراق، آمریکایی ها این جنگ را به مرحله ی پنجم یعنی تثبیت نرساندند. در هفته ی دوم آغاز اشغال عراق، رامسفلد وزیر دفاع دولت بوش مدعی شد که با 50 میلیارد دلار جنگ را به پایان می رسانند، اما هزینه ی رسمی اشغال عراق تاکنون از مرز 1200 میلیارد دلار گذشته است که چهار برابر بیشتر از هزینه ی جنگ ویتنام و یک سوم کل هزینه ی جنگ جهانی دوم است. در واقع اکنون اشغال عراق به دومین جنگ گران قیمت تاریخ نظامی جهان، پس از جنگ پرهزینه ی دوم جهانی تبدیل شده است. تلفات مردم عراق در هفت سال اخیر به بهانه ی واهی وجود سلاح هسته ای در آن کشور و مبارزه با تروریسم از مرز یک میلیون و ششصد هزار تن گذشته است که این رقم از تلفات مردم ویتنام یک صد هزار نفر بیشتر است.
اکنون شمار میلیونی زنان بدون سرپرست و شمار چند میلیونی کودکانی که والدین خود را در خشونت های پس از اشغال عراق از دست داده اند، وضعیت اجتماعی این کشور را چنان بغرنج نموده که ترمیم آن به دو یا سه نسل و حدود نیم قرن زمان نیاز دارد. با این هزینه و تلفات سنگین، نه خبری از حقوق بشر و جامعه ی مدنی است، و نه می توان سراغ لیبرال دموکراسی را در عراق گرفت. لذا جنگ آمریکا و غرب در عراق عملاً شکست خورده و در تاریخ نظامی جهان در دسته بندی جنگ های ناقص که به مرحله ی تثبیت نرسید و هم چنین جنین مرده ای متولد شد قرار می گیرد. تنها امتیاز جنگ عراق نسبت به جنگ ویتنام برای آمریکا، تلفات محدود نیروهای آمریکایی است با پنج هزار کشته، یک-دهم تلفات نیروهای خود در ویتنام محسوب می شود. البته بخشی از این تلفات را 23 کشور دیگر که در عراق نیرو داشته اند متحمل شده اند که باید به تعداد کشته های آمریکا اضافه شوند.
آمریکا نیاز به ترمیم چهره ی خود از یک سو، و ترمیم وجهه ی شعارهای غرب از سوی دیگر در سطح مردم منطقه دارد. دیپلماسی عمومی آن کشور تلاش گسترده ای برای این ترمیم وجهه صورت می دهد. اما مواردی چون طرح قرآن سوزی، تمام این تلاش ها را نقش بر آب می سازد. اکنون اگر ده ها میلیارد دلار بودجه و ده سال وقت برای خنثی کردن این تخریب وجهه ای که کشیش افراطی آمریکایی رقم زد هزینه شود، آمریکا نخواهد توانست موضع و وجهه ی خود را در جنگ کنونی ترمیم کند. آنگلا مرکل با اهدای جایزه به کاریکاتوریست دانمارکی که به پیامبر اعظم(ص) توهین کرده بود، ضربه ای عمیق به وجهه ی آلمان نزد مسلمانان جهان زد که برای دیپلماسی عمومی آلمان ترمیم آن امکان پذیر نیست. در عصر جنگ نرم، که موضوع تصرف قلب ها و ذهن ها مطرح است، طرح ریزی جنگی غرب در جهان اسلام دچار تناقض است، یعنی هم تلاش می شود قلب و ذهن مسلمانان از طریق سینما و رسانه ها تسخیر شود، و هم با مواردی که بر شمرده شد سعی می کنند نفرت و تردید را در قلب و ذهن مسلمانان علیه غرب تعمیق بخشند. لذا آن چه مشهود است این که هیچ عقلانیت استرتژیکی، پشت این طرح ریزی های نظامی- امنیتی، فرهنگی غرب علیه جهان اسلام به چشم نمی خورد.
روی کرد غرب امانیست در اسلام ستیزی، مبین تعمیق ایدئولوژی نئوپاگانیسم است. درست است که همه ی پاگانیست ها، امانیست محسوب نمی شوند، اما همه ی امانیست ها، پاگانیست هستند.
•آیا اشکالات در تصمیم سازی های استراتژیک غرب نسبت به جهان اسلام، قبلا هشدار داده شده است؟
عباسی: بله! فقط در یک نمونه، از یازده سپتامبر در سال 1380 به مدت چهار سال بیش از دوازده هزار دقیقه تحلیل زنده ی تلویزیونی در شبکه های خارجی و داخلی برای هشدار نسبت به این انحرافات در تصمیم-سازی استراتژیک ارائه کردیم (http://www.kolbekeramat.ir/File/Kankash%20List.pdf) اما ظاهرا وضعیت صحنه، شامل این روایت شده است که امام معصوم(ع) فرمودند خدا دشمنان ما را از احمق ها آفریده است.
•آینده ی جنگ غرب با تروریسم را چگونه می بینید؟
عباسی: خمینی کبیر(ره) یک معرفی دقیق از آمریکا صورت داد. او در جایی گفت که «آمریکا، تروریست بالذات است.» پرسش شما را با این پرسش کامل می کنم که چگونه کشوری که ذاتا تروریست است و با رویه ای تروریستی سرزمین سرخ پوست ها را اشغال نموده و اساس شکل گیری آن بر تروریسم است می-تواند در رأس تمدنی غارت گر مانند تمدن غرب مدعی مبارزه با تروریسم باشد؟! لذا پرسش صحیح تر این است که آینده ی تروریست بالذات را چگونه ارزیابی می کنید! من پاسخ این پرسش را به اهل نظر و صاحبان بصیرت واگذار می کنم.
مشرق: با تشکر از شما که این فرصت را در اختیار خوانندگان مشرق گذاشتید.
***
مشرق: به عنوان پرسش نخست، ابعاد این ابهام که مسبب و عامل واقعه یازده سپتامبر 2001 القاعده بوده است یا نه، از دید شما چیست؟
عباسی: متهم معرفی شده سازمان القاعده است، اما از همان روز واقعه تاکنون، ابهام زیادی در این خصوص مطرح بوده و هست، ابهام هایی که پاسخ داده نشده.
مشرق: این ابهام ها چه مواردی را شامل می شود؟
عباسی:1 - ابهام نخست، مسأله امکان پذیری ربودن 4 فروند هواپیمای مسافربری پیش رفته از پیش رفته-ترین کشور مادی و تکنولوژیک جهان است. در عملیات ویژه، یکی از پیچیده ترین کنش ها، عملیات هواپیماربایی است. طرح ریزی ربودن چند هواپیما به صورت هم زمان، اقدامی است که اگر نتوان مدعی شد که غیرممکن است می توان گفت به قدری پیچیده و دشوار است که از توان و ظرفیت القاعده خارج است. در طول 30 سال گذشته، حدود 25% هواپیماربایی ها در جهان، در ایران رخ داده است. یعنی بیش از 65 عملیات هواپیماربایی در ایران صورت گرفته است، که بخش عمده ای از آن ها توسط نیروهای ضدتروریست خنثی شده اند. با وجود این تجربه ی ملی ضدتروریستی، و بررسی سوابق هواپیماربایی در جهان، می توان ابعاد غیرمحتمل پیچیده ی ربودن چهار هواپیما در یک زمان از معتبرترین فرودگاه های شمال شرق آمریکا را تصور کرد. پس ربودن چهار هواپیما در یک زمان، اقدامی خارق العاده است که امکان و احتمال انجام آن از سوی القاعده بسیار بعید است.
2- ابهام دوم، این است که القاعده، یک گروه چریکی صحرایی است. گروه های چریکی به سه دسته تقسیم می شوند: گروه های چریک شهری، مانند شاخه ی نظامی ارتش جمهوری خواه ایرلند یا گروه باسک اسپانیا، گروه های چریک صحرایی، که اغلب گروه های چریکی جهان را شامل می شود، و گروه های چریک دریایی، مانند شاخه ی دریایی گروه ببرهای تامیل در سری لانکا و یا گروه های سومالیایی که در سواحل شاخ آفریقا به دزدی دریایی روی آورده اند. البته اخیرا طیف چهارمی از گروه های چریکی تحت عنوان چریک سایبر یا سایبرگریلا، در طیف شناسی اقدامات چریکی مطرح می شود. در این تقسیم بندی ها، القاعده یک گروه چریک صحرایی است که انجام عملیات چریکی شهری پیچیده ای مانند ربودن چهار هواپیما در یک زمان نه از کنیا یا غنا یا بورکینافاسو، بلکه از ایالات متحده ی آمریکا از عهده ی او بر نمی-آید.
3- ابهام سوم، مساله ی سطح توانایی و تخصص هوانوردی گروه یازده نفری هواپیماربایانی است که گفته شده آنان هواپیما را ربوده و به برج های دوقلو زده اند. این گروه که شاخص ترین آن ها محمد عطا معرفی شد، افرادی عرب تبار بودند که سطح توانایی آن ها در حد هدایت هواپیمای سمپاش کوچک یا حتی کوچک تر در حد هواپیمای سسنا بوده است. چگونه با 120 ساعت آموزش خلبانی ساده، کسی می-تواند با وجود فشار عصبی حاصل از ربودن هواپیما، سکان پیچیده ترین هواپیمای مسافربری جهان را در دست بگیرد و با یک ناوبری حرفه ای، در آسمان مانور کند و آن را به سمت نیویورک برگرداند و دقیقا به برج ها بزند؟!
4- ابهام چهارم، مساله ی عدم واکنش نُوراد NORAD است. نوراد مخفف فرماندهی عالی دفاع هوافضایی آمریکای شمالی است. نوراد، که مرکز آن در کوه های شیان در کُلُرادو است، وظیفه دارد هر هواپیما یا موشک که در آسمان آمریکای شمالی شامل کانادا، آمریکا، مکزیک و اقیانوس های اطلس شمالی و آرام شمالی به پرواز در آید و برای آمریکا خطرناک باشد را با استفاده از ماهواره های کنترل کننده و سیستم راداری و موشکی دفاع هوایی برد بلند، و هواپیماهای مجهز، ره گیری و منهدم نماید.
شمال شرقی آمریکا، با وجود نیویورک و واشنگتن دی سی، محل تمرکز سیاسی دولت آمریکا و سازمان ملل است. واقعاً نوراد این قدر ضعیف است که هر کسی می تواند هواپیمایی را ربوده، در آسمان آمریکا به مدت ده ها دقیقه پرسه بزند و سپس انتخاب کند که بر فراز نیویورک از سمت راست به برج های دوقلو بزند یا از سمت چپ؟! نوراد سازماندهی شده است تا در یک جنگ اتمی و موشکی علیه آمریکا، موشک ها را در فضا و هوا منهدم کند. ثقل پروژه ی جنگ ستارگانِ ریگان برای امنیت آمریکا در برابر هجوم هسته ای شوروی، سازمان نوراد بود. پس پذیرفته نیست که با وجود نوراد، گروهی هم چون القاعده بتواند به راحتی چهار هواپیما را ربوده و برج های نیویورک را منهدم کند و تنها یکی از آن ها توسط دفاع هوایی آمریکا مورد حمله واقع شود.
5- ابهام پنجم، وجود آسمان آزاد برای مانور هوایی DIA بوده است. DIA سازمان مشابه CIA است با این تفاوت که در حوزه ی اطلاعات نظامی فعالیت می کند. آژانس اطلاعات دفاعی آمریکا یک تمرین و مانور هوایی هماهنگ شده برای روز یازدهم سپتامبر داشته است. برای این منظور، مبتنی بر پروتکل های ایمنی هوایی جهانی، طبق هماهنگی های قبلی، آسمان منطقه ی مانور برای پرواز هواپیماهای در حال تمرین باز است. در چنین شرایطی، دو هواپیما وارد محدوده ی مانور در آسمان نیویورک شده و خود را به برج ها می کوبند. آیا این مشکوک نیست؟!
6- ابهام ششم، نوع فروریزی برج های دوقلو در نیویورک است. شیوه ی انهدام و فروریزی آن ها بسیار مشکوک است و بسیاری از متخصصین تخریب و مهندسی رزمی، آن را باورپذیر نمی دانند.
7- ابهام هفتم، مسأله ی حمله به ساختمان پنتاگون در واشنگتن است که آن نیز کاملا مشکوک است. آن چه با پنتاگون برخورد کرد، همان هواپیمای ربوده شده بود یا هواپیمای دیگری؟! یا حتی موشک و یا شیئ دیگر؟!
البته به این فهرست، می توان موارد دیگری را اضافه نمود. لذا شک قریب به یقین این است که آمریکا از این واقعه آگاه بوده است و اگر انجام آن را تسهیل نکرده، حداقل این که با اغماض برخورد نموده تا این واقعه رخ دهد. فراموش نکنید که بسیاری از افراد در این برج ها آن روز در سر کار خود حاضر نشده بودند، به ویژه کارکنان یهودی. یعنی اگر این برج ها با ظرفیت عادی کارکنان خود مواجه بودند، تلفات 3000 نفری آن چند برابر می شد.
•چگونه ممکن است هیأت حاکمه کشوری بپذیرد و اجازه دهد که در کشورش چنین اتفاقی رخ دهد؟!
عباسی : منطق خودزنی، منطق پیچیده ای نیست. تاریخ استراتژیک غرب مملو از وقایعی است که در آن ها اغماض و چشم پوشی برای رخ دادن یک واقعه و سپس واکنش دل خواه نسبت به آن رقم خورده است. یک نکته را باید روشن کنم. غرب وقتی مایل است در موضوعی استراتژیک مانند جنگ وارد شود، برای خود دعوت نامه می فرستد. یعنی افکار عمومی را قانع می کند که باید وارد درگیری و منازعه شود. برای اقناع افکار عمومی، اقدام به بهانه جویی از دشمن خود می کند. تاریخ این موضوع بهانه جویی استراتژیک به ایلیاد و اودیسه ی هومر برمی گردد. هِلِن، همسر مِنِلاس برادر آگامِمنون شاه یونانیان توسط پاریس، که همراه برادرش هکتور به دربار آگاممنون آمده اند، روانه ی شهر تروا می شود. پاریس و هکتور فرزندان شاه تروا بودند، شهری که در جنوب غرب ترکیه ی کنونی قرار داشته است.
این موضوع برای دربار یونانیان به مسأله ای حیثیتی تبدیل شده و آگاممنون به تروا لشکرکشی می کند و تروا را فتح کرده و انتقام می گیرد. یعنی گریختن هلن همراه پاریس به تروا، بهانه ی جنگ تروا شد. در مواردی چون آغاز جنگ جهانی یکم (بهانه ی ترور ولی عهد اتریش در سارایوو) و در جنگ جهانی دوم (به بهانه ی نزاع آلمان ها با لهستانی ها بر سر موضوعی ساده، یا چگونگی ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی علیه ژاپن با اغماض نسبت به آگاهی از حمله ی ژاپنی ها به بندر پرل هاربر در هاوایی) یا در حمله به عراق (به بهانه ی وجود سلاح هسته ای در این کشور) موضوع بهانه جویی، و سپس اقناع عمومی نسبت به آن بهانه، و آن گاه اغماض نسبت به وقوع حادثه ی مزبور و در نهایت درگیرشدن در جنگی که از ابتدا برای مداخله درآن آماده بوده است، خودنمایی می کند. فراموش نکنید که در هفت سال اخیر، بهانه ی تلاش ایران برای دست یابی به سلاح هسته ای را دست آویزی برای تهدید و تحریم جمهوری اسلامی قرار داده و هزاران بار از وجود طرح حمله به ایران به خاطر فعالیت های هسته ای خبر داده اند. در سال 2001 نیز دولت بوشِ پسر که تازه نفس بود و سال نخست حکم رانی خود را می گذراند، با وجود نومحافظه کاران تندرو در کاخ سفید، آماده ی لشکرکشی به جهان اسلام بود و تنها نیازمند یک بهانه ی اقناعی برای حمله. واقعه ی یازده سپتامبر 2001، دقیقا همان بهانه ی اقناعی مورد نظر دولت بوش محسوب می شد.
•جامعه آمریکا، از نظر اداری، جزو جوامع امنیت پایه محسوب می شود. چگونه یک جامعه امنیت محور، که شانزده نهاد اطلاعاتی گسترده دارد، در ادامه بهانه اقناعی، خودزنی را برای مردم خود توجیه می کند؟!
عباسی: یک نمونه را مثال می زنم. در ماه های اخیر یک فیلم سینمایی در آمریکا ساخته شده است به نام Salt. در این فیلم، روسیه، گروهی جاسوس حرفه ای را به درون هیأت حاکمه ی آمریکا نفوذ داده است. این افراد، با صحنه سازی، رئیس جمهور روسیه را در سفر به آمریکا ترور می کنند که مجروح می شود. نمای بیرونی آن اقدام، این می شود که روسیه، برای واکنش به این ترور، به نیروهای نظامی خود آماده-باش می دهد. یک جنگ جهانی هسته ای اجتناب ناپذیر می نماید. جاسوسان نفوذی روسیه در کاخ سفید، اقداماتی را صورت می دهند تا رئیس جمهور آمریکا آماده ی جنگ هسته ای شود، سپس آن ها موشک ها را به سمت دو شهر تهران و مکه هدف گیری می کنند. جاسوس روس می گوید با حمله به تهران و مکه، بیش از نه میلیون نفر کشته می شوند و آمریکا زیر فشار روانی حاصل از خشم یک میلیارد مسلمان قرار می-گیرد. هنگامی که نقشه ی خود را بازگو می کند، رئیس جمهور آمریکا و اطرافیانش را کشته است و سپس شلیک موشک ها را آغاز می کند. البته در نهایت یک منجی و قهرمان زن از راه رسیده و برابر تعبیری که در فیلم آمده، جهان را نجات می دهد.
با وجود چنین دستگاه تبلیغاتی صریح و تأثیرگذاری، قانع کردن و توجیه مردم آمریکا و جهان اقدام پیچیده ای برای توجیه خودزنی نیست. یادآوری می کنم که مکتب امنیتی آمریکا به عنوان یک جامعه ی امنیت محور، مکتب اُپورتونیستی یا اصالت فرصت است. دکترین این مکتب امنیتی آن است که تهدید را به وجود بیاور و آن را تبدیل به فرصت کن. لذا می گویند اگر بربرها نیستند، شما آن ها را به وجود آورید، و سپس از عمل آن ها بهانه را شکل دهید.
•پرسشی که پیش می آید این است که از این بهانه جویی حاصل از یازده سپتامبر غرب و آمریکا به دنبال چه بودند؟
عباسی: جیمز وولسی و الیوت کوهن و جیمز بلک ول و دیگران گفتند که با 22 کشور تعیین تکلیف می کنند. معتقد بودند که کشورهایی چون مصر، عربستان، عراق، سوریه، ایران و ترکیه باید تجزیه شوند و به کشورهایی کوچک تبدیل گردند. پس از آن، طرح رفرم در خاورمیانه ی بزرگ مطرح شد. عراق و افغانستان اشغال شدند. بهانه جویی در لبنان با ترور رفیق حریری، انزوای سوریه را در جهان عرب جست و جو می-کرد. بهانه جویی در پرونده ی هسته ای، هم چنان به دنبال انزوای ایران در جهان است. البته آن چه کاندولیزا رایس پروژه ی رفرم در خاورمیانه ی بزرگ خواند از سوی پیرهای جمهوری خواهان به ویژه از سوی برنت اسکوکرافت و کیسینجر با تردید مواجه شد. ناکامی نظامی در افغانستان و عراق، ناکامی سیاسی- اقتصادی علیه ایران، و ناکامی در نبرد 34 روزه لبنان و 22 روزه ی غزه و هم چنین ناکامی در قضایای سرکوب شیعیان یمن یا کودتای مخملی ژوئن 2009 در ایران، همه حکایت از شکست پروژه ی خاورمیانه ی بزرگ داشت.
•پس از یازده سپتامبر 2001 شعار آمریکا مبارزه ی جهانی با تروریسم بود. این شعار چه جایگاهی در پروژه آمریکایی رفرم در خاورمیانه ی بزرگ داشت؟
عباسی:ستراتژی غرب این بود که به بهانه ی مبارزه با تروریسم، با بهانه جویی به کشورهای هدف حمله کرده و سپس در آن کشورها، ارزش های آمریکایی را حاکم کند. این استراتژی پروژه ی رفرم در خاورمیانه بود. اساساً مفهوم رفرم در خاورمیانه، در این است که مردم کشورهای مسلمان این منطقه، چهار انگاره ی آمریکایی را جایگزین باورها و داشته های خود نمایند: لیبرالیسم، دموکراسی لیبرال، جامعه ی مدنی، و اعلامیه ی حقوق بشر. تحمیل این چهار انگاره در قالب سبک زندگی آمریکایی، از طریق قدرت سخت-افزاری و نظامی به کشورهای منطقه، پس از یازده سپتامبر آغاز شد که هنوز این تحمیل سخت افزاری ادامه دارد اما با ناکامی مواجه شده است. در سال های اخیر آنان تمام توان نرم افزاری خود را نیز چاشنی آن نموده اند اما به نتیجه نرسیده اند. در واقع امروز بر همگان آشکار شده است که جنگ آمریکا با تروریسم شکست خورده است و خشونت ها در جهان نسبت به قبل از یازده سپتامبر بیشتر شده است. آمریکای 2010 از آمریکای 2001 ضعیف تر، و القاعده ی 2010 از القاعده ی 2001 قوی تر شده است.
هم چنین پروژه ی رفرم در خاورمیانه ی بزرگ نیز شکست خورده است. در عراق و افغانستان خبری از لیبرال دموکراسی آمریکا نیست. حقوق بشر و جامعه ی مدنی آمریکایی، در این کشورها مجموعه ای از واگویه های شبه روشنفکری شناخته می شوند که خریدار عمومی ندارند. این پروژه در ایران نیز تا مرحله ی کودتا پیش رفت و غرب گرایان با تحمل شکست سختی به بنگاه ها و نهادهای تصمیم سازی و رسانه ای آمریکا و انگلیس گریختند. در ایران نیز لیبرال دموکراسی، جامعه ی مدنی و حقوق بشر آمریکایی، صرفا مباحثی در حوزه ی روشنفکری کافه نشین تلقی می شود که هیچ نسبتی با مناسبات جامعه ندارد. در واقع عملاً پروژه ی رفرم در خاورمیانه شکست خورده است و مدل آمریکایی رفرم، اهمیت و شایستگی خود را برای اقناع ملت های مسلمان، روز به روز بیشتر از دست می دهد.
•در خصوص شکست جنگ با تروریسم، غیر از گسترش و شیوع خشونت در جهان چه انگاره ی اثباتی دیگری می توان برای این ادعای شکست برشمرد؟
عباسی: ابتدا این که مقوله ی تروریسم دیگر در کنش خشونت بار چریکی خلاصه نمی شود. امروز تروریسم به صورت ماهوی در حوزه هایی چون مدیاتروریسم، سایبرتروریسم، آگروتروریسم، نارکوتروریسم، اکانوتروریسم، لینگوتروریسم، تکنوتروریسم، ساینتوتروریسم و ... بسط یافته است. لذا جنگ با تروریسم نه تنها در مواجهه با تروریسم چریکی ناموفق بوده است، بلکه موجب گسترش دامنه ی آن به حوزه های ناشناخته، مبهم و نوینی شده است که بشر برای مواجهه در آن میدان ها هیچ تجربه ای ندارد.
نکته ی دوم که بسیار مهم و اساسی است و جلوه ی واقعی شکست جنگ غرب به ویژه آمریکا با تروریسم است، مسأله ی ابتلای جامعه ی اروپا و آمریکا، به سندرم استکهلم است.
•سندرم استکهلم؟!
عباسی: بله! شأن این عنوان در روان شناسی استراتژیک در بخش روان شناسی تروریسم، از یک واقعه ی تروریستی در استکهلم پایتخت کشور سوئد گرفته شده است. در آگوست 1973 در یک بانک در استکهلم سوئد یک عملیات سرقت رخ داد که به دلایلی منجر به گروگان گیری شد. سارقان، تعدادی از مشتریان و کارکنان بانک را گروگان گرفتند. در طول مدت گروگان گیری، به مرور عده ای از گروگان ها، نسبت به سارقان گروگان گیر، احساس متفاوتی پیدا کردند، احساسی که به جای تنفر و ترس، آمیزه ای بود از ترحّم و محبت. چند سال بعد، مطالعه این پدیده توسط روان شناسان و جامعه شناسان غربی، منتج به تولید مفهوم سندرم استکهلم Stockholm Syndrome گردید.
سپس در علوم سیاسی، علوم نظامی و علوم استراتژیک، در بخش روان شناسی استراتژیک و جامعه شناسی استراتژیک، از سندرم استکهلم به عنوان یک دکترین کارآمد بهره گیری شد. مبتنی بر این دکترین، اگر اقدام تروریستی یا تجاوز به یک سرزمین دیگر، با درایت و هوشمندی اجرا و مدیریت شود، مردم و سرزمین مورد هجوم به مرور به متجاوز خود علاقه مند شده و روی خوش نشان می دهند و خشونت او را نادیده می گیرند. به همین منظور سیل فیلم ها و کتاب های مربوط به آن دسته وقایع تاریخی که در آن متجاوز با محبت فرد یا جامعه ی مورد ستم و تجاوز مواجه شده، روانه ی بازار شد. اکنون در انیمیشن ها و بازی های رایانه ای، سریال ها و فیلم های سینمایی آمریکایی، این یک خط ثابت است.
در فیلم «تروی» پس از حمله به شهر تروا، آشیل قهرمان یونانی، دختری تروایی را هم چون کنیز و برده ی خود، تصاحب می کند. اما در ادامه ی داستان، همه ی وقایع حکایت از علاقه و عشق دختر اسیرشده ی تروایی به آشیل دارد. در جریان تصرف سرزمین آمریکای شمالی و کانادا از سوی انگلیسی ها، یک دختر سرخ پوست بومی به نام پوکاهانتس، نامزد خود را ترک کرد و با یک جوان متجاوز انگلیسی رفت. در 20 سال اخیر، سوای از فیلم سینمایی انیمیشن پوکاهانتس که در گستره ای جهانی توزیع شد، در سال های اخیر سریال انیمیشن پوکاهانتس نیز با روایتی صریح تر و پیچیده تر ساخته و عرضه شده است و در شبکه های تلویزیونی کشورهای عربی از مراکش تا خاورمیانه به طور مکرر پخش شده و هم اکنون نیز می شود. پیام نمونه هایی چون ماجرای پوکاهانتس توجیه و تربیت نسل های بعدی برای پذیرش تجاوز و ستم از سوی قدرت های برون تمدنی است. یعنی ساکنان سرزمین-های غیرغربی به جای داشتن نفرت و ترس از اشغال و تجاوز، به ایجاد محبت و شیفتگی به متجاوز اهتمام بورزند. موزه ی پوکاهانتس در آمریکا، در کانون تبلیغات توریستی برای گردشگران کشورهای اسلامی قرار دارد.
•سندرم استکهلم چه جایگاهی در پیامدهای واقعه ی یازده سپتامبر و سپس جنگ با تروریسم از سوی غرب دارد؟
عباسی: پرسش زیبایی است. گروه های معترض آمریکایی، به ویژه جوانان و دانشجویان معترض، در دوران جنگ سرد و پس از آن، از 1960 تا 2005، مارکسیسم، و به ویژه چهره ی اسطوره ای آن، یعنی ارنستو چه گوارا را عمده ترین آلترناتیو سیاسی اعتراضی و مهم ترین نیروی الهام بخش در برابر لیبرالیسم و سرمایه داری، می دیدند. همواره در فرهنگ عامه ی آمریکایی، وجود تصاویر و کلیشه های دو رنگ سرخ و سیاه چه گوارا بر تی شرت های جوانان، و اتاق های نوجوانان و جوانان آمریکایی، به عنوان موضعی اعتراضی، جایگاه انکارناپذیری داشته است.
در دوره ی نخستِ حکومت ریگان بر آمریکا، جرج شولتز، در یک سخنرانی، به این وضع اعتراض کرد و خواستار بازتولید الگوهای فرهنگی الهام بخش، نه تنها برای جوانان آمریکایی، که برای همه ی جوانان معترض جهان که با الهام از چه گوارا و دیگران به امپریالیسم ستیزی می پرداختند، شد. این مطالبه و سپس تکاپوی هالیوود، در نهایت به تولید فرهنگ ماچوئیسم انجامید. رامبو، راکی، ترمیناتور، شواردزنگر و ... از این نمونه ها بودند که الگوی اعتراضی الهام بخش تلقی می شدند.
پس از واقعه ی یازده سپتامبر 2001، نمایش هزاران باره ی برخورد هواپیماها با برج های دوقلو، هزاران بار ابهت و آسیب ناپذیری آمریکا را در چشم مخاطبان جهانی این تصاویر فرو ریخت. بیش از همه، این مردم آمریکا بودند که این آسیب پذیری را باور کردند. واقعیت این بود که هر چه زمان می گذشت، دیگر ابهت و عظمت آمریکای مقتدر دوران قبل از یازده سپتامبر 2001 قابل بازسازی نبود. فروریختن برج ها، فروریختن تمدن آمریکایی، ارزش های آمریکایی و سبک زندگی آمریکایی بود. پس از یک دوره ی چهار ساله ی بهت حاصل از شوک یازده سپتامبر (و اشغال افغانستان و عراق) به مرور رگه هایی از سندرم استکهلم در میان مردم غرب به ویژه آمریکا، نسبت به آنچه تروریسم و بانیان آن نامیده می شد بروز پیدا کرد. این روند در سال های اخیر عمیقا تشدید شده است. برابر گزارش ها و ارزیابی های اخیر، گروه های اعتراضی جوانان در آمریکا، بدون شناخت کاملی از تفکر سلفی و ایدئولوژی طالبانیسم، گرایش و علاقه ی خود را به القاعده بروز می دهند. در واقع دستگاه عظیم تبلیغاتی غرب که در رسانه ها و در سینما، تلاش نمود مردم غرب را از القاعده بترساند بدون این که بتواند یا بخواهد که بن لادن را دستگیر کند، موجب شد که به نتیجه ی معکوسی برسد. فرونشستن ناتو در باتلاق افغانستان، و آغاز فرار آمریکا از عراق، شکست ناپذیری گروه های تروریستی همچون القاعده را در ذهن غربیان (که هر روز در کشورهای گوناگون آمریکایی و اروپایی تابوت سربازان کشته شده ی خود در افغانستان و عراق را حمل و دفن می کنند) به یک واقعیت کتمان ناپذیر تبدیل کرده است.
در تبلیغات غرب، القاعده در بخش تروریسم بدون مرز، حماس در بخش تروریسم درون مرزی غزه، و حزب الله در بخش تروریسم درون مرزی لبنان، به جهان معرفی می شوند. اما مخاطبان این تبلیغات، القاعده را شکست ناپذیر می دانند، لذا او را محق می شناسند. این مخاطبان، حماس را در درون مرزهای غزه، برخاسته از متن مردم و حامی ملت مظلوم غزه می شناسند. حماس که با عقلانیت سیاسی، به حکومت-داری تحت فشار خردکننده ی قدرت های خارجی ادامه می دهد آن قدر برای مردم غرب حائز اهمیت است که با آمیزه ای از حس احترام به دلیل مقاومت بی نظیر، و حس ترحم و یاری به دلیل مظلوم واقع شدن حماس و مردم غزه، در چند مرحله، کشتی های امدادرسانی را برای شکستن محاصره ای که صهیونیست ها با ادعای مهار تروریسم حماس بر غزه تحمیل کرده اند، روانه ی سواحل جنوب شرق مدیترانه نموده اند.
یعنی مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی غرب، حماس را تروریست نمی شناسند، بلکه او را قابل احترام و ترحم و یاری می دانند و این تاثیر سندرم استکهلم در ماجرای حماس است. مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی در غرب، همواره شنیده اند که حزب الله لبنان تروریست است. اما مقاومت استثنایی حزب الله و پیروزی او بر صهیونیست ها، توأم با رفتار عقلانی سیاسی در سطح کشور لبنان، منجر به ایجاد حس احترام و محبت نسبت به این گروه دردل مخاطبان تبلیغات مزبور شده است. عظمت چشم پرکن حزب الله، موجب نگرانی سایکواستراتژیست های غربی در خصوص سندرم استکهلم در این حوزه شده است. مخاطبان تبلیغات ضدتروریسم در غرب در دهه ی گذشته تحت شدیدترین بمباران تبلیغاتی برای پذیرش این نکته بوده اند که ایران حامی تروریسم است. اما حماس و حزب الله که مصداق های حمایت ایران از تروریسم هستند، به گونه ای در دل مردم جهان و غرب جای پیدا نموده اند که همگان اکنون خود را حامی حماس و حزب الله، یعنی حامی تروریسم مورد ادعای غرب می شناسند. به این دلیل است که مقوله ی حمایت ایران از تروریسم برای افکار عمومی جهان روز به روز بیشتر رنگ می بازد. سمپاتی و همراهی با اراده ی مردم ایران در حق دست یابی به تکنولوژی صلح آمیز هسته ای، در سطح افکار عمومی جهان به گونه ای بود که غرب نتوانست یک ائتلاف از افکار عمومی جهانی علیه برنامه ی هسته ای ایرانه به وجود آورد، زیرا مخاطبان تبلیغات ضدتروریستی در جهان به این باور نرسیدند که ایران با وجود عقلانیت سیاسی حاکم و رفتار قاعده مند و احترام آمیز جهانی نه تنها به دنبال سلاح هسته ای نیست که حتی اگر باشد نیز برای جهان خطری محسوب نمی شود. این موارد معنای استراتژیک سندرم استکهلم را در پیامدهای منفی جنگ با تروریسم برای غرب می نمایاند.
غرب، به گروه های تروریستی هم سو با خود، مانند گروه رجوی، گروه ریگی معدوم، گروه پژاک و ... کمک های آموزشی، مالی، تسلیحاتی و تبلیغاتی نموده و از جنایت های آن ها حمایت می کند. این از چشم جهانیان مکتوم نمی ماند. لذا سندرم استکهلم همان حس هم دردی و هم یاری با آسیب دیدگان حاصل از اقدامات تروریستی این گروه ها در میان مردم غرب است.
از این منظر، جنگ غرب با تروریسم شکست خورده است، زیرا تعریف او از تروریسم واقع بینانه نبوده است. پیامدهای مهم این شکست یکی شیوع تروریسم در جهان و دیگری پیدایش و تعمیق سندرم استکهلم به ویژه در میان مردم آمریکا و بعضاً اروپاست.
•نسبت جنگ در عراق و افغانستان، با جنگ علیه تروریسم چیست؟ آیا شکست جنگ با تروریسم را می توان شکست جنگ عراق و افغانستان نامید؟
عباسی: بله، دقیقا! ابتدا این که اشغال افغانستان، اشغال عراق، حمله به لبنان در ماجرای نبرد 34 روزه، حمله به غزه در ماجرای نبرد 22 روزه، حمله به گروه الحوثی در یمن و ... همه تحت عنوان جنگ علیه تروریسم اجرا شده است. پس پیروزی یا شکست در این میدان هاست که پیروزی یا شکست در جنگ علیه تروریسم را نمایان می سازد. در اینجا ضروری است که تلقی عوامانه ی رایج از مفهوم جنگ را کنار زده و مبتنی بر دانش نظامی روند آن را به گونه ای تخصصی بازشناسی کرد.
جنگ، برای نیروهای مهاجم، پنج مرحله دارد: سرپل گیری، پاک سازی و گسترش تا الحاق سرپل ها، تصرف، تعاقب، و تثبیت.
روند جنگ مبتنی بر این پنج مرحله، مانند شکل گیری جنین، و سپس تولد آن است. اگر جنین به طور کامل شکل نگیرد و ناقص باشد به تعبیر پزشکان مربوطه دچار مرگ پاپیروسی می شود. جنگ نیز دچار مرگ پاپیروسی می شود، به این معنا که اگر هر پنج مرحله ی آن به طور کامل اجرا نشود، پیروزی در آن که حکم تولد جنین را دارد، محقق نمی شود. غرب در هیچ یک از پنج جنگ افغانستان، عراق، لبنان، فلسطین و یمن، موفق به رسیدن به مرحله ی پنجم نشد، لذا به طور کامل شکست او در جنگ با تروریسم مورد ادعای خود، ریشه در عدم موفقیت در این پنج مرحله ی جنگ دارد.
•جنگ در افغانستان در کدام مرحله از مراحل پنج گانه ی مزبور است؟
عباسی: نیروهای آمریکا و ناتو، در سال 1380 از جنوب، شرق و شمال افغانستان وارد شده و چند سرپل زمینی و هوایی را گرفته و سپس تا مرحله ی الحاق آن ها گسترش نیرویی یافتند. مرحله ی سوم که تصرف است، خیلی طول کشیده و هنوز کاملا محقق نشده، یعنی هنوز مناطقی از افغانستان در اختیار نیروهای طالبان و القاعده است. چون مرحله ی سوم مدت زمان زیادی طول کشیده است، لذا نیروهای ناتو و آمریکا هم زمان با مرحله ی سوم مجبور به انجام عملیات مرحله ی چهارم یعنی تعاقب نیروهای طالبان شده اند. توقف نیروهای آمریکا و ناتو در مرحله ی سوم و چهارم اکنون به هشتمین سال خود وارد شده است. این وضعیت در ویتنام نیز برای آمریکا پدید آمد. یعنی با وجود دولت آمریکایی نِگُوین دیِن دیِم در سایگون، ارتش آمریکا نتوانست مرحله ی سوم جنگ یعنی تصرف کامل را قبل از ورود به مرحله ی چهارم یعنی تعاقب چریک های ویت کنگ انجام دهد. در نتیجه در کشمکش بین مرحله ی سوم و چهارم مجبور به ترک ویتنام شد. بن بست استراتژیک جنگ افغانستان در عدم موفقیت طرح های نظامی نیروهای اشغال گر ناتو در تصرف کامل و سپس اجرای کامل عملیات تعاقب تا پاک سازی و سرکوب نهایی معارضین در مرحله ی چهارم است.
•وضعیت نیروهای غربی در اشغال عراق بهتر از افغانستان به نظر می رسد. جنگ عراق در چه مرحله ای از مراحل پنج گانه است؟
عباسی: عراق نیز در وضعیت مرگ پاپیروسی جنین است. در واقع جنگ عراق مبتنی بر فلسفه ی نظامی، یک جنگ ناقص محسوب می شود. نیروهای آمریکا با پشتیبانی نیروهای 24 کشور از جمله انگلیس، استرالیا، ژاپن، کره ی جنوبی، دانمارک، اکراین، ایتالیا، اسپانیا و ... یازده سرپل هوایی و زمینی و دریایی را در عراق گشودند. با گسترش این سرپل ها به سوی یک دیگر، الحاق صورت گرفت. پس از آن، مرحله ی سوم یعنی تصرف کامل شد. بلافاصله مرحله ی چهارم یعنی عملیات تعاقب را صورت دادند. در این مرحله، 55 چهره-ی اصلی حکومت بعث عراق یعنی صدام و عزت ابراهیم و طه یاسین رمضان و ... را دستگیر نمودند. اما به سرعت نبردگاه عراق تبدیل به صحنه ی تاخت و تاز نیروهای معارض ناشناخته ای چون سلفی ها و القاعده شد.
در نتیجه مرحله ی چهارم یعنی تعاقب و سرکوب نیروهای معارض آغاز شد و تاکنون استمرار داشته و هم چنان ادامه دارد. الگوی مورد نظر آمریکا در حمله به عراق و افغانستان، دو کشور ژاپن و آلمان بود. آمریکا در جنگ دوم جهانی، دو پیروزی نظامی کامل داشت که در آن ها موفق به اشغال آلمان غربی و ژاپن، تصرف کامل، تعاقب سریع و سپس تثبیت لیبرال دموکراسی مورد نظر خود در آن دو کشور گردید. این اتفاق در افغانستان و عراق نیفتاد. تشکیل شتاب زده ی دولت در افغانستان و عراق، قبل از تثبیت کامل صحنه ی جنگ، بسترساز وضعیت پاپیروسی جنین جنگ در این دو کشور بوده است. اکنون نیز با خروج زودهنگام نیروها از عراق، آمریکایی ها این جنگ را به مرحله ی پنجم یعنی تثبیت نرساندند. در هفته ی دوم آغاز اشغال عراق، رامسفلد وزیر دفاع دولت بوش مدعی شد که با 50 میلیارد دلار جنگ را به پایان می رسانند، اما هزینه ی رسمی اشغال عراق تاکنون از مرز 1200 میلیارد دلار گذشته است که چهار برابر بیشتر از هزینه ی جنگ ویتنام و یک سوم کل هزینه ی جنگ جهانی دوم است. در واقع اکنون اشغال عراق به دومین جنگ گران قیمت تاریخ نظامی جهان، پس از جنگ پرهزینه ی دوم جهانی تبدیل شده است. تلفات مردم عراق در هفت سال اخیر به بهانه ی واهی وجود سلاح هسته ای در آن کشور و مبارزه با تروریسم از مرز یک میلیون و ششصد هزار تن گذشته است که این رقم از تلفات مردم ویتنام یک صد هزار نفر بیشتر است.
اکنون شمار میلیونی زنان بدون سرپرست و شمار چند میلیونی کودکانی که والدین خود را در خشونت های پس از اشغال عراق از دست داده اند، وضعیت اجتماعی این کشور را چنان بغرنج نموده که ترمیم آن به دو یا سه نسل و حدود نیم قرن زمان نیاز دارد. با این هزینه و تلفات سنگین، نه خبری از حقوق بشر و جامعه ی مدنی است، و نه می توان سراغ لیبرال دموکراسی را در عراق گرفت. لذا جنگ آمریکا و غرب در عراق عملاً شکست خورده و در تاریخ نظامی جهان در دسته بندی جنگ های ناقص که به مرحله ی تثبیت نرسید و هم چنین جنین مرده ای متولد شد قرار می گیرد. تنها امتیاز جنگ عراق نسبت به جنگ ویتنام برای آمریکا، تلفات محدود نیروهای آمریکایی است با پنج هزار کشته، یک-دهم تلفات نیروهای خود در ویتنام محسوب می شود. البته بخشی از این تلفات را 23 کشور دیگر که در عراق نیرو داشته اند متحمل شده اند که باید به تعداد کشته های آمریکا اضافه شوند.
آمریکا نیاز به ترمیم چهره ی خود از یک سو، و ترمیم وجهه ی شعارهای غرب از سوی دیگر در سطح مردم منطقه دارد. دیپلماسی عمومی آن کشور تلاش گسترده ای برای این ترمیم وجهه صورت می دهد. اما مواردی چون طرح قرآن سوزی، تمام این تلاش ها را نقش بر آب می سازد. اکنون اگر ده ها میلیارد دلار بودجه و ده سال وقت برای خنثی کردن این تخریب وجهه ای که کشیش افراطی آمریکایی رقم زد هزینه شود، آمریکا نخواهد توانست موضع و وجهه ی خود را در جنگ کنونی ترمیم کند. آنگلا مرکل با اهدای جایزه به کاریکاتوریست دانمارکی که به پیامبر اعظم(ص) توهین کرده بود، ضربه ای عمیق به وجهه ی آلمان نزد مسلمانان جهان زد که برای دیپلماسی عمومی آلمان ترمیم آن امکان پذیر نیست. در عصر جنگ نرم، که موضوع تصرف قلب ها و ذهن ها مطرح است، طرح ریزی جنگی غرب در جهان اسلام دچار تناقض است، یعنی هم تلاش می شود قلب و ذهن مسلمانان از طریق سینما و رسانه ها تسخیر شود، و هم با مواردی که بر شمرده شد سعی می کنند نفرت و تردید را در قلب و ذهن مسلمانان علیه غرب تعمیق بخشند. لذا آن چه مشهود است این که هیچ عقلانیت استرتژیکی، پشت این طرح ریزی های نظامی- امنیتی، فرهنگی غرب علیه جهان اسلام به چشم نمی خورد.
روی کرد غرب امانیست در اسلام ستیزی، مبین تعمیق ایدئولوژی نئوپاگانیسم است. درست است که همه ی پاگانیست ها، امانیست محسوب نمی شوند، اما همه ی امانیست ها، پاگانیست هستند.
•آیا اشکالات در تصمیم سازی های استراتژیک غرب نسبت به جهان اسلام، قبلا هشدار داده شده است؟
عباسی: بله! فقط در یک نمونه، از یازده سپتامبر در سال 1380 به مدت چهار سال بیش از دوازده هزار دقیقه تحلیل زنده ی تلویزیونی در شبکه های خارجی و داخلی برای هشدار نسبت به این انحرافات در تصمیم-سازی استراتژیک ارائه کردیم (http://www.kolbekeramat.ir/File/Kankash%20List.pdf) اما ظاهرا وضعیت صحنه، شامل این روایت شده است که امام معصوم(ع) فرمودند خدا دشمنان ما را از احمق ها آفریده است.
•آینده ی جنگ غرب با تروریسم را چگونه می بینید؟
عباسی: خمینی کبیر(ره) یک معرفی دقیق از آمریکا صورت داد. او در جایی گفت که «آمریکا، تروریست بالذات است.» پرسش شما را با این پرسش کامل می کنم که چگونه کشوری که ذاتا تروریست است و با رویه ای تروریستی سرزمین سرخ پوست ها را اشغال نموده و اساس شکل گیری آن بر تروریسم است می-تواند در رأس تمدنی غارت گر مانند تمدن غرب مدعی مبارزه با تروریسم باشد؟! لذا پرسش صحیح تر این است که آینده ی تروریست بالذات را چگونه ارزیابی می کنید! من پاسخ این پرسش را به اهل نظر و صاحبان بصیرت واگذار می کنم.
مشرق: با تشکر از شما که این فرصت را در اختیار خوانندگان مشرق گذاشتید.
۹۱/۰۸/۱۳